eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
448 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بعضے وقتها؛ میبینم پروفایلت.. مُزیّن است بہ.. دخترے مشڪین ردا.. بالاے ڪوہ.. یا ڪنار رود.. در هوهوے باد! و بوجد مے آید نگاهم.. نہ از سر هوس.. و یا هوا.. ڪہ از رنگ نجابت.. و شڪوہ و جلال! بعد میروم سروقت پُست هایت.. یڪ در میان.. چطور ممڪن است.. این همہ تفاوت.. فاز بہ فاز! و نگاهم بے فروغ و بے وجد میشود.. پر از علامت تعجب.. و چند سوال! مثلا.. یڪ پست.. از حسین است و لب عطشان.. و درست پست بعد.. از طنازے و انتخاب لباس حنابندان..! آن هم در جمعے مختلط.. و ڪامنت ها روان! و یا یک پست.. از عشق بازے با خدا.. پراز ادعا و دعا دعا.. و درست پست بعد.. عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم.. چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ، تو را بہ خدا! بہ من حق بدہ ڪہ بمانم.. بین این تضاد.. و بگویم وات د فاز و ماذا فازا! میمانم گیج و گمراہ.. وسط دو علامت سوال؟؟ ڪہ آیا.. آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار؟ و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ؟ زمان،زمان تعارف نیست.. و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها.. تو بودے ڪہ یادت رفت.. آمیختہ بودن چادر را بہ حیا! تو بودے ڪہ تاختے و باختے.. چادر را بدون حیا! تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم.. معنا و تفسیر پوشش و ردا! وگرنہ که.. چادر جایش درست هست.. درست بالاے سرت.. با همان ابهت و اقتدار بی مثال! پس.. مثال دیگران نگویمت.. تعویض ڪن عڪس پروفایل را.. یا ڪہ اول چادر بردار.. بعد بتاز و بتاز! چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد.. و این تو هستے.. ڪہ نیستے قدردان! خب! من با تو.. دارم چند ڪلمہ حرف حساب! چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد.. عزیزِ خواهر جان..! براحتے نبودہ و نیست.. ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران..! یڪ تڪہ پارچہ بے معنا.. ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان..! پس برگرد.. برگرد.. برگرد بہ جایگاهت.. تو را قسم بہ.. گوشہ ے چادر مادرجان! تصورڪن! عروسے ڪہ.. براے بالا رفتن.. دست داماد را گرفتہ.. و میرود پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! تو اے عروس مشڪین پوشم.. نگاہ ڪن بہ دستان مادر.. بگو یا فاطمہ زهرا.. و برگرد.. برگرد.. پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! بہ جایگاهت.. بہ چادر! بعلاوہ ے حیا! @Witness  
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
سلام ✋🏻 ادمین رمان هستم و با روزی دو پارت رمان در خدمتتونم 😊 در ضمن رمان رو خودم می نویسم پس اگه عی
~ از کلاس اومدم بیرون و به سمت محوطه ی دانشگاه رفتم تا تاکسی بگیرم و برگردم خونه ... بازم این پسره ... بیخیال راحله ، سرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم ... اصلا براش مهم نبود که چیکار میکنه ... محرم و نامحرم هم سرش نمی شد ... اصلا به من چه ... اینهمه پسر مثل اون هستن ... چرا گیر دادی به اون ؟ - راحله ... خشک شدم از تعجب .!خودش بود . با اخم برگشتم سمتش ، از اخمم هول شد و زود یه خانم پشت راحله گفت ... کی از ابرو هام رو بردم بالا و سرمو انداختم پایین ... + راحله...خانم ؟ - بفرمایین ؟ + میشه حرف بزنیم ؟ - خیر ! + میشه بپرسم چرا؟ - دلیلی نمی بینم با یه نامحرم هم کلام بشم ... + خواهش میکنم ... لطفا . این همون پسر مغروره که اینطوری خودشو به آب و آتیش میزنه ؟ - ببخشید من عجله دارم . + زود تموم میشه ... لطفا ! و با چشماش مظلومانه زل زد بهم . - بفرمایین ... + میشه بشینین ؟ و به نیمکت توی محوطه اشاره کرد ... - خیر ، همینطوری راحتم . + لطفا ! خودم رو به گوشه ی نیمکت هدایت کردم . + ممنون. و خودش نشست اون گوشه ی نیمکت . بعد از دو سال دیگه همه با اخلاق من آشنا شده بودن .! - امرتون ؟ + راستش ... میخواستم ببینم ... یعنی بپرسم که شما ... چرا شما از من خوشتون نمیاد ؟ - من با کسی دشمنی ندارم ولی یه سری خط قرمز هایی برای خودم دارم... + پس چرا شما با من مثل بقیه ی پسرا رفتار نمی کنین ؟ - منظورتون چیه ؟ من همه ی نامحرما برام یکی هستن و ... + ببخشید وسط حرفتون ولی ... - ببینین آقای ... مکث کردم ... نه اسمش رو می دونستم نه فامیلش ... بخندی زد و گفت : + دانیال هستم ... دانیال علی پور . بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے @Witness ☺️
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
~ #رمان #پارت_اول #چشمانت_حرف_هایت_را_میگویند از کلاس اومدم بیرون و به سمت محوطه ی دانشگاه رفتم
- آقای علی پور لطفا از این به بعد از صحت داشتن افکارتون باخبر بشین بعد در موردش سوال کنین. الانم من باید برم دیرم شده . یاعلی ... من رفتم و او را با قیافه ی مات و مبهوت تنها گذاشتم . چرا براش مهم بود که نظر من در موردش چیه ؟ استغفرالله ... استغفاری کردم و یاد قول و قرارم با خودم افتادم که نباید به نامحرمی فکر کنم ... + به به ! راحله خانوم . پارسال آشنا ، امسال هیچی ! فاطمه بود ... بهترین دوستم . دوای دردم پیش خودش بود . + خب حالا چرا تو فکری ؟ - فاطمه جانم ! من الان هیچی نمی گم که باز یادم نیفته ولی تو یه کاری بکن حواسم پرت باشه ... + آهان ! به گمونم راحله خانم به نامحرما فکر کردن ... - هعی ... چی بگم ؟ چادرم را محکم تر گرفتم و با فاطمه قدم زدیم ... اصلا یادم رفته بود که میخواستم تاکسی بگیرم ! - فاطمه ؟ + جان فاطمه ؟ -‌ بریم کتاب بخریم ؟ + کتاب ؟ الان ؟ - آره خیلی وقته یه کتاب درست حسابی نخوندم . + باشه هر جور میدونی ... رفتیم توی کتاب فروشی ... من و فاطمه وقتی پامون رو توی کتابفروشی ها میگذاشتیم میرفتیم سروقت کتابای شهدایی ... رفیق شهید من و فاطمه شهید حججی بودن : داداش محسن ~ لد یکی از کتابا جذبم کرد ... هم اسمش و هم جلدش ... یه انار ... یادت باشد ... عاشقانه ترین کاتاب مدافعان حرم ... همون رو برداشتم ... فاطمه هم کتاب خانم کارکوب رو برداشت . پولش رو حساب کردیم و زدیم بیرون ... + چرا نزاشتی دو تا کتاب بردارم ؟ این خوراک دو ساعتمه ... - اگه خوراک دوساعت شماس ، خوراک نیم ساعت منه ولی ، باید حساب شده بخونیم ... باید همشو یاد بگیریم و توی زندگیمون به کار ببریم ... بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے @Witness ☺️