#چ_مثل_چرا_چادر ❤️
بعضے وقتها؛
میبینم پروفایلت..
مُزیّن است بہ..
دخترے مشڪین ردا..
بالاے ڪوہ..
یا ڪنار رود..
در هوهوے باد!
و بوجد مے آید نگاهم..
نہ از سر هوس..
و یا هوا..
ڪہ از رنگ نجابت..
و شڪوہ و جلال!
بعد میروم سروقت پُست هایت..
یڪ در میان..
چطور ممڪن است..
این همہ تفاوت..
فاز بہ فاز!
و نگاهم بے فروغ و بے وجد میشود..
پر از علامت تعجب..
و چند سوال!
مثلا..
یڪ پست..
از حسین است و لب عطشان..
و درست پست بعد..
از طنازے و انتخاب لباس حنابندان..!
آن هم در جمعے مختلط..
و ڪامنت ها روان!
و یا یک پست..
از عشق بازے با خدا..
پراز ادعا و دعا دعا..
و درست پست بعد..
عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم..
چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ،
تو را بہ خدا!
بہ من حق بدہ ڪہ بمانم..
بین این تضاد..
و بگویم وات د فاز و ماذا فازا!
میمانم گیج و گمراہ..
وسط دو علامت سوال؟؟
ڪہ آیا..
آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار؟
و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ؟
زمان،زمان تعارف نیست..
و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها..
تو بودے ڪہ یادت رفت..
آمیختہ بودن چادر را بہ حیا!
تو بودے ڪہ تاختے و باختے..
چادر را بدون حیا!
تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم..
معنا و تفسیر پوشش و ردا!
وگرنہ که..
چادر جایش درست هست..
درست بالاے سرت..
با همان ابهت و اقتدار بی مثال!
پس..
مثال دیگران نگویمت..
تعویض ڪن عڪس پروفایل را..
یا ڪہ اول چادر بردار..
بعد بتاز و بتاز!
چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد..
و این تو هستے..
ڪہ نیستے قدردان!
خب!
من با تو..
دارم چند ڪلمہ حرف حساب!
چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد..
عزیزِ خواهر جان..!
براحتے نبودہ و نیست..
ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران..!
یڪ تڪہ پارچہ بے معنا..
ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان..!
پس برگرد..
برگرد..
برگرد بہ جایگاهت..
تو را قسم بہ..
گوشہ ے چادر مادرجان!
تصورڪن!
عروسے ڪہ..
براے بالا رفتن..
دست داماد را گرفتہ..
و میرود پلہ بہ پلہ..
آرام آرام..!
تو اے عروس مشڪین پوشم..
نگاہ ڪن بہ دستان مادر..
بگو یا فاطمہ زهرا..
و برگرد..
برگرد..
پلہ بہ پلہ..
آرام آرام..!
بہ جایگاهت..
بہ چادر!
بعلاوہ ے حیا!
#میم_اصانلو
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@Witness
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
سلام ✋🏻 ادمین رمان هستم و با روزی دو پارت رمان در خدمتتونم 😊 در ضمن رمان رو خودم می نویسم پس اگه عی
~
#رمان
#پارت_اول
#چشمانت_حرف_هایت_را_میگویند
از کلاس اومدم بیرون و به سمت محوطه ی دانشگاه رفتم تا تاکسی بگیرم و برگردم خونه ...
بازم این پسره ...
بیخیال راحله ، سرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم ... اصلا براش مهم نبود که چیکار میکنه ... محرم و نامحرم هم سرش نمی شد ... اصلا به من چه ... اینهمه پسر مثل اون هستن ... چرا گیر دادی به اون ؟
- راحله ...
خشک شدم از تعجب .!خودش بود . با اخم برگشتم سمتش ، از اخمم هول شد و زود یه خانم پشت راحله گفت ...
کی از ابرو هام رو بردم بالا و سرمو انداختم پایین ...
+ راحله...خانم ؟
- بفرمایین ؟
+ میشه حرف بزنیم ؟
- خیر !
+ میشه بپرسم چرا؟
- دلیلی نمی بینم با یه نامحرم هم کلام بشم ...
+ خواهش میکنم ... لطفا .
این همون پسر مغروره که اینطوری خودشو به آب و آتیش میزنه ؟
- ببخشید من عجله دارم .
+ زود تموم میشه ... لطفا !
و با چشماش مظلومانه زل زد بهم .
- بفرمایین ...
+ میشه بشینین ؟
و به نیمکت توی محوطه اشاره کرد ...
- خیر ، همینطوری راحتم .
+ لطفا !
خودم رو به گوشه ی نیمکت هدایت کردم .
+ ممنون.
و خودش نشست اون گوشه ی نیمکت . بعد از دو سال دیگه همه با اخلاق من آشنا شده بودن .!
- امرتون ؟
+ راستش ... میخواستم ببینم ... یعنی بپرسم که شما ... چرا شما از من خوشتون نمیاد ؟
- من با کسی دشمنی ندارم ولی یه سری خط قرمز هایی برای خودم دارم...
+ پس چرا شما با من مثل بقیه ی پسرا رفتار نمی کنین ؟
- منظورتون چیه ؟ من همه ی نامحرما برام یکی هستن و ...
+ ببخشید وسط حرفتون ولی ...
- ببینین آقای ...
مکث کردم ... نه اسمش رو می دونستم نه فامیلش ...
بخندی زد و گفت :
+ دانیال هستم ... دانیال علی پور .
بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@Witness ☺️
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
~ #رمان #پارت_اول #چشمانت_حرف_هایت_را_میگویند از کلاس اومدم بیرون و به سمت محوطه ی دانشگاه رفتم
#رمان
#پارت_دوم
#چشمانت_حرف_هایت_را_میگویند
- آقای علی پور لطفا از این به بعد از صحت داشتن افکارتون باخبر بشین بعد در موردش سوال کنین. الانم من باید برم دیرم شده . یاعلی ...
من رفتم و او را با قیافه ی مات و مبهوت تنها گذاشتم . چرا براش مهم بود که نظر من در موردش چیه ؟
استغفرالله ...
استغفاری کردم و یاد قول و قرارم با خودم افتادم که نباید به نامحرمی فکر کنم ...
+ به به ! راحله خانوم . پارسال آشنا ، امسال هیچی !
فاطمه بود ... بهترین دوستم . دوای دردم پیش خودش بود .
+ خب حالا چرا تو فکری ؟
- فاطمه جانم ! من الان هیچی نمی گم که باز یادم نیفته ولی تو یه کاری بکن حواسم پرت باشه ...
+ آهان ! به گمونم راحله خانم به نامحرما فکر کردن ...
- هعی ... چی بگم ؟
چادرم را محکم تر گرفتم و با فاطمه قدم زدیم ...
اصلا یادم رفته بود که میخواستم تاکسی بگیرم !
- فاطمه ؟
+ جان فاطمه ؟
- بریم کتاب بخریم ؟
+ کتاب ؟ الان ؟
- آره خیلی وقته یه کتاب درست حسابی نخوندم .
+ باشه هر جور میدونی ...
رفتیم توی کتاب فروشی ...
من و فاطمه وقتی پامون رو توی کتابفروشی ها میگذاشتیم میرفتیم سروقت کتابای شهدایی ...
رفیق شهید من و فاطمه شهید حججی بودن : داداش محسن ~
لد یکی از کتابا جذبم کرد ...
هم اسمش و هم جلدش ...
یه انار ...
یادت باشد ... عاشقانه ترین کاتاب مدافعان حرم ...
همون رو برداشتم ... فاطمه هم کتاب خانم کارکوب رو برداشت . پولش رو حساب کردیم و زدیم بیرون ...
+ چرا نزاشتی دو تا کتاب بردارم ؟ این خوراک دو ساعتمه ...
- اگه خوراک دوساعت شماس ، خوراک نیم ساعت منه ولی ، باید حساب شده بخونیم ... باید همشو یاد بگیریم و توی زندگیمون به کار ببریم ...
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@Witness ☺️