💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری...
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد/ رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون، سرخود مجنون گشت/ از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه/ ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
۴سال پیش بود، و صبح یک روز اردیبهشت ماه ... وقتی همسرجان و خانوم خانوما از خانه بیرون رفتند، من طبق عادت پشت پنجره رفتم تا دور شدن ماشین را نگاه کنم. بی مقدمه به ذهنم رسید که ادای همسران و مادران خوب را دربیاورم و مثل آنها برایشان " فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین " بخوانم ... ولی وقتی خوندم و میخواستم به سمتشان فوت کنم، نمیدانم از کجا به ذهنم رسید که انصاف نیست برای عزیزان خودم آرزوی سلامتی کنم، اما عزیزترین موجود عالم هستی را فراموش کنم. این شد که این آرزوی سلامتی را به نیت اینکه به امام مهربانیها برسد، به سمت قبله فوت کردم و بعد از خدا خواستم به برکت سلامتی و تعجیل در فرج آقا، همسر و دختر من را هم از هر بلایی حفظ کند ...
تمام این پروسه، حتی دو دقیقه هم طول نکشید ... هنوز هم نمیدانم چه شد که این فکر به ذهنم رسید، چون پیش از آن اصلا در این وادیها نبودم. دینداریم در حد معمول بود : نماز و روزه و حجاب و ... و اعتقادم به امام زمان هم در حد بقیه آدمها بود. اینکه هستند و امام زمان ما هستند و همین چیزهای معمول ... اما اینکه حسشان کنم و در زندگیم پارامتر به این مهمی باشند، هرگز!
یادم نیست همان روز بود یا یکی دو روز بعد، که با کتاب نقش ائمه در احیای دین آشنا شدم. توی خانه حوصله م سر رفته بود و داشتم دنبال چیزی برای خواندن میگشتم که نظرم به این کتاب ۳ جلدی به رنگ سبز پررنگ جلب شد. یکی از کتابهای قدیمی همسرجان بود که من را فقط یاد اسباب کشی و مصیبت توی کارتن کردن و بعد هم بیرون آوردن و توی کتابخانه چیدنشان می انداخت ... روی مبل نشستم و شروع به خوندن کتابی کردم که همانطور که قبلا هم برایتان گفتم، همه مسیر زندگی من را تغییر داد ...
این که گفته شده " از خدا جوییم توفیق ادب ... بی ادب محروم ماند از لطف رب " بی دلیل نیست. احساس میکنم آن ادبی که خدا به دلم انداخت و به امام زمانم کردم، باعث شد این مسیر زیبا در مقابلم گشوده شود، و در مسیری بیفتم که آرام آرام با حقایق عالم هستی و با امامان نازنینمان آشنا بشوم ... روزها در سکوت مطلق خانه هی میخواندم و هی حیرت میکردم ... هی میخوندم و هی توی سر خودم می زدم که ای وای! ما چطور اسم خودمان را شیعه گذاشته ایم و حتی خبر نداریم امامهایمان همین زندگی فیزیکیشان را چطور سپری کرده اند، راه پیدا کردن به عمق شخصیت و حقیقت وجود نازنینشان، پیشکشمان!
تمام اینها گذشت و گذشت تا رسید به مشهد رفتن پارسالمان ...
پارسال در شبی مثل امشب و چند روز مانده به ماه مبارک رمضان، آخرین شب اقامتمان در مشهد بود ... این اولین بار بود که بعد از مدتها مطالعه و تحقیق درباره زندگی امامان و حقایق عالم، اینقدر حالیم میشد که اینجا که ایستاده ام تکه ای از بهشت است و باید قدرش را دانست ...
اولین بار بود که بعد از سالها مشهد رفتن هر ساله، موقع حرکت، از شدت هیجان اینکه حقیقتا دارم به زیارت یک امام واقعی میروم، قلبم داشت از حرکت می ایستاد ... و مدام زیر لب میگفتم " حواست را جمع کن! او یک امام واقعیست ... یکی از ۱۴ نور هستی. کسی که حقیقت حیات است و بنابراین حتی تصور زنده نبودنش، توهین به تمام هویت هستی ست ... تو داری به دیدن یک امام #زنده میروی و اگر قادر به دیدن او نیستی، مشکل از چشمهای خود توست ... یادت باشد که اشهد انک تشهد مقامی، و تسمع کلامی، و ترد سلامی، و انت حی عند ربک مروزق تعارف نیست، حقیقت محض است. "
اما اینها تنها فرق مشهد رفتن آن سال، با بقیه مشهد رفتنهایمان نبود. من در آن صحن و بارگاه به دنبال نشانی از یک گمشده بودم. من در صحن و بارگاه نورانی هشتمین خورشید، به دنبال ردی از خورشید دوازدهم بودم ...
اولین بار بود که میدانستم روی زمینی راه میروم که خیلی بیشتر از جاهای دیگر کشورم، احتمال دارد روزی امام مهربانیها از روی آن رد شده باشد. در و دیوارهای دیوارهای حرم را میبوسیدم، هم به عشق صاحبخانه و هم چون میدانستم ممکن است در این ۱۲ قرن که امام مهربانیها گاه و بیگاه به زیارت جد رئوفشان آمده اند، ممکن است یک بار دستشان را درست در همین نقطه از دیوار گذاشته باشند یا سرشان را به همین در تکیه داده، و اذن دخول را زمزمه کرده باشند ... ممکن است همین گوشه در بالای سر، یا پایین پا، زیارتنامه جدشان را قرائت کرده باشند ... آن سال من فقط می دیدم و می بوییدم و می بوسیدم و چه سرمست بودم ... حقیقتا سرمست ...
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
اما امان از وقتی که از مجبور بودم به زندگی عادی برگردم ... امان از وقتیکه وقت زیارت تمام میشد و باید سر قرار با همسر جان، به زیر تابلوی کفشداری ۱۳ میرفتم ... و دوباره بازگشت به هتل، و رتق و فتق امور تمام نشدنی دنیا ... و دوباره همان با هم بودنهای سخت و حقیقت تلخ زندگی ... و دوباره آن شکاف عظیم میان آنچه دوست داشتم، و آنچه که بود ...
و آن شب، آخرین شب اقامت ما در آن روضه رضوان بود ... دیگر چیزی به پایان آن لحظه های طلایی نمانده بود. بعد از آن من میماندم و همان زندگی همیشگی ... همان روزمرگیهای تمام نشدنی ... انگار هر چه شوق داشتم، خرج کرده بودم، و حالا فقط حسرت برایم مانده بود ... حسرت جدایی ...
ساعت حدود ۹ و نیم شب بود و استاد پناهیان در صحن جامع رضوی ، به زیبایی تمام درباره حدیث امام رضا (علیه السلام ) در یکی از روزهای آخر ماه شعبان، و آماده شدن برای ورود به ماه مبارک صحبت میکردند ... من توی صحن انقلاب بودم. کنار قبر مرحوم نخودکی ... و میدیدم که خانمها اطراف برزنتی که دورتا دور قبر کشیده شده بود، یس میخواندند. میدانستم که هر کس در کنار قبر ایشان سوره یس را بخواند حاجتش روا میشود. اما خسته تر از آن بودم که بتوانم چیزی بخواهم ... خییییلی خسته!
یادم هست که آهی کشیدم و به گنبد طلائی خیره شدم، و در دلم گفتم بی ادبیست که در خانه شاه، از درباریان او چیزی بخواهم ... بعد به سمت حرم آمدم و عکسی از گنبد و ایوان طلا گرفتم تا در روزهای دلتنگی که میدانستم در انتظارم هست، به آن نگاه کنم و ارامش بگیرم ... و بعد موبایل را روی ضبط گذاشتم تا سخنرانی را با موسیقی متن همهمه زائران خوشبختی ضبط کنم، که شاید می توانستند چند شب دیگر هم در آن بهشت بمانند ...
هنوز هم وقتی به آن شب فکر میکنم سنگینی بار اندوه را روی شانه هایم احساس میکنم. زندگیم ظاهرا چیزی کم نداشت. همسرجان آنهمه هزینه کرده بود و بدون اینکه آب توی دلمان تکان بخورد ما را به مشهد برده بود. با قطار درجه یک، در هتل ۳ ستاره، یک سوییت با تمام امکانات دستمان بود، صبحانه آماده، نهار اماده، شام آماده ... حتی وقتی می آمدیم حرم، خانوم کوچولو را با خودش میبرد تا من بتوانم راحت زیارت کنم. اما این وسط خیلی چیزها کم بود. چیزهایی مهمتر از شام و نهار و نگهداری خانوم کوچولو ... چیزهایی که قابل گفتن نبود ... باری سنگین تر از آنچه بتوانم به دوش بکشم و در عین حال سبکتر از آنچه بتوان از دیگران توقع داشت آن را جدی بگیرند ... دردی که فقط میشد نگفت ...
اما نمیدانم چه شد که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و دردم را گفتم. آنهم به یک امام رئوف ... یادم هست که روبروی ضریح و پشت سر جمعیت ایستادم و به امام رئوف گفتم: " آقا! من دیگه خیلی خسته م! دیگه توان اینهمه دست و پا زدن توی تاریکی و ناامیدی رو ندارم! خودتون دستم رو بگیرید و من رو در نور وجودتون غرق کنید. نذارین ازتون جدا بشم! ... من همه کس دارم، اما هیچکس رو ندارم. چون درد من دردی نیست که بشود به کسی گفت و انتظار درمان داشت. همه وقتی بشنوند سری تکان خواهند داد و خواهند گفت: " خوشی زیر دلت زده ... برو ببین شوهرهای مردم چه بلاها سر زنشون میارن! اونوقت تو به این یه ذره بدخلقی همسرت گیر دادی؟ بشین زندگیت رو بکن و اینقدر سخت نگیر! " ...
هیچکس حاضر نبود به خودش زحمت بدهد و بفهمد که مشکل من چیزیست ورای بدخلقیهای گاه و بیگاه همسرجان ... من با خودم مشکل داشتم. با هویت وجودیم، با نقشی که در این عالم به عهده ام بود و تا آن را انجام نمیدادم، وجودم آرام نمیگرفت ... این تناقض عظیم بین زندگی آرمانی و زندگی که داشتم ...
بعد به حال خودم گریه ام گرفت. آنقدر که به هق هق افتادم. اشک مثل سیلاب از چشمهام روان بود و بغض داشت خفه ام میکرد ... به امام رئوف گفتم: " آقا دیدید که من هیییییچ پشت و پناهی ندارم؟ ... حتی توی خیال خودم هم محکومم! شما به فریادم برسید ... شما پناهم بدید و ضامنم بشید، مثل همون آهویی که به آغوشتون پناهنده و شد و نجات پیدا کرد ... کمکم کنید که رابطه خودم رو با این زندگی و آدمهای دور و برم به درستی تعریف کنم ... کمکم کنید که بتونم دوستشون داشته باشم و دوستم داشته باشند ... کمکم کنید که حالا که باید زندگی کنم، لااقل مثل شما خاندان کرامت، زیبا زندگی کنم ... کمکم کنید که با شما زندگی کنم ... کمکم که بفهمم باید چکار کنم ...کمکم کنید که بخواهم ... که بتوانم ... "
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
گفتم و گفتم و گفتم ... وقتی به خودم آمدم که با موج جمعیت جلو رفته بودم و فقط یک ردیف با شبکه های ضریح فاصله داشتم ... در همان موقع خانمی از کنار ضریح، وسط آن شلوغی که هرکس به فکر خودش است و میخواهد به ضریح برسد، دستم را گرفت و گفت: بیا دستت رو برسونم به آقا!
من بی اختیار دستم را به دستش دادم و یک ثانیه بعد چسبیده بودم به ضریح ...
برای اولین بار در عمرم دستهایم که نه، همه وجودم با ضریح امام رئوف تماس پیدا کرده بود! ... با تک تک سلولهایم احساس میکردم آقا به من توجه دارند ... حس میکردم در ورای آن شبکه های طلایی انرژی عظیمی هست که دارد ذره ذره وجودم را تحت الشعاع قرار میدهد ... فشار جمعیت من را به شبکه های ضریح میفشرد، و شرح صدر ذره ذره در وجودم تزریق میشد ... و تمام خودخواهیها و منم منم ها و افکار احمقانه و طلبکارانه فمینیستی ام دود میشد و به هوا میرفت ...
و اینگونه بود که حس کردم شفا گرفته ام ... از مرض تکبر، از مرض خودخواهی و خود شیفتگی، از مرض اینکه فقط هرچه من بگویم و هر چه من بفهمم درست است، و لاغیر ... از مرض اینکه " این منم طاووس علیین شده " ...
و اینگونه بود که من طعم شیرین صاحب داشتن را برای اولین بار احساس کردم ... طعم شیرین بنده بودن ... طعم شیرین تسلیم بودن در مقابل امر خدا ... طعم شیرین راضی بودن به آنچه خدا برایم می پسندد، حتی اگر آن را خوش نداشته باشم ...
بعد از آن سفر بود که من پیش خودم، شدم " رضوان " ... نزدیکترین اسم دخترانه به اسم امام رئوف ... امامی که در تمام مراحل زندگیشان راضی به رضای خدا بودند، حتی وقتی که لازم شد ولیعهد دشمن درجه یک و پسر قاتل پدر برزگوارشان باشند، و از شهر و خانواده و تنها پسرشان که بعد از سالها انتظار، لذت در آغوش کشیدنش را درک کرده بودند، دل بکنند …وقتیکه مجبور بودند هر روز و هر لحظه در کنار کسی باشد، که بوی تعفن حقیقت مثالی وجودش تمام جهان را مشمئز کرده بود ... وقتی علیرغم میلشان در جایی ماندند که میدانستند در آنجا غریبانه از دنیا خواهند رفت و در کنار قاتل پدرشان دفن خواهند شد ...
اما ایشان تمام اینها را پذیرفتند، چون خدا این را برایشان پسندیده بود. چون دین خدا اینطور اقتضا میکرد ... تا من بعد از قرنها بفهمم که بنا نیست همه وظایفی که خدا بر عهده من میگذارد، برایم دلخواه و دلپذیر باشد و انجامش آسان و بی دردسر ... تا بفهمم دین سلیقه بردار نیست ...
این اولین قدم برای آغاز تحول تفکر من درباره زندگی مشترک بود ... و قدم دوم، مجموعه سخنرانیهای "خانواده متعالی" استاد پناهیان بود که از آن بهشت سوقات بردم و در ماه مبارک، موقع درست کردن سحری و افطار و انجام کارهای خانه آن را گوش میدادم و با هر قسمت از آن حیرت زده تر میشدم، که اگر این زندگی ست، پس من در این ۱۴ سال چه کرده ام؟!
و بعد پله ای پس از پله دیگر سر راهم قرار گرفت و من را هدایت کرد، و مدتها طول کشید تا آرام آرام فهمیدم باید چه کنم ... تا الان که اینجا در خدمت شما هستم و هنوز اول راه ... حالا که دیگر میدانم که می توانم در تک تک لحظه های عمرم، زیر پرچم امام زمانم در حال جهاد در راه خدا باشم ... درست مثل یک مبارز گمنام ... اینکه دیگر همراه بودن من با آن خاندان کرامت، تابعی از زمان و مکان نیست ، چون "در راه عشق، مرحله قرب و بعد نیست " ...
و حالا امشب درست یک سال از آن شب زیبا میگذرد ... شاید باور کردنش مشکل باشد، اما تا الان چندین کامنت عمومی و خصوصی داشته ام که میگفتند که در زیارت امام رئوف، وقتی با عجز و التماس هدایتشان را از امام خواسته بودند، بعد از بازگشت، بطور کاملاً اتفاقی به اینجا هدایت شده و زندگی تازه ای را شروع کرده اند ...
بدون شک این از خوبی من سراپا نقص و کاستی نیست، بلکه نشان از کرامت و لطف و بنده نوازی امامیست که ما را می بیند، و صدایمان را میشنود و دردمان را میداند و اگر از او بخواهیم، درمانمان میکند ... حتی اگر آن درمان در دنیای سایبری قرار داشته باشد، که متاسفانه این روزها بیشترین کاربردش، دور کردن آدمها از زیاییهای حقیقی جهان هستی ست ...
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش_سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش چهام)
#تو_فقط_لیلی_باش
امام خوبم:
اگرچه امسال هنوز توفیق پابوسی نداده اید، تا بتوانم حضوری تشکر کنم، اما بی ادبیست اگر لااقل از همین جا به خاطر تمام آنچه در این یک سال به وجود ناقابل من کرامت کردید، سپاس نگویم ... سپاس بابت آن دست مهربان پدارنه تان، که آنرا در تمام این یک سال روی شانه هایم احساس کرده ام ...
در این روزهای پایانی ماه شعبان، با تمام وجودم آنچه به من یاد داده اید را تکرار میکنم: " اللهم ان لم تکن تغفر لنا فیما مضی من شعبان، فاغفر لنا فیما بقی منه " ... دوست دارم امسال پاک پاک از گناه، لباس زربفت عشق شما خاندان را به تن کنم، و تاج مرصع شیعه شما بودن را بر سر بگذارم، و بر سر سفره میهمانی که همین روزها از شرق تا غرب عالم گسترده خواهد شد بنشینم ...
سفره ای که میدانم در صدر آن کسی نشسته است از فرزندان شما، که فقط گوشه چشم مهرآمیز او به یک نفر کافیست، تا آن میزبان لایزال هستی، وجودش را غرق در باران رحمت خویش کند ... بکم فتح الله، و بکم یختم و بکم ینزل الغیث ...
#پست_هفتاد_و_هشتم (بخش_چهارم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt