«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب که زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشکافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد "هو" میکشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خارکهای سبز نرسیده و لندوکهای لرزان گنجشکها را، که لانههاشان متلاشی میشد، چپو کرده بودیم و بعد، چند بار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبالمان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگها، در سایهی چینهها نشسته بودیم و لندوکهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان کرده بودیم که نخلستان پشت خانهی ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل رو هم انبار میشد و غروب که شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیرهرنگ و مرطوب کنار رودخانه، میدانگاهی شده بود که جان میداد برای تاخت و تاز و من دلم میخواست که بروم و اسب شیخ شعیب را، که از شب قبل به اخیه بسته بود، باز کنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند که صبح علیالطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب که شده بود، انگار که پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است. شب که شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز کرد و مویش را که به رنگ شبق بود رو شانهها رها کرد. خواج توفیق نشسته بود کنار بساط تریاک. غروب که شده بود، مثل همیشه؛ کف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن کرده بود و نشسته بود کنار منقل و با زغالهای نیمه افروخته ور میرفت و بادشان میزد و "بانو"، دختر زردنبوی آبلهرو که دودی شده بود، کنار پدر نشسته بود. اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود. مادرم تازه فانوس را گیرانده بود که آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن "سرگرد" پیغام داده بود که دو قواره ساتن گلی رنگ میخواهد و آفتاب که زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود.
آفاق از اتاق نیمه تاریک آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش کنار جاجیم و کوزه را برداشت و یک نفس سرکشید. و بعد، نفس یاری نمیکرد که گفت "خدا ذلیلشون کنه" و نشست و با سرآستین وال چرک مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید:
- بچهها نیومدن؟...»
☕️ادامه دارد...
📚شهر کوچک ما
#احمد_محمود
https://eitaa.com/Writingskills
مهـــارتهای نویسنــدگی
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه. آفتاب که زد، از خانهها
«....و خواج توفیق منتظر بچهها بود. وقتی که آمدند، انگشتان یدالله را سیمان برده و دستهای فتحالله، تا مرفق، از شورهی گچ سفیدی میزد و من کنار مادرم نشسته بودم و رنگینک میخوردم که خواج توفیق صدام کرد و گفت که بروم و از شعبه براش چیزی بخرم.
از خانه که زدم بیرون، آن طرف رودخانه پیدا بود که از نخلهای انبوه سیاهی میزد و نور ماه تو رودخانه شکسته بود و تو میدانگاهی کنار خانههای ما، جابهجا تنههای درخت کوت شده بود که روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان کردند و بعد، یک هفته طول کشید تا میدانگاهی را شن و ماسه ریختند و نفت پاشیدند. نفت تازه زیر آفتاب داغ برق میزد و بخار میکرد. همهجا را بوی نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههای ساتن گلی رنگ را گرفته بود و صبح که میشد، آفاق از خانه میزد بیرون و گاهی ظهر میآمد و گاهی هم نمیآمد و غروبها، خواج توفیق، به انتظار یدالله و فتحالله بودکه از سر کار بیایند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مکیده بودند و زمین خشک شده بود و باد که میآمد، خاک زرد میدانگاهی را بالا میبرد و پخش میکرد و پای دیوارها و چینههای گلی، خاک قهوهای جمع شده بود و مد که میشد و آب میافتاد تو شاخههای نخلستان، سطح آب، انگار که رنگین کمان، بنفش میشد و زرد و قرمز و..»
☕️ادامه دارد...
📚شهر کوچک ما
#احمد_محمود
https://eitaa.com/Writingskills