از خط که آمدند دیدند پیرمردی خوشرو و نورانی قوطی های کنسرو و کمپوت را روی زمین به خط چیده... و زیر هرکدام شعله آتش...
جلوتر که رفتند دیدند برایشان چای دم کرده...
امکانات نبود و استکان کم :)
پ. ن: بارها نامش را تایپ کردم و چندی بعد پاک... گویی میخواهد گمنام باشد اویی که گفت برایم پرونده شهادت تشکیل ندهید... و سالها بعد در کتاب خاطرات شهدا نیز خاطرات او هست و نامی از او نه:)
در پیشروی عراق جنازه ش ماند و رزمندگان برگشتند...
سال ها بعد که پدر مادرش در فرودگاه آماده پرواز به مکه بودند
خبر دادند
_ پیکر شهید شما پیدا شده... بیاید برای کارای دفنش
پدرش گفت
_ دفنش کنید... من عازم حجام!
خیلی حرفهآ :)
[شهید هیبتالله صفری]
_ تا حالا شده تو بچگیت یه هدیه بدی به بابات؟
لبخند روی لبم نشست
+ تا دلت بخواد... یادمه یه بار یه نقاشی به پدرم هدیه دادم چقدر خوشحال شد... اینکه خودم کشیدم... اینکه هدیه دادم...و یادمه بعدش چه هدیه ای بهم داد
لبخند زد
_ محبت امام زمان به ما بیشتر از محبت پدرومادر به فرزنده...
دلم لرزید
_ هر کار مستحبی میکنی به نیت مولا بکن... بی هوا صلوات بفرست هدیه کن به مولا... صدقه میندازی، درس میخونی، محبت میکنی، هرکاری میکنی به نیت مولا... بی جواب نمیمونه...
دلم لرزید...
دلم لرزید...
دلم لرزید...
[اندر احوالات]
الان چند دقیقه ست تو ماشین داره پخش میشه نوحه ی
_ رُدَّنا اِلی حَرَمِ جَدَّنا...
و من خیره ظلمت ابدی آصال؛
فکر میکنم به این جمله...
اندوه میشینه تو نگاهم...
شیعه رو دارن میکشن تو دنیا...
مهدیعج بیا
#گریه...
عاشقای حسینع رو دریاب...
#گریهِبیامون
چادرش رو یه دور دورِ سرش چرخوند و کنار گونهاش سنجاق زد به چادر
_ پاشیم نماز اول وقت
گوشیش رو دست به دست کرد
_ هنوز وقت هست... ده میخونم
لبخند زد
_ قربونت برم تو وقتی نون میخوری بربری داغ کنجدی بخوری بهت میچسبه یا نونِ بایات؟
نگاهش رو صفحه گوشی خشکید.
[اندر احوالات]
•| مَلْجَأ |•
+خدایا دلم آشوبه... اربعین تکلیفمون چیه؟ دلدارم... با من حرف بزن #گریه...
معبودِمن...
دلم سرگردانه... آشوبه...
عجیب به آرامش کلامِ الهی نیازمندم...
#گریه...