eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
امدادگر شهید امیر ناصر صادقی مالواجردي فرزند سیف الله تولد: 1348 شهادت: 1365 فاو شهید امیرناصرصادقی مالواجردي در پانزدهم مهرماه سال 1349 درجنوب شهر تهران در خانواده ای مذهبی و نسبتا فقیر دیده به جهان گشود. وی دوره ی ابتدایی را پس از عزیمت خانواده به اصفهان در مدرسه ی آقاجان به اتمام رساند. شهید امیرناصر صادقی که بعدها صفحه ای در تاریخ مبارزات رهایی بخش اسلام به رهبری امام خمینی (ره) و برای حکومت الله باز کرد مساله ای نا مفهوم بود برای کسانیکه او را نمیشناختند ولی این مساله برای همزمان و همسنگرانش کاملا آشنا بود. دوران ابتدایی شهید مصادف بود با تظاهرات 36 میلیونی امت ایران بر علیه حکومت شاهنشاهی پهلوی که (شهید امیرناصر) بنا به مسولیتی که داشت همگام با مردم حزب الله در تظاهرات شرکت مینمود . بعد از پیروزی انقلاب دولت بعث عراق جنگی نابرابر را علیه کشور ایران شروع نمود درهمان سال شهید امیرناصر در کلاس اول راهنمایی مدرسه هاتف اصفهان مشغول به تحصیل بود که پدر شهید تصمیم گرفت برای خدمت به مردم محروم روستای مالواجرد به روستای پدری خود عزیمت کند در آن روزها پدر شهید به مدرسه راهنمایی هاتف مراجعه کرد و از مدیر مدرسه پرونده تحصیلی شهید را مطالبه نمود. شهید امیرناصر صادقی درسال 1360 در مدرسه راهنمایی شهید مهدی نیکبخت مالواجرد مشغول به تحصیل شد ودر مدرسه، رفتارو اخلاق و درس وی دربین شاگردان بسیار عالی بود. بعد از اتمام دوره راهنمایی در اول مهرماه 1364 در دبیرستان شهید مطهری حسن آباد که حدودا در هشت کیلومتری روستای مالواجرد میباشد ثبت نام نمود و مشغول به تحصیل شد . به گفته مدیر دبیرستان چنان مجذوب همکلاسی های خود شده بود که در ماه اول که برای انجمن اسلامی دبیرستان رای گیری شد( شهید امیرناصرصادقی) اکثریت آراء را به خود اختصاص داده بود .
وی یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان درآمد که خط همشاگردان را خط اسلام و قرآن و امام میدانست . “شرکت فعال شهید امیرناصر صادقی درمجالس عزاداری ائمه (ع) و هیئت متوسلین به قمربنی هاشم (ع) روستای مالواجرد بود وی در تمامی جلسات هیئت که درشبهای دوشنبه وجمعه برپا می شد شرکت داشت وعشق وعلاقه خاصی به قرائت دعای کمیل داشت و نوارهایی از وی به یادگار مانده است و در تمامی مسابقات قرائت قرآن که در منطقه اجرا می شد شرکت می کرد ورتبه ممتاز را به خود اختصاص می داد در مسابقات قرائت قرآن در سال 1364 که در منطقه جرقویه برگزار گردید شرکت نمود ومقام اول را به خود اختصاص دادو به همراه سه نفر دیگر از ممتازان و قاریان قرآن برای زیارت امام هشتم رضا(ع) به سفر مقدس مشهد رفتند . وی علاقه خاصی به اهل بیت و ائمه اطهار(ع) داشت و در تمام سوگواریها و مراسم شبیه خوانی ائمه شرکت فعال داشت و به نوحه سرایی و مداحی می پرداخت . همچنین در بسیج پایگاه شهید مفتح یکی از اعضای فعال و مقاوم بود و در تمامی اردوها وبرنامه های آموزش نظامی در حد دفاع شرکت می نمود. وی در برنامه های امور تربیتی مدارس فعالیت چشم گیری داشت و یکی از سرگروههای سرود برای مناسبتها بود که نواری دیگر نیز به یادگار از وی بر جا مانده است . وسرانجام در تاریخ 20/10/1364 از طرف دبیرستان شهید مطهری حسن آباد داوطلبانه و با اجازه والدین در گروه امدادگری شرکت نمود و مدت یکماه در اردوگاه ثارالله امدادگری اصفهان دوره امدادگری را طی نمود و در مورخه.4/12/1364 به جبهه حق علیه باطل اعزام شد. پس از مدت یکماه که در جبهه بود در تاریخ 12/1/1365 به مدت 10 روز به مرخصی آمد وی به کلی عوض شده بود و یک دقیقه آرام و قرار نداشت . هر شب در بین دوستان خود صحبت رفتن به جبهه ها را وظیفه خود می دانست و حتی تا پاسی از شب با دوستان و رفیقان خود ملاقات داشت و هنوز دو روز از مرخصی او باقی مانده بود که کاروان لبیک یا امام عازم به جبهه ها بود او گفت که می خواهم این بار با کاروان به جبهه بردم چون کاروان حال و هوای و صفای دیگری دارد هر چه اصرار کردیم که مرخصی تو تمام نشده است و هنوز وقت داری توجهی نکرد به او گفتیم صبر کن تا پدرت از مسافرت بیاید و همدیگر را ملاقات کنید در جواب گفت از جانب من با پدرم خداحافظی کنید و سلام مرا به او برسانید و رفت. بعد از گذشت یک ماه نامه ای با این مضمون برای خانواده فرستاد: روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روز قفسی ساخته انداز بدنم من به خودنا مدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد در وطنم مثل این بود که از عالم بالا او را صدا می زدنند و به سوی خود می خواندند تا اینکه در عملیات شهر فاو (والفجر8) در بعد ازظهر روز 3/2/1365 با لبخندی که بر چهره داشت رو به آستان کربلای معلی امام حسین (ع) نمود و گفت السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و شربت شیرین وگوارای شهادت را نوشید. بعد از شهادت شهید امیرناصرصادقی نامه ای از دوستان و همسنگران شهید برای خانواده پست شد که در نامه نوشته بودند شهید امیرناصر یک شب قبل از شهادت آرام و قرار نداشت و به فرمانده تیپ قمربنی هاشم از لشکر امام حسین گفته بود که ” میترسم آخر بمیرم ولی کربلا را نبینم ” فرمانده به من اجازه بدهید تا به فاو بروم و در خط مقدم به همرزمان کمک کنم با اصرار زیاد بالاخره فرمانده قبول کرد . فردای آن شب شهید به همراه چند نفربه شهر فاو اعزام شدند لشگر بعث عراق شهر فاو را زیر گلوله قرار داده بود و از هر جانب خمپاره بر زمین اصابت می کرد در همان لحظه ورود چند خمپاره به پشت خط مقدم اصابت کرد و چند رزمنده زخمی شدند، امدادگر شهید امیرناصر فورا کوله پشتی امدادگری را باز کرد و شروع به بستن زخمهای مجروحین نمود هر چه قدر اصرار کردیم که منطقه زیر آتش خمپاره است جلو نرو و بگذار مدتی دیگر برویم توجهی به حرفهای ما نکرد و در حالی که زخمهای یکی از مجروحان را می بست خمپاره ای در کنار او به زمین اصابت کرد و از ترکش آن خمپاره دو ترکش به کشاله های ران پاهای وی اصابت کرد و یک ترکش بزرگ هم از پشت کمر به داخل سینه وی رفت و قلب او را سوراخ نمود. آن زمان بود که او آسمانی شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷 یادی کنیم از سردار بی‌سر، شهید ذبیح‌الله عالی که به کارگزینی نامه نوشت حقوقم زیاد است، در اسرع وقت از حقوقم کسر نمایید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 عاشق و معشوق | دیدن این فیلم کوتاه توصیه می‌شود | 🔹️ آنچنان غرق در عشق بازی هستند که گویا لحظات وداع از یکدیگر است ◇ گویا می دانند این آخرین دیدار است و با لبخند و بوسه و برق چشمان خود دارند از ديدار با حضرت سیدالشهداءعلیه السلام حرف می‌زنند. ◇ این قاسم است که اینچنین غرق در نور ولایت شده است کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان. با هم پیمان برادری بسته بودند. محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت🕊 محمد خیلی بیقراری می‌کرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن می رسید دیگه نمی تونست ادامه بده...گریه امانش نمی داد یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت می کرد که: رفیق من، بنا نبود نامردی کنی و تنها بری بعد از یه مدت بالاخره نوبت محمد شد تا با پهلوی دریده به دیدار خدا بره. اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه. جانم به این ... 🕊🌹 🕊🌹 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید مدافع حرم محمدعلی خادمی تاریخ تولد: 1360/5/1 محل تولد: مشهد تاریخ شهادت:  1394/6/21 محل شهادت: حلب مزار شهید: مشهد، بهشت رضا(علیه سلام) 🌷 شهید محمدعلی خادمی بسیار فرد مهربان دلسوز و فداکار بود؛ و همچنین بهترین پدر دنیا و بهترین همسر دنیا..  اولین اعزامش چهار ماه طول کشید ؛ وقتی علت را جویا شدیم متوجه شدیم همرزم‌های شهید از ایشان خواسته اند که به ایران نیاید!!! چون ایشان فردی شاد و سرزنده بودند و دلخوشی و دلگرمی زیادی به دوستانشان میدادند شهید محمد علی بعد از آمدن به ایران نیز همیشه آماده به رفتن بود میگفت : اگر شیعیان بدانند سوریه چه خبر هست پیاده به کمک می روند... ایشان با چشم گریان میگفتند: بگذارید بروم؛اگر جای من بودید و می‌دیدید؛ خودتان به سوریه برای دفاع از حریم حرم میرفتید هر کاری میکرد میگفت: بمونه یادگاری... یادمه یه روز حیاطو شست رو به آسمون کرد و خدا رو شکر کرد خندیدم و گفتم چی میگی؟ گفت: خدارو کر کردم بعد من شما یه سر پناه دارین... اون زمان ما تازه خونه خریده بودیم، میگفت: برم کبوتر میشم میام لب بوم، بهم سنگ نزنید و میخندید... مدت‌ها بعد از شهادتش کبوتر فید اومد خونمون .... حالا پسرم خیلی خوشحال شده و میگه: بابام اومده... راوی: همسر شهید 🌼شــادی روح پـــاک شهید محمد علی خادمی صـــلـوات🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود. پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم. به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود. رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه. با دیدن من نرگس گفت: _بیدار شدی آزاده جان،میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟ به اطراف نگاه کردم و گفتم: -حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟ -عمه و مامان رفتن بهشت رضا،اخه پدر پدرم اونجا دفن شده. -خدا رحمتشون کنه. ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست : _حاضر شدین؟محمد پایین منتظره ها. با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت: _تو چرا هنوز حاضر نیستی؟ با گیجی گفتم: _اخه من خواب موندم. -نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟ نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _خوب نگفتین که. ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد: _بدو دیر شد، الان محمد میادسرمون کلی غر میزنه. نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت: _ازاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو. با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم: _پس من چی؟ کفشاشو میپوشیدکه گفت: _چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم. درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم. هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت. اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل اورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد. اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت: _چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ خجالت زده گفتم: _فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین. -محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم. بهش نگاه کردم که گفت: _زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم. .... سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد: -الو؟ -فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم. تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد: ....
-قراره کجا بریم؟؟ درحالی ک نگاش به جلو بود گفت: _باغ. -این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه. -مگه چه اشکال داره. تازه کلی برنامه ها داریم دورهم. دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد. ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب. متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم: -ازاده خانوم؟؟ -بله؟ -یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟ -بفرمایید؟ -تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟ خواهش میکنم صادقانه جواب بده. -نه. -واقعا؟؟ -بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت. -مادرت چرا فوت کرد؟؟ -از دست کارای پدرم سکته کرد. تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد. -یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟ بهش نگاه کردم که گفت: _در مورد خودمون. قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم. -من میخوام از این بعد عادی باشیم، یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم. دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه ولی... تو دلم گفتم ولی چی تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم. _ولی چی؟بگو بهم.! بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد. اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن. اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟ من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم. با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم... ....
به نام خدا 🌼🌸🌺 عملیات محمد رسول الله 🌼🌼🌼 بارمز.لااله الاالله محمد رسول الله 🌸🌸🌸 تیپ دشمن.3 🌺🌺🌺 تیپ خودی.6 🌹🌹🌹 تانک غنیمتی. 3 🌷🌷🌷 تانک انهدامی. 4 💐💐💐 کشته وزخمی دشمن.1500 🌼🌸🌼 اسیر دشمن. 114 🌸🌼🌸 منطقه. پاوه 🌺🌺🌺 جنگ در میادین دیگرهمچنان ادامه دارد. 1-جنگ نرم 2-جنگ فرهنگی 3-جنگ اقتصادی و......... 🌼🌸🌷🌺💐 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398