eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس بود. دلشوره عجیبی داشتم به محض اینکه آرم حمله را میزدن دلم روی هم می ریخت. حتی یک قالی زده بودم ببافم سرگرم شوم اما نمی توانستم ببافم. دلم در خانه بند نمی شد ازخانه بیرون می رفتم تا این حد آشفته خاطر بودم .صدایی توی گوشم می گفت آقا مجید شهید شده است. آن زمان توی خانه ها تلفن نبود. هرمحله ای دو سه تا خانه تلفن داشتند که بنده خداها تمام وقت مارا صدا می زدند ومی گفتند تلفن آقا مجیده بدوید تا قطع نشده است. و ما سراسیمه به سمت خانه ی همسایه می دویدیم. حالا اگر تلفن هم بود آنها دردسترس نبودند. حال خیلی عجیبی تا بعد از عملیات داشتم. یک روز صبح زود قبل ازطلوع آفتاب درب خانه را زدند. به طرف در دویدم و با تمام نا باوریم دیدم آقا مجید آمد. بعد از سلام و دست و روبوسی مجید خدمت پدربزرگ ومادربزرگم رفت. از خوشحالی و شکرانه ی برگشتن مجید به پهنای صورت اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم و پیش خودم می گفتم: خدایا این واقعا مجید است که برگشته است!؟. پس این همه دلهره واضطراب برای چه بود. هر کار می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم. به آشپز خانه مادر رفتم و همچنان گریه می کردم. بچه های برادرم محمد تقی آنجا بودند. رفتند به آقا مجید گفتند عمه دارد گریه می کند. آقا مجید به آشپزخانه آمد و شانه هایم را گرفت و گفت: خواهرم چرا گریه می کنی؟. گفتم: باورم نمی شود یک بار دیگر دیدمت. خندید و مرا در آغوش برادرانه اش گرفت. گفت: خواهر جان این مرتبه آخر است که مرا می بینی عملیات بعدی من شهید می شوم. من هم خندیدم وگفتم: آدم قحط است که شما شهید شوی!؟ هر دو خندیدیم و از آشپزخانه پیش مادر و بقیه رفتیم. برادرم مجید چند روز پیش ما ماند. گفت: دلم می خواهد یک سر هم به کاشان برویم و همه ی فامیل را ببینم بلیط گرفتیم و به اتفاق مادر و من و دو سه نفر دیگر از اعضای خانواده به کاشان رفتیم جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت. یک روز خانه برادرم که درکاشان زندگی می کرد و با آقا مجید و بقیه هم سن و سالانش مثل پسر عمه ام کشتی گرفتن به شدت خسته شده بود آمد کنارم نشست نفس نفس می زد یک دفعه خیره شد به دیوار روبرو وانگار از ما دور شد چیزهایی را می دید همین طور که خیره شده بود گفت: خواهر این دفعه که بروم منطقه من شهید می شوم. من نگاهش می کردم باخودم می گفتم: مجید به چه چیز خیره شده بود انگار دیگر در این عالم نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398