#نور_سبز_رنگ
#از_لسان_پدر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
یک شب در عالم خواب یک جوی شفاف و بسیار زیبایی دیدم که آب آن جوی نورانی بود و از زیبایی آن نور می درخشید و چشم را نوازش می داد. من روی سنگی نشستم بعد متوجه یک نور سبزی خیلی زیبایی شدم که از طرف حرم امام رضا علیه السلام به طرف آسمان بلند شد قد آن نور دو الی سه کیلومتر بود. وقتی آن نور به آسمان رفت به سمت من به پائین آمد. آن نور وقتی به سمت من آمد به یک گودال آبی که جلوی من بود وارد شد و در وسط انوار تابان آن نور سبز یک شکلی مجسم میشد. من دست کردم در گودال تا آن نور را بلند کنم که درخشندگیش به آسمان بلند بود. عبدالحمید آمد و گفت: پدرجان این نور برای شما نیست این نور برای من است و دستش را برد به طرف آن نور تا بردارد من از خواب پریدم. آن زمان که من این خواب را دیدم عبدالحمید یک نوجوان سیزده ساله بود. و همین منظره خواب برای من مجددا تکرار شد آن هم زمانی که برای سفر حج به مکه رفته بودیم. طبقه دوم مکه روبرو حجر اسماعیل بودیم. شب جمعه بود آقایان داشتند دعای کمیل می خواندند. وسط دعا بودیم که کسالتی مرا گرفت. من به همسفریمان گفتم: من می روم نزدیک آن ستون که خلوت است یکم می خوابم. رفتم پای ستون و دستم را گذاشتم زیر سرم ولی هنوز خوابم نبرده بود که همان منظره خواب جوی آب و نور سبزی که از طرف امام رضا علیه السلام به طرف من آمد را نشانم دادند. حال عجیبی بهم دست داده بود؛ از خواب پریدم و چندتا نعره های بلند کشیدم که چند نفری که آن اطراف بودند بلند شدند ایستادند. من هم داد می زدم حجم قبول شد. و گریه می کردم و پیش خودم فکر می کردم که عبدالحمید به مرخصی آمده بود فکر کنم عبدالمجید شهید شده است. و کمی دلنگران احوال عبدالمجید شده بودم و یک چند روزی در مکه بی قرار شده بودم. ولی وقتی به ایران آمدم همه سالم بودند و هیچ اتفاقی نیافتاده بود. ولی بعد از مدتی مجدد برای بار سوم من همان خواب را دیدم که عبدالحمید آمد که آن نور سبز را بردارد و به من می گفت: پدرجان این برای شما نیست. فکر برداشتن این نور را از سرتان دور کنید چون این نور فقط برای من است از خواب بیدار شدم و گفتم: این خواب بدین معناست که عبدالحمید حتما شهید شده است. و همین اتفاق هم افتاد و خبر شهادت عبدالحمید را برای ما آوردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نماز_شب
#راوی_پسر_خاله
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
گردانهای معروف لشکر امام حسین علیه السلام در زمان جنگ یکی گردان موسی ابن جعفر علیه السلام بود و یکی گردان حضرت اباالفضل علیه السلام و یکی هم گردان امام حسین علیه السلام بود که گردان موسی ابن جعفر علیه السلام جزو گردانهای خط شکن در عملیاتها بود. عبدالحمید در این گردان خدمت می کرد من یکبار بعنوان نیروی کمکی در قسمت تعاون به این گردان خدمت می کردم. گردان موسی ابن جعفر علیه السلام معروف بود به گردان شیخ ها و نماز شب خوان ها و هر کس وارد این گردان می شد باید اهل نماز شب هم می بود. عبدالحمید تازه که وارد این گردان شده بود یک شب نیمه ی شب صدایش می زنند بلند شو نماز شب بخوان؛ در بین خواب و بیداری می گوید من نماز صبحمم قضا می شود. چه برسد به اینکه بلند شوم نماز شب بخوانم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بلندکردن_مو
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید یه مدتی موهاش و بلند کرده بود. من بهش گفتم: مامان به خانواده ما از این کارا نمیاد که مو بلند کردی؛ خندید و گفت: مامان ناراحت نباش یه دفعه است ؛ کوتاه می کنم؛ هفته ی دیگه کوتاه می کنم. بعد یه روز دیدم می خواد به شهر اصفهان بره؛ گفتم: اینبار برا چی میری؟ چون هربه چند وقت با بچه ها به اصفهان می رفتند. گفت: من یک کار کوچیک دارم میرم انجام میدم زود بر می گردم. وقتی رفت اصفهان و برگشت دیدم یک چیزی که لای یک مجله است برد تو یکی از اتاقا گذاشت منم چون مهمون داشتم چیزی نپرسیدم. رفته بود عکاسی در اصفهان و عکس انداخته بود.
#پسرم_بزرگ_شده
یه روز زنعموی ما منزلمون مهمون بود. عبدالحمید از بیرون اومد. آن وقتا عبدالحمید تازه قد کشیده بود و یکم ته ریش در آورده بود. زنعموی ما تا عبدالحمید و دید چون مدتها بود ندیده بودش کلی ذوق کرد و عبدالحمید را مثه بچه ی خودش حساب می کرد و می خواست مثه زمان بچگی اش که بچه ها کوچیک بودند می بوسید اون روز هم عبدالحمید را ببوسد. عبدالحمیدم هم آهسته از اتاق طوری که بی احترامی نکرده باشد بیرون رفت ؛ منم گفتم: زنعمو دیگه پسرم جبهه میره بزرگ شده و نامحرم حساب میشه خجالت می کشه شما مثل قبل بچه حسابش کنید.
🍃🌼🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مادر_وهب_باش
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید تازه ته ریشی در آورده بود و سن و سالش به جبهه نمی خورد. از عشق جبهه رفتن داشت تلاش می کرد که برای اعزام به جبهه ثبتنام کند و من خبر نداشتم؛ یه روز رفته بود با یه تیغ تاریخ تولد شناسنامش را پاک کرده بود تا سن تولدش را تغییر بدهد و سال تولد خواهرش که از خودش بزرگتر بود را وارد شناسنامه اش کرد. و می گفت: می روم پادگان برای ثبتنام؛ کفش پاشنه بلند هم پام می کنم که به قدم هم گیر ندهند و ثبتنامم کنند. اگر اونجا ردم کردند خودم با موتور به جبهه میرم. منم گفتم: مامان صبر کن دوسال دیگه باید به سربازی بری؛ واجبه بری تو جنگه باید بری؛ برای رفتن عجله نکن. گفت: نه! مامان من حوصلم نیست تا اون روز صبر کنم. مامان می خوای دعام بکن می خوای دعام نکن اما بهتریش به اینکه قربون تو برم چیزی نمیگی؛ اگر ناراحتیم از رفتن من داری چیزی نمیگی. و صبوری می کنی. منم گفتم: اتفاقا من وقتی میرم بدرقه رزمنده ها اگر کسی از ما تو اون ماشین نباشه ناراحت میشم گریه می کنم و میگم چرا یکی از ما تو این ماشین نیست که به جبهه بره. عبدالحمید با شنیدن صحبتهام دوتا زد پشت کمر من و گفت: آفرین تو قوی باش تو مادر وهب باش. اگر من شهید شدم و سرمو برات آوردند تو بنداز بالا و بگو سری که در راه خدا دادم دیگه پس نمی گیرم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#توفیق_شهادت
#از_لسان_پدر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
به عبدالحمید می گفتم: عبدالمجید که از همان روزهای اول جنگ به جبهه رفت. من هم دارم در بسیج خدمت می کنم. شما هم که به جبهه رفتید و مجروح شدید و برگشتید. شما کوچکتر از برادرت عبدالمجید هم هستی دیگر به جبهه نرو و بمان درست را تمام کن. عبدالحمید در جواب من گفت: پدرجان جبهه جای همه است. جای شما هست؛ جای عبدالمجید هست؛ جای من هم هست؛ تازه اگر مادرمم هم بخواهد بیاید جای مادر هم هست. هر کسی هم رفت و شهید شد برای خودش شهید شده است. برادرم اگر شهید بشود برای من شهید نمی شود. شما اگر شهید بشوید برای خودتان شهید شدید. من اگر شهید بشوم آن وقت است که توفیق شهادت را پیدا کرده ام. هر کسی باید خودش توفیق شهادت را پیدا کند. کسی بجای کس دیگری نمی تواند شهید بشود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
مرا به جادهی بیانتهایتان ببرید به سمتِ روشنی ناکجایتان ببرید کنار سفره اگر میلتان، تمایل داشت دو
#مراقبت_از_خواهرها
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید خیلی باغیرت بود مخصوصا روی ما خواهرا یه غیرت علوی داشت. خیلی مراقب ما بود بطوری که من فکر می کنم که تا زمانی که شهید نشده بود هر وقت ما مدرسه می رفتیم دورا دور از ما مراقبت می کرد تا به سلامت به مدرسه برسیم. ولی من برای خودم هنوز سواله که گاهی از بعضی از کارهای ما اطلاع داشت از کجا می فهمید فقط خدا میدونه؛ یبار خونه برادر بزرگم بنایی داشتند. مامانم می گفت: این چایی رو ببر بده به برادرت و بیا؛ منم داشتم سینی که کتری و قوری و استکان روی اون بود و میبردم تحویل برادرم بدم. یهو از دستم افتاد و استکانا شکست. منم خیلی از مادرم حساب میبردم. مادرای قدیم خیلی با جذبه بودند نه اینکه بخاند حرفی بزنند فقط کافی بود که نگاه به چشماشون بنداریم. براهمین جُرئَتی که بگم استکانا رو شکستم نداشتم. چون پدرم مغازه دار بود همیشه پول نقد دم دست داشتیم. رفتم بیست تومن پول برداشتم دادم به یکی از بچه پسرای فامیل و گفتم اگر زحمتی نیست برو یه دست استکان برا ما بخر بیار؛ و رفتم در یکی از اتاقای خونه اون سه تا استکانی که شکسته بودم و زیر ظرف سنگین سفالی که توی اون مادرم آرد خمیر می کرد بلند کردم و پنهان کردم. و اون آقا پسر وقتی شش تا استکان و خرید و برام آورد. سه تاشو گذاشتم جای اون استکانا که شکسته بودم و سه تای دیگه رو جمع کردم. شب که شد دیدم عبدالحمید ازم سوال کرد بقیه ی استکانا کجاست؟ منظورش به اون یه دست استکانایی بود که خریده بودم و سه تاشو مخفی کرده بودم. و من نفهمیدم عبدالحمید از کجا فهمیده بود من استکان شکستم و رفتم خریدم و جاش گذاشتم. تا این حد حواسش جمع ما بود.
#قوری_شکسته
یبار یه سری ظرف مادرم توی یکی از طاقچه های خونه چیده بود من دستم خورد و یه قوری افتاد و شکست. از ترسم خیلی گریه کردم. عبدالحمید اومد و گفت: چرا گریه می کنی شکست که شکست بازم می خریم. گفتم: نه من از مامان می ترسم دعوام میکنه. گفت: ناراحت نباش من گردن میگیرم. میگم من شکستم. بعد مادرم که اومد عبدالحمید با شیرین زبانی گفت: مامان من زدم قوریتو شکستم. من بعدها از شجاعت عبدالحمید و خوش زبونیش یاد گرفتم وقتی یه چیزی می شکنم خودم گردن بگیرم. مثلا اگر نعلبکی میشکستم قبل از اینکه مادرم بفهمه و باز خواستم کنه خودم زودتر می گفتم: مامان من نعلبکی کهنه هاتو شکستم نو کنی. مادرم دیگه چیزی نمی گفت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#محل_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
آخرای جنگ بود یک کاروان از خانواده شهدا رو بردند لب مرز ایران و عراق جایی که با پنجره های آهنی مرز بین دو کشور را مشخص کرده بودند تا ما جایگاه شهادت فرزندانمون رو ببینیم. اما اجازه ندادند از مرز رد بشیم. جایگاه شهادت عبدالحمید در ماووت عراق بود. از اول سفر ما رو به مناطق عملیاتی بردند. یک آقای کُرد قدبلندکه یک چفیه هم دور گردنش بود آمد و گفت: مادر باید شما رو ببریم آن طرف مرز ولی ما
تا همین جا می توانیم رفت و آمد کنیم آنطرف هنوز از بمب و مین خنثی نشده و باید پاکسازی بشه و خطر دارد و اگر دوست دارید محل شهادت شهداتونو از نزدیک ببینید دوربین بیاریم. گفتیم: نه دوربین نمی خواد از همین جاهم پیداست. من دست زیر خاکها که می بردم از بس بر اثر انفجارها سوخته بودند به رنگ سرخ در آمده بودند ولی همین خاک عجیب بوی خون و تربت میداد. هر جا که جایگاه شهدا بود از ماشین پیاده می شدیم و آنجا برایمان روایتگری می کردند و ذکر مصیبت می خواندند بعضی از خانواده شهدا خیلی سخت عزاداری می کردند. و گاهی خاک جبهه را روی سرشون می ریختند و بلند بلند شیون و زاری می کردند. و من این صحنه ها رو میدیم و به درگاه خدا صبر پیشه می کردم. چون می دونستم عبدالحمید امانتی از طرف خدا بود و متعلق به این دنیا نبود. شهدا بندگان خاص خدا هستند و از کوچکی هم آثار شهادت در آنها مشهود است. من گریه کنم و بیقراری کنم فقط خودم و بی اجر می کنم برای همین توکل بر خدا داشتم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#راننده_ای_شجاع
#راوی_پسر_خاله
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید بغیر از اینکه در حرفه جوشکاری مهارت پیدا کرده بود دست و فرمان خیلی عالی هم داشت که جزو نفرات اول در ادوات بود. یکبار که عبدالحمید در قسمت ۲۰۶ ادوات خدمت می کرد بچه های اطلاعات عملیات در محاصره دشمن گرفتار می شوند که هیچ کس حاضر نبوده است که برای نجات آنان برود. و عبدالحمید چون راننده ماهری بود میرود و همرزمانش را نجات می دهد. این خاطره را یکبار شخصا آقای پُژوه فرمانده اشان برایم تعریف کرده است.
#مسئول_تدارکات_هئیت
زمانی که من و عبدالحمید در روستا بودیم در بسیج فعالیت می کردیم. آن سالها هر شب جمعه دعای کمیل در یکی از مساجد محله های روستا به صورت گردشی برگزار می شد. مثلا این هفته در مسجد محله کوچه امیر و هفته بعد در مسجد محله آسیاب کاچی بود. من و عبدالحمید مسئول تدارکات برپایی هئیت شب های جمعه بودیم. و نود درصد این کار بر عهده ی ما بود و فقط گاهی که مسافرت یا جبهه بودیم دیگر بچه ها جای خالی ما را پر می کردند. ما جلوتر از اینکه مردم به مسجد بیایند می رفتیم و سماور را روشن می کردیم و چایی آماده می کردیم و از مردم با چای پذیرایی می کردیم و آخر جلسه استکانها را می شستیم و اگر کار دیگری هم بود انجام می دادیم و بعد می رفتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عشق_خدمت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
من با اینکه مشغله ی زندگی زیاد داشتم اما عشق کارهای اجتماعی از قبیل شرکت در کارهای انقلابی و رفتن به هئیتها و پشتیبانی و کمک به جبهه ها رو داشتم. مثلا وقتی تظاهرات میشد به پدر شوهر و مادر شوهرم رسیدگی می کردم و بهشون می گفتم: عمو من میرم تا امامزاده و میام و بچه به بغل به تظاهرات می رفتم. عبدالحمید هم روحیاتش شبیه خودم بود و از همان بچگی دوست داشت در همه ی زمینه ها خدمت کنه و عاشق خدمت در راه خدا بود.
(پیراهن سفید در عکس بالا شهید عبدالحمیدحیدری می باشد)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جشن_عروسی
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
من زمانی که فررندانم چه دخترام و چه پسرام می خواستند جشن عروسیشان را برگزار کنند. من قبلش به آنان یاد آور می شدم و می گفتم: مراقب باشید که چطور می خواهید جشن بگیرید. مبادا گوشتان به حرف آدمهایی باشد که می گویند عروسی یک شب است و شما را وادار کنند سرو صدا به راه بیاندازید و به بهانه جشن عروسی شما باب گناه را برای دیگران فراهم کنید. شما با بقیه مردم فرق می کنید؛ شما برادرتان عبدالحمید شهید شده است. یک نگاه به سنگ مزار برادر شهیدتون و بقیه شهدا بیندازید؛ مزار شهدا یادگاریه؛ این مزارها رو گذاشتند تا شماها یاد بگیرید و راهشونو ادامه بدید. و جوری جشن بگیرید که آبروی خودتون و آبروی شهیدمون و آبروی من و پدرتون نرود کارهاتون مثه بقیه نباشه. بعضیا دلشون با گناهه ولی آدم باید خدارا راضی کنه. میدونم بعدش با ما سر سنگین میشند و شاید جواب سلام مارو هم ندهند ولی شما مراقب باشید. میدونم عده ای هستند که رقص و آوازو دوست دارند و امروز شما را تشویق به گناه می کنند و فردا همین آدمها پشت سرمان حرف در می آورند که اینم از خانواده شهدا؛ خودشون پا روی خون شهداشون میزارند و به احکام خدا عمل نمی کنند. الحمدلله که جشن عروسی فرزندانمک بدون گناه برگزار شد. و من گذشت این و نداشتم که بخواد عروسی بچه هام با گناه همراه باشه. که اگر این چنین میشد من تو عروسیاشون شرکت نمی کردم و می رفتم قم زیارت تا در این کار شریک نشم. چون پسرم عبدالحمید قبل از شهادتش سفارش خواهر و برادراش و به من کرد و رفت و می گفت: مامان مراقب خواهر و برادرام باشید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#چشم_پاک
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید یک ویژگی که داشت این بود که هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی کرد و زمانی که در کوچه و خیابان رفت و آمد می کرد نگاهش روی زمین بود و اگر منزل کسی می رفتیم یا کسی را می دید که حجابش کامل نیست به من یا خواهرانش می گفت که به فلانی یه تذکر بدید حجابشو کامل کنه. و معمولا وقتی مهمان داشتیم با خواهرانش کار داشت می رفت در اتاقی که بودند و در کل روی عفت و حجاب ناموسش غیرت داشت. و یک غیرت علوی در
وجودش بود. هم خودش رعایت می کرد و
هم در جامعه امر به معروف و نهی از منکر
می کرد. حتی یکبار یک نفر سالها بعد از شهادت عبدالحمید به یکی از همشهریان گفته بود ما با عبدالحمید هم محله ای بودیم. هر وقت عبدالحمید را در کوچه می دیدیم سرش پائین بود و نگاه به کسی نمی انداخت. و از چشمانش مراقبت می کرد. و ایشان این رفتار مثبت عبدالحمید را هنوز به یاد داشت. عبدالحمید حتی دوست نداشت که محارمش هم بدون روسری باشند و اعتقادش این بود که حجاب زینت زن مسلمان است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ثواب_کار
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
یه دفعه من یجا گفته بودم که همسرو پسرام جبهه هستند. این حرف من به گوش عبدالحمید رسید و خیلی ناراحت شده بود. وقتی از بیرون به منزل برگشت به من گفت: مامان چرا قدر خودتونو نمی دونید. باید زحمت بکشیم تا به بهشت بریم. مگه ما برای ریا و خودنمائی به جبهه میریم! مگه برای ریاسته! مگه برای مال دنیاست! مگه برا مسافرت و خوش گذرانیه! مامان اینا برا آخرته؛ مامان ثوابهایی که کردید باطل کردی جلوی مردم گفتی که بچه هام به جبهه میرند. من آن موقعه داشتم خوب به حرفای عبدالحمید گوش می دادم و بعد دیدم حق با اوست گفتم: راست گفتی؛ ببخشید من کارم اشتباه بوده ولی برا اینکه دروغ نگم مجبور بودم راستشو بگم. عبدالحمید می گفت: کاش جوری جواب داده بودید که کسی نفهمه ما جبهه میریم. اینجوری تمام ثواب این کار و از دست دادید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398