#قسمت_216
#رملن_عشق_من
یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میب*و*س*د. و بعد کودکانه
درحالیکه به سمت در برمیگردد ،میخندد و میگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به
اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا میپیچد ، مقابل چشمانم محو
میشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل
ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید :خیال!
مردم میگویند :دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد
کشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم
میگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ میزنم. جای ب*و*س*ه حسنا روی صورتم میسوزد.
درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
_ میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش!
_ بیچاره! دلم براش میسوزه
_ دیوونه شده!
_ خطرناک نباشه یه وقت؟!
پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود ل*م*س کرد؟! بویید و
ب*و*س*ید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش
میکشم. چطور موهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!
اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های
آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی
رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که
به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می آورد! به تازگي هم حسین را .
گاها در آ*غ*و*ش من یا یحیی طرح میزند! اصلا که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟!
یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد،
اما... هردو هنوزهم بعضی اوقات در یکی ازاتاق ها پیدایشان می شود. درحالیکه
حسنا