797.9K
🎧 فایل صوتی شعر
دروصف شهدای روستای دستجرد💐
باصدای شاعر و نویسنده ارجمند
عسکر قنبری🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪَ_اَلْفَرَجْ
#روزتون_معطربه_عطرشهدا
#التماس_دعا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 تلاوت سوره شمس توسط حضرت آیتالله خامنهای
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عکس از رزمندگان کمال آباد جرقویه علیا
🌺🌸🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #نوشته_بسیجی_شهید
#ای_خدای_مهربان! مرا بیامرز و این جان ناقابل را از من قبول کن. از امت شهیدپرور ایران خواهش می کنم که پشت امام را خالی نکنند.
امت اسلامی باید بدانند این انقلاب با خون شهدای زیادی به دست ما رسیده است از آنها می خواهم این بار سنگین را زمین نگذارند زیرا اگر این مسئولیت سنگین بر زمین بماند انقلاب به وابستگی کشیده می شود.
از هواداران سازمان های #چپ و #راست می خواهم کمی فکر کنند که در چه راهی قدم گذاشته اند.
🌷 #شهید_امین_لرکی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه
🌷#شهید_مهدی_مهرام🌷
آنانکه ایمان آوردند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا از مال و جانشان گذشتند و #جهاد کردند آنها نزد خداوند مقام بلندی دارند و از #رستگاران و #سعادت_مندان دوعالمند. بار الهی از درگاهت دست خالی برنگردانمان پروردگارا #لیاقت_شهادت در راهت را نصیبم گردان.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به امام علاقه بسيار داشت و مي گفت دوست دارم در #راه_خدا شهيد شوم و بارها از من مي خواست تا با رفتنش به جبهه موافقت كنيم و من هم مخالفتي نداشتم او در بسياري از جنگ ها از جمله حمله خرمشهر و حمله فاو شركت داشت. زماني را هم كه لباس نو مي خريد اگر كسي را مشاهده مي كرد كه محتاج و نيازمند است لباسهاي خود را به اومی داد و بر مي گشت هر چه مي گفتم حميد رضا اين كار براي چه مي كني مي گفت : من كاري براي #آخرتم مي كنم.
هر وقت مانع رفتن او مي شدم مي گفت : مادر دوست داري وقتي #راهي_كربلا مي شوی من نيز جلوي ماشين تو را بگيرم و نگذارم كه بروي،خب من هم مثل شما مشتاق ديدار دوست هستم.
✍ #راوی : مادردشهید
🌷 #شهید_حمید_رضا_نهاوندی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_۱۴۲
#رمان_عشق_من
صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا
می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت
میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. آب دهانم را
قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.
چندقدم عقب میروم.
دستم را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه باز
میکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما
ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره
می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش
می افتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم.
به آشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.
آشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط در
حالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش
می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرو میروم.
آستین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و
دو دستم را روی دهانم فشار میدهم. آرام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی
که ازچشمم آمده را پاک می کنم. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و از
شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. روی چمدانش مینشینم،
چشم راستم را می بندم و از شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم. خدا کند سراغ
کمدش نیاید. سعی می کنم آرام تر نفس بکشم. دستم راروی س*ی*ن*ه ام میگذارم و
آب دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم. صدای جیر
باز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم
که......
#قسمت۱۴۳
#رمان_عشق_من
به سمت تختش میرود، ساعتش را از مچ دستش باز می کند و روی بالشتش می اندازد.
دکمه اول ودوم پیرهنش راباز می کند. سرم راعقب میاورم و چشمانم را می بندم!
میخواهد لباسش را عوض کند. پلک هایم راروی هم محکم فشار میدهم. اگر لباسش درکمد
باشد.
نوری که ازشکاف در داخل میدود به تاریکی می نشیند. حضورش راپشت در احساس
می کنم.
عرق روی پیشانی ام می نشیند...درکشیده و به اندازه ی چند بند انگشت باز میشود.
دستم راروی دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم. همان لحظه نوای دلنشینی
درفضا پخش میشود.
" میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راهو میخوام."
تلفن همراهش است! در را می بندد و چند لحظه بعد صدای بم و گرفته اش را می شنوم
جانم رسول؟
...
هوفی می کنم و لبم را به دندان می گیرم.
آخرچه؟! میخواهد مرا ببیند. چه چیزی باید بگویم. چه عکس العملی نشان میدهد؟
دست می اندازم، کت سفیدش را آهسته از روی آویز برمیدارم و تنم می کنم. پیراهنش
راهم روی سرم جای روسری می اندازم و منتظر میمانم. شمارش معکوس.. یک.. دو...
سه... باز کن درو. چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز می شودو
قلبم از شدت هیجان و استرس میترکد! چشمهای تیله ای یحیی به بزرگی دوفنجان
میشود
و روی چشمانم خشک می شود. لبم را آنقدر محکم با دندان فشار میدهم که زخم می
شود و
دهانم طعم خون میگیرد. دستش را به سرعت روی دودکمه ی بازش میگذارد و
درحالیکه ازشدت تعجب پلک هم نمیزند، قدمی به عقب برمیدارد و به سرتا پایم دقیق نگاه میکند