#قسمت_204
#رمان_عشق_من
یکدفعه اشک، پشت پرده چشمان شفاف یحیـی میدود. جلوتر می آید و لبش را
روی پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را عقب میکشد...
_ خانوم! حلال کن!
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج
شده ام! یعنی این بچه دختر من است؟! کی به دنیا آمد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را به چپ و راست تکان میدهم...
_ یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم
اومدم پیشت...من...
دستهایم را روی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم...
نوزاد را آرام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد..
_ محیا! آروم!
اشک ، دیدم را ضعیف می کند. یکدفعه من را به س*ی*ن*ه میچسباند. یحیی دیوونه شدم؟... آره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!
دستهایش را دور شانه هایم حلقه می کند. دستش را درون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم.
_ محیا! خانوم...چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری
نکن. دلم آتیش میگیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونه ام می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه میکنی...نکن!
صورتم درس*ی*ن*ه اش فرو میرود، بغضم میترکد و وجودم میلرزد
_ هیس. آروم...خانوم...اذیت شدی. چقد من بدم!
_ نه! بدنیسی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نزار...
_ دیگه نمیرم! همیشه هستم...
با ناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده.
_ قول؟!
_ قول مردونه ...
خم میشود و گونه ام را میب*و*س*د؛ وجودم درون آ*غ*و*شش جمع میشود. مثل
یک نفس
#قسمت_206
#رمان_عشق_من
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن
افتاده ام.با ترس به اطراف نگاه میکنم...
سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در
فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم می نشینم.
بند بند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم
خود را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست
راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب
دیدم. آره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره
بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد...
دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس
می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا
سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! بردار بردار .
صدای تودماغی یک زن در تلفن می پیچد
ِ_ ... بفرمایین؟
_ بیمارستان ؟ سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یک مکث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بله! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیی...یحیی ایران منش
_ بله بله بله! همون آقایی که از سوریه آوردنش.
چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند.
از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را
دوباره میگیرم.
ِ _ ...بفرمایید؟!
_ بیمارستان؟ سلام! من همین چند دقیقه پیش..
#قسمت_207
#رمان_عشق_من
_ بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
_ یعنی نفس میکشن؟
سکوت!
نکند به سلامت روانم شک کند
_ بله!مگه قراربود نکشن؟!
_ ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را آزاد می کنم تا
خودش را سبک کند.!
نفس میکشد. همین کافی است.
به ساعت مچـی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایـی بیرون می آیم
و به سمت خیابان میروم. درست است با
یاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد
میشود
اما... مرور خبری نو و دلچسب ،هُرمِ دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر!
با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی آرام میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم آب میشود. به خیابان اصلی که میرسم کمی مکث می کنم؛
چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را
میشنود..
خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین
نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ
سوار میشوم.
_ دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با
لبخندی که پشت پارچه تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش
پذیرش مشغول صحبت باتلفن است ، سر تکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام
تحویلم می دهد.
#قسمت_208
#رمان_عشق_من
به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.
به اتاقش که میرسم ، پشت پنحره بزرگش می ایستم و بادیدن چهره ی آرامش
بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی آقا؟
من خوبم..
کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم
_ نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟
نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم.
نیشم را تا بنا گوش باز می کنم اصلا هم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام به زور بیام تو! نمیذارن که!
قول دادی زودی خوب شی تا من بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشه یا
آقاحسین!
همان دم صدای دکتر واعظی را از پشت سرم میشنوم..
_ سلام خانوم ایران منش.
دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم ، جواب میدهم :
_ س.. سلام آقای دکتر! ببخشید که. من...
_ این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدلله؟! چرا داخل نمیرید؟!
_ خدا روشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که...
_ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس
فراموش نشه.
هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جو گندمی اش میکشد و به سمت
اتاقی دیگر میرود.
دست راستم را زیر چانه میزنم و درحالیکه ادا و ناز را چاشنی صدایم می کنم، زیرلب می
گویم:
#قسمت_209
#رمان_عشق_من
سر انگشتان دست چپم راروی ملافه سفید تخت میکشم. نگاهم را روی صورتش
می دوزم.
کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دو دستم را زیر چانه میزنم . اون وقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم!
سرم را کج می کنم به طوری که گونه ام به شانه ام میچسبد: یحیی، نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!
دلم لک زده برا وقتی که تا یه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چند بار دیگه
بگم که چشمهاتو باز کنی؟ قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا!
خم میشوم و چانه ام را آرام روی بازویش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،
یک دست و دلفریب است!
لبم را گاز میگیرم: آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی!
نه! دل نکنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم و
باحرکتی تند و نرم از روی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه روسری ام میکشم و باژستی خاص می گویم:
-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!
موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!
-البته فدای یه دونه ازین تارموهای سوخته!
دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.
انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پود بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!
خم میشوم.. آنقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد :جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.
#قسمت_210
#رمان_عشق_من
همانجایی که کش رد انداخته را میب*و*س*م...
_ دیگه خوب میشه!
ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.
از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و درحالیکه ناخن
انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:
می گن:
عشق خدا
به همه یکسانه
ولی من میگم
منو بیشتر از همه
دوستــ داشته
وگرنه
بهـم
یکی مثل تو نمی داد
بغض آخر کار خودش راکرد...
سرم راخم می کنم و لبم را روی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس
می کند.
چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!
دستش را سر جای اول میگذارم و ناخنها را دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل
آشغال ،پایین تخت می اندازم.
فکری می کنم: تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من!
نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم البته اگر بذارن!
_ امروز رفتم سونوگرافی..
دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیر پوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من!
_ دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم...
نگاهم را از روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم...
#قسمت_211
#رمان_عشق_من
_ الحمدلله سالمه، خودم دیدم شکل توبود!
دیدم، دیدم...! باور کن! جونم فدای جوجه ای که قراره شکل تو بشه!...
حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال
است!
توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم:
_ آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید
صدقه سری رقیه خانوم (سلام الله علیها ) بدی! بچه مون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد!
هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه
کنم.. به آرامشش چشم بدوزم...
همانطور که تبسمی از رضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که...
احساس می کنم زیر ماسک...درست کنار لبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی
ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.
ابروهایم درهم میروند!
شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم آنقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن
قهوه ای یحیی گم میشود. کند شدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه
می کنم...
سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی
شانه اش میگذارم..
_ یا زینب سلام الله علیها
سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...
انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین
طوفان زده رو به آرامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...اینبار رگه های
#قسمت212
#رمان_عشق_من
خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و در
رگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم
_ یح...ی. یحیی! یحی...یحیی!
اشک در پی اشک از چشمانم روی س*ی*ن*ه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده
خون به گردنش ميرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند!
به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل
چشمانم آب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود ،
از روی تخت بلند میشوم اما زانوهایم چون چوب خشک میشوند و روی زمین
می افتم... لبه تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم... تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم میکند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!
در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادر زادی که برای نجات جانش
دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده
نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که از
چشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز به او
نخواهم رسید...
همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن
خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
یکبار دیگر فریاد میکشم. آنقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. آنقدر بلند
که طفلک معصومم درون شکم آن را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش
می کنم...
چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت
می اندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچد...
یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه نه نه ! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند.
#قسمت_213
#رمان_عشق_من
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم از
آن هاست. چشم نداشت تو را بامن ببیند! نه؟!
دست می اندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما
خونی شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش
می کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن.
پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم
-الان نباید...نباید تموم شه! تو هنوز لباسای حسنا رو ندیدی.
ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد...
یازینب (سلام الله علیها) یازینب( سلام الله علیها) لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش.
_ حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نذار تنها شم...نفس بکش.
بالاخره صدایم آزاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
یا حسیــــــــــــــــن( علیه السلام )
چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند.
چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر
دیگر دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت...
دستان کسی را روی بازوهایم احساس
می کنم.
_ چیکار می کنید؟!
سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. اما من ، سرسختانه
تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود ، دو...سه...چهارنفر.
آخر سر تلاششان جواب میدهد؛ من را عقب میکشند. دکترواعظی با سرآستین اشک از
چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم
شدن وجودِ وجودم بود را کفنِ رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد...
روح من است که دست از جانم میکشد..
پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
#قسمت_214
#رمان_عشق_من
داشته ام . به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و
گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و درآستانه ی درشیشه ای
که رو به شهری بس کوچک باز میشود،
می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه
میدهم و لبه ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعد از دل
کندنش، زمین و آسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ شد.
به قدر بالا نیامدن نفس در بعضی شبها...
یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات
دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت
میگیرم و پادر ایوان میگذارم. نگاهم به یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم.
یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دو بالش را باز می کند.
او که رفت ، این پرنده آمد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به
ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند، نگاه
می کنم. آن روز چقدر آذر به صورتش
ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت، چندین سال پیرشد. گردِسفید،
بیش از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم
هرچهگفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند، گوش ندادند.
همه را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته
بود...خوب بود! آنقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
اشک گوشه پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح
بیدار میماندم...کاش آن خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم
شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم
میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی
#قسمت_215
#رمان_عشق_من
خریده بودم...از وجودم پَربَست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،
دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه
شد! ؟ نمیدانم! دست دراز می کنم و دفتر را از روی میز کوچک گردویی کنار صندلی ام
برمیدارم. صفحه ی آخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!
اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی
اشکهایم میکشم تا پاک شوند. اما همراهشان کلمات ،کج و کوله میشوند...آنها هم گریه
می کنند!
درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست!
خود کار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم
می آورم. میب*و*س*مش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار
قربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.
صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...
_ ماما؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست ، اشک روی گونه ام را میگیرم
_ آره ماما!
خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی
رنگش میخندند. درست است! آسمان من همین دونگاه آرام است!
خودکار را پس میزند و دستی
کة پشت سرش پنهان کرده، بیرون می آورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
_ اینو ببین! بابا برام خرید!
بغضم را فرو میبرم
_ تشکر کردی؟!
_ اوهوم! اوهوم!
سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.
ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طور خاص نگاهم می کند
باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟
#قسمت_217
#رمان_عشق_من
حسنا نشسته و یحیی برایش لاک میزند. آنوقت بادیدن من هر دو میخندد.
خنده هایی که از صدبغض و اشک،
دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی
روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز میزد. من را که دید
ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیال
گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم
را بادقت لاک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی
دستم میچکید. وقتی می آید، خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم ، به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم
میدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم
#پایان
شادی روح امام شهدا وشهدا مخصوصا شهدای مدافع حرم صلوات🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🌿🌺🍃🌺🍃🌺