#قسمت_207
#رمان_عشق_من
_ بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
_ یعنی نفس میکشن؟
سکوت!
نکند به سلامت روانم شک کند
_ بله!مگه قراربود نکشن؟!
_ ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را آزاد می کنم تا
خودش را سبک کند.!
نفس میکشد. همین کافی است.
به ساعت مچـی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایـی بیرون می آیم
و به سمت خیابان میروم. درست است با
یاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد
میشود
اما... مرور خبری نو و دلچسب ،هُرمِ دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر!
با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی آرام میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم آب میشود. به خیابان اصلی که میرسم کمی مکث می کنم؛
چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را
میشنود..
خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین
نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ
سوار میشوم.
_ دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با
لبخندی که پشت پارچه تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش
پذیرش مشغول صحبت باتلفن است ، سر تکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام
تحویلم می دهد.