#قسمت_209
#رمان_عشق_من
سر انگشتان دست چپم راروی ملافه سفید تخت میکشم. نگاهم را روی صورتش
می دوزم.
کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دو دستم را زیر چانه میزنم . اون وقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم!
سرم را کج می کنم به طوری که گونه ام به شانه ام میچسبد: یحیی، نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!
دلم لک زده برا وقتی که تا یه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چند بار دیگه
بگم که چشمهاتو باز کنی؟ قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا!
خم میشوم و چانه ام را آرام روی بازویش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،
یک دست و دلفریب است!
لبم را گاز میگیرم: آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی!
نه! دل نکنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم و
باحرکتی تند و نرم از روی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه روسری ام میکشم و باژستی خاص می گویم:
-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!
موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!
-البته فدای یه دونه ازین تارموهای سوخته!
دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.
انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پود بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!
خم میشوم.. آنقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد :جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.