eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
کی آمده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چند باری پلک میزنم. هاله لبخند، لبهایش را پوشانده. گردنِ کشیده اش در یقه بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریکی قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم. دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعد ساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال اکتفا می کنم: سلام... کی اومدی؟ باپشت دست ،موهایم را از جلوی چشمانم عقب میزند _ تقریبا دو ساعت پیش... به خودم که می آیم ، می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم را روی پیشانی ام میگذارم _ این جا چیکار...می کنم؟ _ خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! _ خسته بودی...ببخشید! _ فدا سرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم _ یه وخ زنگ نزنی ها! عیبه! میخندد.. _ شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره! _ کلا گفتم یاد آوری کنم. _ چیو یاد آوری کنی؟! اینکه پاک ازدست رفتم؟! کمی قهر به شرط آشتی بعدش می چسبد. اما دلم تاب نمی آورد. سر جایم مینشینم و سرم را در یقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... _ اونجوری نگاه نکن. دستهایش را باز می کند و آرام میگوید: بدو که یه عالمه این س*ی*ن*ه برات تنگه. آخ که چقدر میچسبد؛ فراغ بال در آ*غ*و*شش! خیز برمیدارم که یکدفعه دلم خالی و
دهانم تلخ میشود. از تخت پایین می آیم و به سمت دست شویـی میدوم. صدای یحیـی را از پشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! یحیی زنگ زد به مادرم که بیا محیا حالش خوب نیست. مادرم با عجله خودش رو رسوند.چی شده محیا؟! آب قند آورد: محیا بخور دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافه تو دیدی؟! _ نترس! آقا سر به زیره. به خانوم نگاه نمیکنه! _ جواب ندی میمیری؟ _ آره! _ درد! میخندم. بابی حالی سرم را عقب میکشم _ مامان جان، عقم میاد نکن! _ بذار شوهرت بیاد! _ مرض نگیری دختر! _ بگو آمين. همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده. لبخند بزرگش ،نگاهمان راخشک می کند. کلید زاپاس را بابا به او داده. زیر پلیورش درست روی س*ی*ن*ه اش چیزی برجسته شده. سلامی می کند و برای ب*و*س*یدن دست مادرم خم میشود که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیکم خانوم. _ اون چیه؟ و به س*ی*ن*ه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده... _ وایسا.. کادوی جعبه راباز می کند. روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار.
_ کیکه؟ _ کیکو کادو کردی؟! _ دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه! درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. باچشمهای ازحدقه درآمده ،سریع دست می اندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می آورم. یک پستونک را بابند آبی به گردنش آویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند. دوست دارم درآ*غ*و*شش بپرم. مادرم چشمان پراز اشکش را به سقف میدوزد _ خدایا شکرت. بعد جلو می آید و پیشانی ام را میب*و*س*د. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! وقتی بردمت درمانگاه. آزمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!. داشتم پس می افتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟ یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایـی. جلو می آید و من را محکم در آ*غ*و*ش میچلاند. خجالت زده از حضور مادرم، بازویش رانیشگون میگیرم و آرام می گویم: دیوونه، زشته! سرم را از روی س*ی*ن*ه اش برمیدارد و پر مهر نگاهم می کند. انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می آورد : _ مبارکت باشه محیام. دهانم را باز می کنم، انگشتش را در دهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکلات را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی. لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بد نیست
دلم آشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان. عطریاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل آینه میز توالتم می‌ایستم و پیرهن سرهمی ای را که برایش خریده ام ، روی شکمم میچسبانم. دورنگ آبی و گلبهی راانتخاب کرده ام. نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که درآینده ای نه چندان دور، پناه دومم بعداز پدرش باشد! هر چه است، دلم برایش ضعف میرود. اندازه لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود و میدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی را که به قدر دوبند انگشتم است ، برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیدانستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده ،نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم: آخه زشت مامان ، دست و پاام نداره قربون اونا برم که! به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی. زودتر بیا! کفش و لباسها را از روی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو را می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می آیم و. زیرلب آرام میشمارم: یک... دو... سه...
هفده... بیست و پنج.. سی و شش... چهل و دو چهل و سه می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگی ات مبارک همه ی هستی مامان! لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام، حتما می گویم که برای میوه دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا! باصدای پدرم ، لبخند روی لبهایم میماسد. _ بامنی دختر؟ _ س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟ _ عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد _ بله! خوب خوب...رفته بود. یم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... _ بله! _ مهمون نمیخوای؟ چه عجیب! _ چراکه نه! قدمتون سرچشم! پس تا چاییت دم بکشه من اومدم. و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد
ازجا بلند می شوم و به سمت آشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اُپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش آن‌جا گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را آماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو بیرون می آورم. حتم دارم خوشحال میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در می آید .باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام، احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم درآستانه در بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را محکم به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس آرامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم و خودم را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ! از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! _ اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا می اندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد! _ میخوای برگردم؟ -چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید! _ مزاحمت شدم دختر. _ نه اتفاقا خوب موقع اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام ،چشم میدوزد. امروز رفتم خرید. بااجازه خودم!
دستش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. _ حالتون خوبه؟ _ آره عزیزم! _ خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم. کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم. _ بابا! ببین ببین...چقد کوچولوئه! لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم _ قشنگه؟ _ صورتی؟ هاله غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند. _ یه دونه آبی هم گرفتم! _ صبر می کردی ببینی بچه پسره یا دختر بعد خرید می کردی! حتما اسم هم انتخاب کردید! درحالیکه از خجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم: بله! _ اگر دخترباشه، حسنا خانوم. اگر پسر باشه آقا حسین... لبخند میزند...اینبار محزون تر از قبل! _ انشاءالله صالح و سالم باشه. یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه... صدایش میلرزد _ نمیخورم بابا! زیر شو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم را امیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرو میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سر زانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم.
_ چیزی شده؟ _ نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ _ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست! تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند. -ممنون! لطف کردید.. سرش را پایین می اندازد... _ یحیی زنگ نزده این چند وقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... _ آها! خوب بود حالش؟ دل آشوبه میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ _ نه ،نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش خوبه! بسپار به خدا! یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی آورم.. جملاتش یک طور عجیبی است قلبم تا دم گلویم بالا می آید : بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید... _ اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینه که چیزی نمیگید! تو رو خدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست. پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا آروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟
تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن. دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده است...شکمم ولی هنوز منقبض مانده... _ کدوم بیمارستان! چی شد؟.. _ آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم ، می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ يعني تیر خورده؟ بدنش... یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویـی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم، بدون آنکه دکمه هایش را ببندم .یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می آیم _ بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند میشود ،سمتم می آید، سعی می کند من را به آ*غ*و*ش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و س*ی*ن*ه ام تنگ میشود. _ الآن؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو... دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم _ یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید... دو دستش را کمی بالا می آورد _ باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت... کودک وار ، آرام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند کشیده که از گلویم خارج میشود پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین می اندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد... دیگر محال است دنیای من خوب باشد.
نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر می‌کشد. ابروهایم از درد، درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعداز چندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود. س*ی*ن*ه برجسته و مردانه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم رااز سوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین تر گونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی آنکه روی صورتم بنشیند ،پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به آخرش میرسم ،نفسم بند می آید...آخری رابه زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم و لرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند. درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در س*ی*ن*ه اش آتش روشن کرده اند... وجودش میسوزود. پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند. نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را آرام روی س*ی*ن*ه اش میگذارم. درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما آرام...اما کُند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است!
سرمیگردانم و به پشت سرنگاه می کنم. میخواهم مطمئن شوم کسی مارا نمی بیند. دستم را به سختی بالا میکشم و سمت موهایش میبرم. موهای جلوی سرش سوخته! زمخت شده! دیگر نرم نیست. کوتاه شده.. بلند نیست که روی پیشانی اش بریزد!. با ناخنهایم موهایش را مرتب می کنم. حجمش کم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوخته. زبر شده. دیگرلطافت مسخ کننده ندارد! لب برمی چینم، باپشت دست زبری اش را ل*م*س می کنم... _ یحیی...وقت سونوگرافی دارم! باید قول بدی چشماتو باز کنی تا منم خبرای خوب بیارم... یک قطره اشک دیگر.. _ گریه؟! نه! گریه نمی کنم...خوشحالم که برگشتی. همین! صدای نفسهایش درون فضای خالی ماسک میپیچد... _ راستی براش لباس خریدم...خیلی خوشگلن! آوردمشون...توکیفمن. منتظرم بیدارشی... سرانگشتانم راروی ابروهایش میکشم... _ آقایی من! اگر خدا بهمون حسین آقاداد...زودی حسنا خانومو میاریم که تنها نباشه! مگه نه؟ انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت میدهم. بااحتیاط...یک وقت جای زخم اذیتش نکند! _ دکترا زیادی شلوغش کردن!. منکه می دونم! این همه خواب.. به خاطر خستگیه! دردلم تکرار می کنم. میدانم؟! واقعا؟ خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم. بغضم را قورت میدهم.. آن‌قدر سخت که به جان کندن میرسم _ زودی خوب شو. تکانی میخورم و چشمهایم را باز می کنم. روی مبل خوابم برده. خواب؟! من که. سرجا صاف می نشینم و گیج به پتوی روی پاهایم نگاه می کنم...از بیمارستان برگشتم. و به اتاق رفتم...پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش
میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سرم، بی حوصله و کلافه جمعش کرده بودم...فضای خانه گرم شده. بوی عطر آشنایی دلم را می‌لرزاند.. حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم...چیزی نیست! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است؟! به روبه رو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به ماست...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: برمیگردد...باتبسمی که تابه حال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و یحیی! چشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم _ اون چیه! ؟ چقد خوشگل شدی آقا! میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش می افتد! _ شدم؟! نبودم! _ بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیه توئه! گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایک دست گوشه اش را کنار میزند. یک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند. چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند. چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته. _ می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست. مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟!