#قسمت_199
#رمان_عشق_من
_ چیزی شده؟
_ نه! دلم برات تنگ شده بود!
-همین؟
_ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست!
تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند.
-ممنون! لطف کردید..
سرش را پایین می اندازد...
_ یحیی زنگ نزده این چند وقت؟
-نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم...
_ آها! خوب بود حالش؟
دل آشوبه میگیرم
-بله! چیزی شده مگه؟
_ نه ،نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش خوبه! بسپار به خدا!
یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟
سردر نمی آورم.. جملاتش یک طور عجیبی است
قلبم تا دم گلویم بالا می آید : بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید...
_ اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟
دستانم را روی زانوهایش میگذارم
-مشکل اینه که چیزی نمیگید! تو رو خدا بابا! بگو دیوونه شدم!
هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی
نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست.
پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت
اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند...
-یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا آروم باش!
یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟