eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم و خانواده یحیی مخالفند، نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام دارم! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق با شماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یک کم صحبت کنم. پدرم از جا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده... _ اگر دخترم بخواد، میتونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: _ نه! من با پدر و مادرم بر میگردم. البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. و دلم رو درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعد از رفتنش همین بود!. حالا می فهمم، همانی که یحیی از ماندنش میترسید، من بودم. دلم کمی ترس می خواهد... خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در آن نفس میزنی. شاید هم من حساس شده ام.هر روز خبر آوردن پیکر یک مدافع حرم دلم را آشوب می کند. پدرم بعد از رفتنت، دیگر حرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخور بود و می گفت یحیی را از دست داده ام! یلدا هرچند شب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای هر روزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یا نه؟ اگر برگردد چه اتفاقی می افتد؟ قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم. دلتنگی اش غیر قابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست وتعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده ها را به تکاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیی جزء آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تا آنکه تماس ناگهانی و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد! جز آنکه
جز آنکه پیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام. در آن لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در آن صدای گرفته مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش می اندازد. گُر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت مرا خجالتی کرده است! صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد: _ باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟! من من کنان جواب میدهم _ عروس. توخوشحالی؟ _ ازاولش راضی بودم!. مامان یک کم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می آید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست! _ یلدا...یبار.. یبار دیگه میگی؟! _ اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یک کم اولش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم. _ نه.. اینکه پسر عمو چیکار کرده؟ _ هیچی دیگه به قول بابا سوء استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. به زور تماس گرفت. مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبر باشید. و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد _ البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قرار بود بمونه. دروغم نگفته! فقط خوشگل مامان اینا رو راضی کرد. تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان ، بغض تا پشت پلکهایم میدود. چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدا را هزارمرتبه شکر بگویم! _ الو.. الو؟ چه عروس ما خجالتی شده ...جانم؟ _ باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست _ محیا، مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن. دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت؟ چند دقیقه دیگر تو می آیی؟ یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! شهید آوینی را می گویم....سه روز طولانی تموم شد وعمو با آذر ویحیی آمدند اصفهان. خدای من یحیی هرلحظه برایم خواستنی تر میشد.آذر رو به بابا کردو گفت بااجازه شما یحیی ومحیا برن حرفاشونو بزنن. چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود. دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. آب دهانم را به سختی فرو میبرم و منتظر میمانم. او ، اما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ می کشد. کتش را روی پا جا به جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟ از سوالش جا میخورم. از وقتی به اتاقم آمده. یک کلمه هم حرف نزدیم. لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم. _ نصف نصفه...شما سوالی ندارید؟ _ چرا! تنها سوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم.با نبودنم مشکلی نداری؟ _ نه مشکلی ندارم! _ خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست. بهمحجوب و عجیب بودنت. لبم را به دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
_ شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد _ بله! _ یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید!؟ میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، آن روز بایحیی دعوا می کردم! سر لاک براق و خوشرنگم. _ راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد....یادمه! وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید، بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا! اولین بار است که با فعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم غنج میرود.. او تمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد! _ حالا هرچی دوست دارید بپرسید. دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا! دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟ عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک اُمّل جلو بروم. یک تندرو به معنای واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما به هم می‌آییم. بشرط آنکه من را هم قبول کند.. لبه روسری ام را مرتب می کنم و می گویم:
_ چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟! یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت گقتنش ، بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی. _ چی؟ _ اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده گذشته ات یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی. یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاءالله همسرت بشم، راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی. من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم. حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این ،تنهاانتظار من ازهمسر آینده مه. بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آن‌که درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابه حال باصدای دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار می‌کشیده. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با شهیده! کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تانفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم آن شب ،چون ذبحی حلال سرِ آرزوهایم را میبرّم. آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو آنقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه من جان گرفت. عقدو عروسی رادر یک شب برگزار کردیم. آن هم در باغ کوچک خانه ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو. مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده، این‌طور مینویسم: مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات! خجالت زده سرم را پایین می اندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن به عنوان دنباله ، روی زمین میکشد. به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند. یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام را آرام ب*و*س*ید
آذر :اَزونی که فکر می کردم خوشگل تر شدی! نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادر شوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم می اندازد و آرام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست! لبم را گاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. از آرایشگاه یک راست به خانه آمده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و هزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم را به جنون میکشید. یلدا به پله اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: آقا دوماد! عروس خانوم تشریف آوردن. قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعد ادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رو نما بدی بهم! صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند _ به شما باید رو نما بدم؟ یا به خانومم؟ زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او... یلدا: خانوم و خواهر شوهر خانوم و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره رنگ پریده یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین می اندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد ، روی قلبش میگذارد. به پله آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. او اما بی حرکت به چشمانم خیره میماند
لبش را گاز میگیرد و تا چند بار به آرامی پلک میزند. قطرات عرق روی پیشانی بلند و سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟ متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می آورد. دلم برایش پر میگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهار انگشتم را میگیرد و چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش خونم را به جوش می آورد. چشمانش را باز می کند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی بالا می آورد و تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات! چه قشنگ! یک طور خاصی میشوم از آن‌همه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم آقا! یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟! چشمانش برق عجیبی میزنند. دستهایش را بالا می آورد و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبرد. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندد. یلدا و آذر و مادرم کِل میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب پنهان کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد: _ این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه! دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی. نه نه. هرچه خوبی در دنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست! خانه نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.
مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ همه رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد. شنل را از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم می کند. دستم را می گیرد و بالا می آورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور که دستم رادردست گرفته مقابلش میچرخم. دستم را رها می کند. چندقدم عقب میرود. کتش را درمی آورد و روی مب می اندازد. _ دوباره بچرخ! خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم. _ خیلی تند نه! آروم تر. یکبار دیگر و یکبار دیگر، تو انگار سیر نمیشوی. _ یه باردیگه عزیزم. نیم چرخی که میزنم یکدفعه میگوید: وایسا! شوکه می ایستم. سمتم می‌آید. صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس می کنم. _ خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله! شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند. _ میدونستی؟ _ -چیو؟ _ اینکه موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم _ میدونی؟! _ چیو؟ _ خیلی شبیه منه؟ _ کی؟ _ خدا! گیج نگاهت می کنم
_ چرا؟ _ حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته. باناباوری به لبهایش خیره میشوم. این حرفها را تو میزنی؟ یحیی؟! دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد _ یه قول بده! _دوتا میدم! _ مراقبش باشی. _مراقب چی؟! _ مراقب محیای من. گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است. _ چشم _ یحیی بمیره برای چشم گفتنت. -ا! خدانکنه. _ منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم. دستهایم رامیگیرد و روی چشمانش میگذارد! اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکویم برای خدایی؟ لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و زندگی ام بندشود به بودنت. ای همه بود و نبود من. بودنت راسپاس! لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می آیند. آرام قدم برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر گذشته. نتوانسته بودم نهار بخورم. دل آشوبه کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد! همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چند لیموی خوش رنگ
به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. آب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرکدامشان را بة چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت را برمیدارم و بین دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود میلرزم. سعی دارم دل آشوبه ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق آب لیمو بخور. خوب یادم است که هربار به نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار آن‌طور نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم را آرام می کند. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو را در دهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شکمم تا دم گلویم بالا می آید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند آب دهانم را قورت میدهم. کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!. اما یک دفعه آن چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در روشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...آنقدر که چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هر لحظه ممکن است هرچه دردرونم است، بیرون بریزد. هر بار که عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می آید...ازدهانم چیزی جز آب سفید بیرون نمی آید...چم شده؟! شیرآب را باز می کنم. دستم را زیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم را خالی می کنم و صاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیر چشمانم کبود و رگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم در گوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید: حیف نیست اینهارا بین گیره و هزار مدل بافت خفه کنی؟!. باید باز باشن تا هر وقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد. دلم ضعف میرود
زن بودن شیرین است اگر یک مرد در س*ی*ن*ه ات نفس بکشد! باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی از دستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد. سردم شده! از ذهنم میگذرد: زنگ بزن تا نمرده ام آقا! فنجان چای و عسل را نزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سر میکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم. کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبود شد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر؟... امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرو میرود... باوجود قدبلندم نسبت به جثه یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام و با دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اما چاره چیست؟. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند! نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم راتیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ. مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورشحلقه می کنم.. چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد! چیزی روی موهایم حرکت می کند...آرام و یکنواخت...چشم راستم را نیمه باز می کنم و دوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد و درونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم را از گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلّا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا... لبمهایم بهم میخورند: چ...ی. گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است!