#قسمت_189
#رمان_عشق_من
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته.
باناباوری به لبهایش خیره میشوم. این حرفها را تو میزنی؟ یحیی؟!
دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یه قول بده!
_دوتا میدم!
_ مراقبش باشی.
_مراقب چی؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است.
_ چشم
_ یحیی بمیره برای چشم گفتنت.
-ا! خدانکنه.
_ منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم.
دستهایم رامیگیرد و روی چشمانش میگذارد!
اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکویم برای خدایی؟
لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و
زندگی ام بندشود به بودنت. ای همه بود و نبود من. بودنت راسپاس!
لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می آیند. آرام قدم
برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی
صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر
گذشته. نتوانسته بودم نهار بخورم. دل آشوبه کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و
نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل
می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد!
همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چند لیموی خوش رنگ