#قسمت_181
#رمان_عشق_من
جز آنکه پیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام. در آن لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در آن صدای گرفته مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش
می اندازد. گُر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت
مرا خجالتی کرده است!
صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد:
_ باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟!
من من کنان جواب میدهم
_ عروس. توخوشحالی؟
_ ازاولش راضی بودم!. مامان یک کم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می آید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست!
_ یلدا...یبار.. یبار دیگه میگی؟!
_ اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یک کم اولش تعجب کردم ولی خیلی
خوشحال شدم.
_ نه.. اینکه پسر عمو چیکار کرده؟
_ هیچی دیگه به قول بابا سوء استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. به زور تماس گرفت.
مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبر باشید.
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت
برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قرار بود بمونه. دروغم
نگفته! فقط خوشگل مامان اینا رو راضی کرد.
تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان ، بغض تا پشت پلکهایم میدود.
چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدا را هزارمرتبه شکر بگویم!
_ الو.. الو؟ چه عروس ما خجالتی شده ...جانم؟
_ باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی..