eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
و خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام! - هدیه؟! _ بله، زیر تختم کادوپیچ شده، یک ربان هم روشه!" و بعد میخندد و ادامه میدهد: _ ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! - دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی. سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خب.. امری نیست؟! - نه! بازم ممنون... _ محیاخانوم؟ قلبم هُری میریزد! - ب...بله؟ _ برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم. - چشم! _ تشکر، مراقب باشید! خداحافظتون. - شما هم مراقب... خدانگهدار. بوق اشغال در گوشم میپیچد... بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز می‌گذارم. ازجا بلند می‌شوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. _ اتاق یحیی! یه چندتایـی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: اها! برو! دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهـی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم
که بیشتر بمانم. بیشتر آب را فرو برم، مثل تو و خاطراتت را. کاش میشد...جای آن‌ها...خودت باشی ومن...کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آن‌وقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..! دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از شهید آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد.. " آفتاب درحجاب" نوشته: سید مهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم. چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ سه است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم. گرچه حدس میزنم تا آن موقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن کتاب نازکی که از لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم. "قبله مایل به تو" ، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می کنم. سیدحمید رضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست! به نظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد میگذرم و بادیدن چند خط دست نویس جا میخورم. چشمهایم را ریز می کنم.. یحیی نوشته:
نمیدانم آمدنش برای چه بود!؟ همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد. ترسیدم که نکند دل به او عادت کند که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصد دارم از ماندنش بترسم... شاید تا ابد بماند! با انگشت سبابه جملات را ل*م*س می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر می‌خوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آ*غ*و*ش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم. دلم عجیب می‌گیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت. در باز و پدرم مقابلم ظاهر می‌شود. با تعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی می‌زند و دستهایش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. سرم راکج و سلام می کنم. به آ*غ*و*شش می‌روم و سرم را روی شانه اش می‌گذارم _ پدر عزیزم. خوش اومدی. _ مرسی! سرم را از روی شانه اش برمیدارد و با ناباوری به چشمانم زل میزند... _ عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد می‌خندد . سرم را پایین می اندازم. خوشحالم که راضی است!. چمدانم را می‌گیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات
غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام می‌زند : برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضر شه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا می روم. هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم ميزند _ نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟! لبم را میگزم. _ فک کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است! _ باشه! دستشون درد نکنه! بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را به سختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیز تغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت می اندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درس*ی*ن*ه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم. ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم را روی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب شهیددمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دختر، من بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم.
روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سید مرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود. یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاها به خانه ی عمو زنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند می آمد. روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم. - جان دلم؟ یلدا: سلام دختر. چطوری؟! _ خوبم! توخوبی؟! صبحت به خیر. یلدا: راستی صبحت به خیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش می دود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گَس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد یلدا؟! چی شده؟! رفت. همین الان...رفت! گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این کی؟! کی رفت؟ ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده. یحیی... داداشم رفت. بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم. _ محیا؟ چرا ساکت شدی!؟ یه چیزی بگو تا دق نکردم. یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد! _ عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده!
سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی... و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند... -میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ مامان؟! هیچی از همین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشته مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ... _ نچ! تو جای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست! _ غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه! _ دوماه؟؟ آره! نمیگه دق مرگ میشیم! بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی! _ چی گفتی؟ _ هیچی! محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی! _ البته دور ازجون! _ آره! ببخشید...دور از جون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت می‌رفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ان شاءالله تهشم حل کنن! بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من در دلم ....ببین آبجی. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... _ آخ شرمنده! برو! دعاکن تو روخدا! فعلا. _ قربونت برم. بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. خداحافظ. یحیی جلوی چشمام می آید... حتم دارم لباس رزم به تنت میاد ا ! لبخند تلخی میزنم. سرم رو به سمت آسمان می گیرم : خدایا به فریاد دلم رس .
بامچ دست اشکم را پاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفها را در کابینت می چینم و در افکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...از بچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. آن‌قدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اَه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد. سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و آرام به عقب هلم می‌دهد.. _ حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگر زخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم، کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد! حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی درپی روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز بنشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... هین کشیده و آرامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را آب میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می نشینم. کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا! به پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم. زمین آشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم. گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را
میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم: ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم _ پرسیدم شما؟! _ دست فروشم! چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست! بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم _ ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم. همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم: ی...ی...یح...یحیی! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به بعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود. _ محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جارو نجس می کنی بچه! دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی آید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند امده! _ محیا؟ محیا. صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که به زور و باصدایی خفه صدایش می کنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید _ چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و به صفحه نمایش نگاه می کند.
به صفحه نمایش نگاه می کند _ این کیه؟ چقدم آشناست؟! چشمهایش را تنگ می کند _ اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی را از دستم میقاپد و به یحیی میگوید: _ سلام پسرم! خوش اومدی...! و با فشار دادن دکمه ی گرد و کوچک، در را برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش می‌گذارد و شانه هایم را می‌گیرد. _ بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو برو بالا! گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛ _ الان وقت چلاق شدن بود آخه؟ اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش آمده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم! درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرا اینجاست!؟ چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟ یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم!؟ مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!؟ اما... اما و زهرمار! دست می اندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را بر میدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم. چادر رنگی ام را بر میدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز می کنم _ چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم. _ شرمنده! امر مهمی بود... _ ان شاءالله خیره! به آقا رضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشو میرسونه
_ خب... چی شده با این لباسا اومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! نکنه جاش عوض شده؟! به گمانش شوخی کرد! گویی تازه متوجه لباسش شده باشم. پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به مهمانی آمده! با تعحب به سر تاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره می کنند. رنگ ریشش کمی روشن شده... انگار حنا گذاشته! دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم. _ باید؟ خیره! _ ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم. _ خانواده خوبن؟ خودت چی؟ _ الحمدلله همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره... _ خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه _ بله! عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟ _ منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم! یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین می اندازم. نگاه مستقیمش بند دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند می‌شويم. یحیی جلو میرود و با پدرم روب*و*س*ی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه به شانه به سمت مبل دونفره می آيند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای یحیی میگذارد _ خانوم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا که لبخندت رو می بینم... دلم آروم شده! به هرحال خیلی خوش اومدی! _:ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم. _ دشمنت شرمنده پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشاالله یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد؟!
پدرم: خوب . چی شده راهت و کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین می اندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند پدرم-: چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم؟... _ راحت باش! _ راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه. پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند بدنم گُر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! از نگرانی و کنجکاوی مردم... _ راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی... به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! _ ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم. همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم رو به کندی میرود و نبضم ضعیف میشود. یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را باز می کند پیشانی اش از عرق برق میزند. _ من می دونم این حرکتم در شأن شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون ... خواستگاری کنم. انگار آب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. درست شنیدم؟ یا از بد حالی مزخرف میشنوم؟ مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند پدرم-: بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟ یحیی-: راستش قبل ازاین کار قضیه رو مطرح کردم. _ خوب؟ _ حقیقت اینکه مخالفت کردن. بابام پرسید چرا؟ یحیی سکوت می کند _ پرسیدم چرا؟ مادرم. به خاطر چیزی که دیده بودند از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد..کردند .پدرم هم یعنی به خاطر ظاهر محیا گفتن نه. فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم... _ پس پدر و مادر مخالفن؟ به هر دلیلی! بله؟... حس می کنم بغض کرده! _ نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید... _ برو با پدر و مادرت بیا. یحیی سرش را بالا میگیرد و با ناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. از اتفاق پیش رویم بی اراده و آرام اشک میریزم. باورم نمی شود. من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می آید ، ولی ممکن است دست سرنوشت آن را از پشت بگیرد تا نیفتد. یحیی: اونا نمیان... لطفا. بابا:همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو، برادرم رو دوست دارم. به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه. _ یعنی حتی نمیخواید نظر محیا خانوم رو بپرسید؟ پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی با خواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم و الان میخواهم پرواز کنم از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طور عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟