#قسمت_196
#رمان_عشق_من
هفده...
بیست و پنج..
سی و شش...
چهل و دو
چهل و سه
می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه
روزگی ات مبارک همه ی هستی مامان!
لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی
است! قبل از سلام، حتما می گویم که برای میوه دلمان لباس خریدم! دستهایم را که
ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم
باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا!
باصدای پدرم ، لبخند روی لبهایم میماسد.
_ بامنی دختر؟
_ س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟
_ عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟!
نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد
_ بله! خوب خوب...رفته بود. یم...
بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم...
_ بله!
_ مهمون نمیخوای؟
چه عجیب!
_ چراکه نه! قدمتون سرچشم!
پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.
و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم
نگاه می کنم.
مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید...
لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ
داره میاد