eitaa logo
❣️... خاکریز شهدا ...طلائیه مازندران... 1401
55 دنبال‌کننده
14هزار عکس
11.1هزار ویدیو
235 فایل
امروزه زنده نگه داشتن یادوخاطره شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ♡خداوندا مرا پاکیزھ بپذیر ♡
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت هفتم 💞رضا جان و آقا روح‌الله 💛رضاجان و آقا روح‌الله و چند نفر از دوستان‌شون، رفقای صمیمی هم بودند. قبل از اینکه وارد سپاه بشوند، با هم دوست بودند؛ طوری که در غم‌ها و شادی‌هایشان شریک همدیگر بودند... 🎀رفاقتشون خیلی با صفا و ساده بود و این صمیمیّت رو به خانواده‌های خود نیز کشانده بودند... 📚در حین مأموریت‌هایی که می‌رفتند، درس‌هایشان را هم ادامه می‌دادند و با همدیگر به دانشگاه می‌رفتند... 👨‍🎓آنها در دانشگاه آزاد فرهنگ و هنر علمی‌كاربردی آمل، در رشته‌ی حقوق تحصیل می‌کردند که مدرک لیسانس‌شون را بعد از شهادتشون برایمان آوردند... 🎓در حین مأموریت، به دانشگاه هم می‌رفتند ولی در دانشگاه نبودند و فقط تو امتحانات حضور داشتند. اساتید دانشگاه وقتی سوال می‌کردند که "آقای حاجی‌زاده کجاست؟"، همه میگفتند رفته ماموریت؛ چون به کرمانشاه و پیرانشهر و... هم می‌رفتند، دیگه نمی‌تونستند به دانشگاه برن... 🎙راوی:مادر شهید ☝️✔️ 🗯... ❣️.... خاکریز شهدا..... ❣️ ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت هشتم ♨️زمزمه‌ی رفتن به سوریه 🪖رضا جان سال۱۳۹۲ پس از شهادت و آوردن پیکر مطهر سردار شهید اسماعیل حیدری(اولین شهید مدافع‌حرم شهرستان آمل) زمزمه‌ی رفتن به مناطق برون‌مرزی را سر داد و با آماده‌کردن مقدمات، اصرار به حضور در مأموریت برون‌مرزی و رفتن به سوریه داشت. 🤔بالاخره آقا رضا اعلامِ رفتن کرد و گفت که میخواهد برای سوریه اسم بنویسد. من گفتم:«مادر! تو که تمام سال ماموریتی! حالا چرا سوریه؟ کشور خودت که هست!» 🧑‍🎓گفت:«مامان اسم نوشتیم مشخص نیست که ما اعزام بشیم. الان باید بریم زبان عربی یاد بگیریم.» 😅منم به این هوا که آقارضا میخواد کلاس بره و زبان عربی یاد بگیره!!! 🙏تا اینکه در سال۱۳۹۴ اجازه‌ی رفتن به سوریه آن هم بدون مقدمه خواست که با رفتنش مخالفت کردم! 💔چون واقعاً برام سخت بود! محمدطاهایش تازه به دنیا آمده بود و فاطمه‌حلمایش تازه دو سالش شده بود. منم مخالفت کردم. گفت:«مامان اجازه نمیدهی؟!» گفتم:«نه» گفت:«جانِ مامان اگه اجازه ندی، منم نمیرم امــــا....» 🎙راوی:مادر شهید 🗯... ❣️.... خاکریز شهدا..... ❣️ ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت نهم ♨️اجازه‌ی رفتن به سوریه 🗣«شما میگویید "نرو"، من نمی‌روم ولی در عجبم که به عنوان یک مدّاح در مجلس روضه می‌نشینی و حسین‌حسین و یازینب سر می‌دهی... 🕌در عجبم که برای امام زمان(عج)گریه می‌کنی اما حالا که می‌خواهم برای دفاع از حرم خانم زينب علیهاالسلام بروم، مانع می‌شوی... 🤗باشه! به جانِ مامان نمی‌روم اما روز قیامت، باید خودت جواب آقا اباعبدالله و خانم فاطمه زهرا علیهماالسلام را بدهی!» 😒منم گفتم:«باشه! تو نرو من خودم جوابشون رو میدم.» ✌️آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. ما پنجشنبه با هم منزل آقا رضا صحبت کردیم‌. رفتم مسجد، دعای کمیل خواندم و برگشتم خونه. 😨گفته شده انسان مؤمن شب که میشه تمامی اعمال آن روز رو مرور می‌کنه که چه کار کرده. من با خودم یه تأمّلی کردم و گفتم:«اگه بگم نرو، کار من با مردم کوفه فرقی نداره!» 📱صبح روز جمعه نان گرم گرفتم و می‌خواستم به خانه‌ی رضاجان بروم. برای اینکه بچه‌ها با صدای زنگ آیفون بیدار نشوند، به گوشی آقا رضا زنگ زدم. ☺️با محمدطاهایش دمِ در به استقبالم آمد. گفتم:«من به رفتنت راضی‌ام! برو!» آقارضا خوشحال شد و گفت: «پس دیگه مامان اجازه میدی بروم؟»، گفتم: «آره.ولی شرط داره...!» 🎙راوی: مادر شهید 🗯... ❣️.... خاکریز شهدا..... ❣️ ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
﷽ 💠پله پله تا خدا❤️ 🔖قسمت دهم 💔شهادت‌صمیمی‌ترین‌رفیق 🤕رضا جان گفت:«هر چی باشه قبوله فقط شما اجازه بده!» 😌گفتم:«وقتی رسیدی سوریه، اول برو حرم بی‌بی زینب علیهاالسلام و سلام منُ به بی‌بی برسون و به خانم بگو مامان من گفته"من بچه‌ام را سالم دادم و سالم هم می‌خوام!"» 🙏رضا جان گفت:«جانِ مامان! تو اجازه بده، مطمئن باش منم میگم.» ☎️روز دوم که به سوریه رسیدند، من با آقا رضا تماس گرفتم و گفت:«مامان من در حرم هستم و همون اول پیام شما رو به بی‌بی رسوندم.» 💞بار اول اعزامش به سوریه، شهید روح‌الله صحرایی و رضای من با هم همسفر بودند. 🔥حدوداً یک‌ماه و نیم از رفتن‌شان نگذشته بود که دم‌دمای صبح روز دوشنبه ۱۶آذرماه ۱۳۹۴، عملیاتی برای آزادسازی منطقه‌ی وادی ترک داشتند و سردار شهید محرمعلی مرادخانی دستور حمله را صادر کرد. 🔫در آن عملیات وقتی آقا روح‌الله برای برداشتن مهمّات اقدام می‌کند، تک‌تیرانداز تکفیری قلبش را هدف قرار می‌دهد... 🩸و این‌چنین بود که آقا روح‌الله در دو سه‌متری رضاجان به فیض شهادت نائل آمد و پسرم هم از ناحیه دست به شدت زخمی شد. 💨🚑بعد از شهادت شهید صحرایی، رزمندگان به‌مدت دوساعت درگیری داشتند ولی آقارضا با همان وضعیت، شهید صحرایی را تا آمبولانس همراهی می‌کند... 🎙راوی: مادر شهید با اندکی تغییر ☝️✔️ 🗯... ❣️.... خاکریز شهدا..... ❣️ ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند. عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش قسمت‌ ششم: شهدای نبرد ٢١و٢٢فروردین درخان طومان. برادر حسین بواس، ازرزمندگان بسیج ویژه ٢5کربلا بود که درماموریت های جنوب شرق و شمال‌غرب وغرب کشور، برای ایجاد امنیت پایدار ملت بزرگ ایران اسلامی مجاهدت هانمود. با شکل گیری جبهه مقاومت اسلامی، او با حضور خودش در این میدان ، برای دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام، پافشاری میکرد. عشق به اهل بیت علیهم السلام اورا به کربلاهای مختلف کشاند. درسال ٩4ه ش، درسلسله عملیات‌های محرم درجنوب غربی حلب سوریه شرکت عاشقانه داشت. درفروردین ٩5ه ش با کاروان اعزامی از لشکر عازم کربلای خان طومان شد. حسین آقا، ازطریق که اهل گیلان بود خبرشهادتش راگرفته بود. با شروع نبردهای رزمندگان اسلام درجبهه خان طومان، برادر حسین درگردان یاسر(امام سجاد علیه السلام) در خط پدافندی معروف به خط یاسر درمقابل دشمنان تکفیری یهودی قرارگرفت ورجزخوانی هامیکرد. با هجوم واجرای آتش‌های جهنمی درتاریخ ٢١ فروردین براثر اصابت ترکش ها به سرش بشهادت رسید و آن وعده داده الهی توسط شهید کوچک زاده درمورد برادر محقق شد. اقای گردان امام سجاد علیه السلام، حسینی شد وبه جایگاه ابدی ونزد خدای مهربان یرزقون گشت. روحش شاد و راهش پررهرو باد. ... ✍راوی: از فرماندهان جبهه مقاومت ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
سهله دوم : مقامهای آن ▫️در قسمت اول تصاویری از مقام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و نماز و دعای آن بیان کردم مقامهای دیگر مسجد عبارتند از: امام صادق علیه السلام(دو رکعت نماز تحیت مسجد و دعای مخصوص ان) حضرت ابراهیم علیه السلام(گوشه ی شمال غربی مسجد و دو رکعت نماز و تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها و سپس دعا ی وارد شده) و خانه ی حضرت ادریس نبی علیه السلام (سمت جنوب غربی ؛ دو رکعت نماز و دستها را بلند و دعای توصیه شده و سپس سجده) حضرت خضر نبی علیه السلام(گوشه ای از سمت مشرق؛ دو رکعت نماز و دعای ان) صالحین و انبیاء(شمال غربی مسجد؛ دو رکعت نماز و تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها و دعا ) امام زین العابدین علیه السلام(در وسط مسجد خانه ای است دو رکعت نماز و دعا) تعداد زیاد زائران و رفاه حال بیماران و سالمندان کاروان و جلو گیری از تجمع چندین کاروان در یک مکان و عدم اتلاف وقت ؛ طبق اجازه از مراجع تمام نمازها در یک مکان در فضای مسجد اقامه می شود. 🌹ڪانٰال‌شَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹 https://eitaa.com/shahidsalehi72 ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
رمان 💞 1⃣ 📕زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشدمجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! امانبود ارمیا،نبودآیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: می شه بریم پیش حاج بابا؟ دلم براش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آورد آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: چی شده داداشی؟ ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم. زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستانه و معلوم‌نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوارش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبارعاقلانه تر عمل کنی. ✍نویسنده: ... ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺❄️❄️🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━ ‎‎‌‌‎‎
قسمت چهارم بخش دوم در همان حال بچه ها فهمیدند امروز روز سختی در پیش دارند. به خط که رسیدند فرمانده خط بچه هارو به سه قسمت تقسیم کرد و هر کدام با سرعت به سنگر مربوطه رفتند. بچه های فاطمیونی که در خط بودند هرکدام در سنگرشان پناه گرفته بودند تا حالا چنین وضعیتی ندیده بودیم از آسمان خمپاره و کپسول جهنمی مثل باران میبارید و بچه ها با هر صدا خودشان را به داخل سنگر پرت میکردند تا آسیب نبینن. کل شهر زیر آتش سنگین تروریست ها بود حدود ساعت ۱۳نماز را نیروها نشسته خواندند و ناهار رسید در آن گیر و دار چیزی از گلوی کسی پایین نمیرفت چون هر لحظه ممکن بود کپسول جهنمی یا خمپاره کنارت اصابت کند . تروریست ها هم عقبه و هم جلوی شهر را میزدند تا پشتیبانی به ما نرسد در همان لحظه دیدیم که کپسولی به انتهای کانال که به نونی معروف بود خورد و احساس کردیم بچه هارا زدند، در همان لحظه بیسیم زدند که بیایید و بچه ها را ببرید به نونی که رسیدیم دیدیم یکی از بچه های ما کنار یک پیکری ایستاده فک کردیم ان شخص شهید شده ولی پتو را که کنار زدیم دیدیم زنده است ولی ... 💢خاکریز_ شهدا _طلائیه 🔻 {♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌لطفا با لینک انتشار دهید👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
قسمت ششم بخش دوم چند لحظه ای در خط آرامش نسبی برقرار شد اما ناگهان دشمن از جناح اقدام به هجوم سنگین تری کرد خط یاسر به دلیل اشرافیت به محور های همجوار از اهمیت بالایی برخوردار بود درگیری دیگر از روبه رو نبود و دشمن از جناحین وارد میشد زمانی که من یکی از بچه ها را داشتم انتقال میدادم اسلحه من توی ماشین جاموند و اسلحه ای نداشتم دشمن به فاصله 50متری ما رسیده بود جوری که من سر آنها را به وضوح می‌دیدم که در حال جا به جایی هستند دشمن از پشت شروع به تیراندازی کرد که سریع سنگر گرفتیم اوضاع داشت بحرانی میشد و ما داشتیم در محاصره قرار می‌گرفتیم ... 💢خاکریز_ شهدا _طلائیه 🔻 {♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌لطفا با لینک انتشار دهید👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
قسمت هفتم بخش دوم قرار شده بود بچه های خط مالک به سمت ما حرکت کنند باران شروع به باریدن کرد و کل بدنمان خیس شده بود و میلرزیدیم ساعت حدودا ۳_۴صبح بود همینطور که نشسته بودم و به شهر خانطومان نگاه میکردم دیدم حدودا ۲۰_۳۰ خودرو با چراغ روشن در جاده به سمت ما می آیند که نیروی کمکی بودند شروع کردیم به ریختن آتش جهنمی از گلوله به سمت دشمن در حال باریدن بود دیگر خبری از شعار تکفیری ها نبود و گلوله و خمپاره ها اثر کرده بودند نماز صبح را تیمم کردم و خواندم بچه های خط مالک شروع به پاتک زدن کردند و بخشی از خط را هم پس گرفتند یک سری به انتهای کانال که محل شهادت حسین بواس بود زدم سلاح حسین روی زمین بود و خونش هنوز مشخص بود سمت راست جنازه یکی از تکفیری ها را دیدم که به درک واصل شده بود از بچه های فاطمیون جیب هایش را چک کرد که قرآن کوچکی و یک برگه نقشه داشت جوانی که باید در مقابل دشمن اصلی اسلام یعنی اسراییل بجنگد با تبلیغات اشتباه و توطعه علیه جهان اسلام میجنگید نقشه آن را که چک کردیم تصویری هوایی از خط یاسر بود که آن را به ۱۶قسمت تقسیم کرده بود این فرد احتمالا از فرماندهان تکفیری ها بوده جنازه آن را به عقب انتقال دادیم تا شاید در تبادل ها به درد بخورد... 💢خاکریز_ شهدا _طلائیه 🔻 {♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌لطفا با لینک انتشار دهید👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱
قسمت هشتم بخش دوم پایش را با باند بستیم و اطلاع دادیم ماشین آمد و او را به بهداری انتقال دادند یکی از بچه ها اطلاع داد که دشمن در جنگل رو به رویمان نیروی پیاده مستقر کرده است و ماهم با چند خمپاره آنجا را زدیم دستور رسید که همه در سنگر ها پناه بگیرند و هیچ تلفاتی در زمان آتش دشمن مورد قبول نیست هر چند لحظه جلوی خط را نگاه میکردم که نکند دشمن زیر آتش پیشروی کند ساعت حدود ۱۷:۳۰شده بود و صدای هلیکوپتر و هواپیما به گوش رسید که نوید خبر های خوبی را میداد حدود ساعت ۱۸دیگر از آتش سنگین دشمن خبری نبود هلیکوپتر ها بمب های بشکه ای را بر سر تروریست ها ریختند.. الله اکبر دقیقا همانجایی که باید میخورد خورد یکی هم دقیقا به مدرسه ایکس که محل تجمع تکفیری ها بود خورد همه بچه ها در حال دادن شعار لبیک یا زینب (س) بودند در بیسیم شنیدیم که دشمن در حال عقب نشینی است و کمر دشمن شکسته است دشمن حملات خود را با هلی شات مدیریت میکرد نماز مغرب را نشسته خواندیم و گروهی از بچه ها برای استراحت به محل اسکان رفتند و شام خوردیم و بعد از چند ساعت تعویض شیفت انجام دادیم روزی سختی را پشت سر گذاشتیم... 💢خاکریز_ شهدا _طلائیه 🔻 {♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡} ‌‌‌‌‌‌‌‌‌لطفا با لینک انتشار دهید👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═ ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━ @Yalesaratal_hoseein113 ━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️