عشاق الحسین محب الحسین.حاج اباذر حلواجی .زیارت عاشورا .mp3
15.35M
طرح قرائت چله #زیارت _عاشورا
در ایام محرم و صفر 🏴🏴
# ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ویاران با وفایش تسلیت باد
فایل صوتی زیارت عاشورا 🍃
اللهم ارزقنا زیارت الاربعین فی الکربلاء
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
به نیابت از شهدای والامقام 🌷
#محرم
#امام_حسین
#همه یک خانواده ایم
#خاکریز_شهدا
#موسسه فرهنگی قرآن وعترت نورالزهراء س کوی اصحاب شهرستان ساری
┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
طرح قرائت چله #زیارت _عاشورا
در ایام محرم و صفر 🏴🏴
# ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ویاران با وفایش تسلیت باد
زیارت عاشورا 🍃
اللهم ارزقنا زیارت الاربعین فی الکربلاء
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
به نیابت از شهدای والامقام 🌷
#محرم
#امام_حسین
#همه یک خانواده ایم
#خاکریز_شهدا
#موسسه فرهنگی قرآن وعترت نورالزهراء س کوی اصحاب شهرستان ساری
┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
شهید سپهبد قاسم سلیمانی در توصیف شهید"محمّدحسین یوسفالهی" اینچنین گفته است؛ دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
به گزارش گروه فضای مجازی ، شهید محمد حسین یوسف الهی که شهید سپهبد قاسم سلیمانی در خاطرات خود از وی یاد کرده است و در وصیتش آمده است که در کنار وی دفن شود، متولد سال ۱۳۴۰ در شهر کرمان بود.
شهید یوسف الهی همرزم حاج قاسم سلیمانی کیست؟
وی در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا میشدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.
شهید محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید.

خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.

خاطرات سردار سلیمانی درباره شهید محمد حسین یوسف الهی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است که؛ هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
طبق نقل قولی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وی اینچنین گفته است که؛ دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!

حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
رصد > فرهنگ
۱۵۳۵
حسین پسر غلامحسین؛
۱۳ خاطره ناب از حاج قاسم سلیمانی درباره یک شهید خاص
يکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۴۵کد مطلب: 718806
شهید محمد حسین یوسفالهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
۱۳ خاطره ناب حاج قاسم درباره شهید یوسفالهی
به گزارش جهان نيوز، امروز سالروز شهادت «محمدحسین یوسفالهی» است. محمد حسین در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در عملیات والفجر ۸، در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
شهید محمد حسین یوسف الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
شهید یوسفالهی در سال ۱۳۴۰ در کرمان متولد شد. او در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا میشدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسفالهی با نهجالبلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.
شهید یوسفالهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی نیز پنج مرتبه به شدت مجروح شده بود.
کتاب «حسین پسر غلامحسین» زندگینامه شهید محمدحسین یوسفالهی که به قلم «مهری پورمنعمی» توسط انتشارات مبشر منتشر شده است، گزیدهای از زندگی و زمانه شهید یوسفالهی و همچنین خاطرات فرماندهان و همرزمان محمدحسین یوسفالهی را روایت میکند. فصل دوم این کتاب که عنوان «محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی» را دارد، شامل چندین خاطره از سپهبد شهید قاسم سلیمانی در خصوص شهید یوسفالهی است.
قبل از عملیات والفجر یک
قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک میشد و هنوز معبرها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقیها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمد حسین یوسف اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل میکنیم».
شب بعد بچههای اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن قدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دو تایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم «من همین جا میمانم تا بچهها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم».
یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمد حسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سختترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل میکنم؟
با بی صبری گفتم:خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟
خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقیها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه وجعلنا را خواندیم. ستون عراقیها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر میشد. بچهها از جایشان تکان نمیخوردند. نفس در سینهها حبس شده بود. عراقیها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشهای از لباس یکی از بچههای ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرفها متوجه حضور ما نشدند، بی خبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمد حسین موج میزد.
گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار میکردند با عراقیها برخورد میکنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مینها منفجر نشده بود و بچهها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولا ما در همه عملیاتها انجام میدادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک میشدیم و تمام موقعیتها را بررسی میکردیم.
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقیها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یک دفعه دیدم تمام بچهها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتیهای عراقی برخوردیم.
به اطراف نگاه کردم، میخواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچهها خیز نرفتهاند، بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمد حسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست». گفتم:خب! چرا اینجا؟! صبر میکردید تا به خط خودمان برسیم، بعد! گفت «نه ما هر شبی که وارد معبر میشویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز به جا میآوریم و بعد به عقب بر میگردیم».
این نمونهای از حال و هوای بچههای اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود.
عملیات بدر
یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کمی از هم راه بچهها را سد کرده بودند. کمینها روی دو پد داخل آب بودند. محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت یعنی هیچ نیزاری نبود که بچهها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.
زمان میگذشت و عملیات نزدیک میشد. من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچهها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار با یک بلم کوچک دو نفره وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم که موفق شده است. گفتم: «چه کار کردی حسین آقا؟» گفت: «رفتم جلو تا به کمینها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم عراقیها من را میبینند راهی هم نداشتم. جز اینکه از وسط آنها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمینهای عراقی روی آن سوار شده بود رساندم. از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقیها کر وکور متوجه من نشدند توانستم خیلی راحت بروم و برگردم».
رودخانه کنگاکش
شناسایی دیگری که ما با بچههای اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود. در این منطقه ما خط پیوستهای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپههای پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشتیهای عراقی برای شناسایی میآمدند و هم بچههای ما میرفتند. آن شب قرار بود محمد حسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.
به سمت رودخانه کنگاکش حرکت کردیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه میدادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده، پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک میشوند. تعدادمان تقریبا برابر بود، اما آنها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمیدانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتیهای عراقی احتمال میرفت که از نیروهای دشمن باشند.
بچهها سریع متوقف شدند آنها هم با دیدن ما ایستادند. در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم. باید احتیاط میکردیم نمیشد بی گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.
محمد حسین گفت: من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچهها به سمتشان میرویم. شما هم بکشید روی تپه پشت سر. اگر آنها عراقی بودند که ما درگیر میشویم و شما در این فاصله دوکار میتوانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر میشوید و به کمک هم از بین میبریمشان یا اینکه سعی میکنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند چه بهتر! تکلیف را روشن میکنیم و بر میگردیم.
طبق معمول او به خاطر نجات بقیه برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپهای که پشت سرمان بود رفتیم. هر چند لحظه یک بار بر میگشتیم و بچهها را نگاه میکردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود.
محمد حسین خیلی راحت و بدون ترس راه میرفت. انگارنه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیر اندازی شود حتی حاضر نبود خم شود و یا سینه خیز برود پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم آنها رسیدند. فرصتی نبود، همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه میشود.
وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم. وقتی محمد حسین آمد گفت: آنها بچههای شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چارهای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد.
این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمد حسین دیدم. همه او را خوب میشناختند و میدانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست.
والفجر سه – شیار گاوی
شجاعتی که محمد حسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر سه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست.
عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. او میدانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچهها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند قطعا مهران سقوط میکرد و دوباره به دست عراقیها میافتاد.
هور
در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقیها محمد حسین را بگیرند. یکبار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچههای لشکر ۲۵ کربلا بود و میبایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند. وضعیت بدی بود عراقیها خیلی راحت میتوانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند.
آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچهها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند. آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش میروند، اما به سنگرها نمیرسند. همین طور به راهشان ادامه میدهند که یک مرتبه از دور سنگری را میبینند. وقتی خوب نزدیک میشوند، یک دفعه عراقیها از داخل سنگر به طرف بچهها تیراندازی میکنند. آنها هم بلافاصله رگباری روی دشمن میبندند و بعد با سرعت دور میزنند و به طرف خط خودمان حرکت میکنند. عراقیها سوار قایق موتوری میشوند و آنها را تعقیب میکنند. بچهها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند. این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمد حسین و بقیه از دستشان فرار میکنند کمین اول باخبر شده و سر راه بچهها منتظرشان میشوند.
موقعیت طوری بود که به راحتی میتوانستند آنها را بزنند، اما گویا میخواستند اسیرشان کنند. محمد حسین وقتی به کمین بعدی میرسد به همراه دوستانش کف قایق میخوابد و سنگر میگیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی میکند تا از مهلکه بگریزد، اما وقتی کمین را رد میکنند و فاصله میگیرند یک مرتبه بنزین تمام میکنند، به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی میکشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که آنجا مشغول کار بودند بر میخورند. حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این چنین برای محمد حسین زیاد پیش میآمد، اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقیها خلاص میکرد.
جزیره مجنون جنوبی
یک نمونه دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل میشدند مربوط به شناساییهایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام میدادند. خب! من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی میکردم تا همیشه با بچههای این واحد ارتباط داشته باشم و معمولا محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین میکردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم.
جزیره جنوبی منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت: ما در این محور مشکل آبراه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد.
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمد حسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچهها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچهها چه شرایط سختی را میگذرانند، اما به روی خود نمیآورند.
باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم میرسید. چولانها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق مینشستی در دید عراقیها قرار میگرفتی؛ بنابر این مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو میرفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است. هنگامی که ازکنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمد حسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد.
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم میسوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمد حسین و بچهها شبها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه میرفتند و فعالیت میکردند. یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود؛ کاری که در طول جنگ بی سابقه بود.
آنها شب تا صبح میرفتند و با داس چولانها را زیر آب میبریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایقها را باز کنند؛ آن هم نه یک متر و ده متر بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار میکردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهایشان نبود فکر میکرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند. آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید شادی در چهره آنها موج میزد؛ شادیای که ما را هم خوشحال میکرد.
من مست و تو دیوانه
یک بار «برادر محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم. محمدحسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه همراه ما بیاید.
سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همین طور که میرفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه میکرد. کم کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد:
من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه.
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفتای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دست
ارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه...
حالات عجیبی داشت. انگار توی این عالم نبود. بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت. خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او میکرد و نگاهی به من. رو کرد به من: این حالش خوب است؟!
گفتم: نگران نباش این حال و احوالش همین طور است. با اشعار عارفانه سَر و سِری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست میداد. گاهی سر شوق میآمد و میخندید و گاهی هم میسوخت و میگریست.
دفتر امام جمعه
یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم، چند نفر از مسئولان شهر و استان نیز حضور داشتند. محمدحسین کنار من نشسته بود او علی رغم جثه لاغرش بنیهای قوی داشت.
رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود. جلوی همه نوشابه گذاشتند، محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد. صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد. رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد. همین طور که نگاه میکرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمدحسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و میخواست در آن را باز کند،، اما نمیتوانست. در همین موقع محمدحسین خندید: نه جانم! هر کسی نمیتواند این کار را بکند، باید حتما وارد باشید.
حسین، پسر غلام حسین
یک روز با محمدحسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیاتهای قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم. به محمدحسین گفتم: چند تا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آن طور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد.
گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید میدانم موفق شویم.
گفت: اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز میشویم. گفتم: محمدحسین دیوانه شدی؟ عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که اصلا وضع فرق میکند و از همه سختتر است موفق میشویم؟
خندهای کرد و با همان تکیه کلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلام حسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.
خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمیزند. حتما از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا میدانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم: در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه کار داری؟ فقط بدان، بی بی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم.
قطعه زمین
محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی میکرد. آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است. بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید که آن شخص یک نفر جهادی است.
قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و میتوانی به حقت برسی.
گفت: نه! من نمیتوانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده است؛ هر چند نباید چنین کاری میکرد و در زمین غصبی مینشست، اما حالا که چنین کرده دلم نمیآید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد! من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.
نگهبان میله
محمدحسین تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتما در اوقات مختلف میآمد و به نگهبان میله سر میزد. اگر کسی خلافی مرتکب میشد با او برخورد بدی نمیکرد؛ بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب میشد که آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان. او اگر نیرویی را تنبیه میکرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت.
یک شب اکبر شجره نگهبان بود، اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد، همان جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی که از راه میرسد و اکبر را در خواب میبیند، دیگر بیدارش نمیکند، خودش مینشیند و تا صبح نگهبانی میدهد.
نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار میشود و محمدحسین را در جای خود میبیند خیلی خجالت میکشد محمدحسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمیگذارد.
خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانیاش او را از انجام کار محروم کنند. برای بچههای اطلاعات شاید یکی از سختترین مجازاتها همین بود مثلا اگر کسی را توی معبر نمیفرستادند، انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و اینها همه به خاطر جوی بود که محمدحسین در واحد به وجود آورده بود.
ارتفاع شتر میل
قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچههای اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم. ما تا آن زمان بیشتر در جنوب کار کرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم. در جنوب منطقه طوری بود که نیاز به بلدچی نبود و ما معمولا باید سینه خیز به سمت دشمن میرفتیم و خیلی هم آهسته صحبت میکردیم، اما در کوهستان شرایط فرق میکرد در این مأموریت دو نفر از افراد بومی محل به نامهای شاهرخ و اکبر قیصر به عنوان بلدچی ما را همراهی میکردند. آنها بزرگ شده آنجا و به تمام راهها وارد و آشنا بودند. خصلتهای عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچهها ناراحت بودند توی راه که میرفتیم خیلی بلند بلند صحبت میکردند و اصلا اصول ایمنی را رعایت نمیکردند و ما با توجه به تجربهای که داشتیم معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم: نکند امشب اینها ما را لو بدهند و گیر دشمن بیفتیم؟
محمدحسین گفت: نه خیالت راحت باشد. گفتم: ازکجا این قدر مطمئنی؟ گفت: اخلاقشان را میدانم اینها اصلا فرهنگشان این طوری نیست این کار را نمیکنند؛ با این حال برای احتیاط چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه میفرستم.
او هندوزاده ومهدی شفازند را پشت سر فرستاد. من، جواد رزم حسینی واکبر قیصر نیز جلو افتادیم. با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم و خیلی زمان گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. محمدحسین پرسید: اکبر! پس دشمن کجاست؟
او با صدای بلند که از صد متری به گوش میرسید جواب داد: هنوز خیلی مانده.
ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم، ولی باز خبری از دشمن نبود. یکی، دو مرتبه من سوال کردم باز او همین جواب را داد. اصلا آن روز هر چه به او میگفتیم، برعکس عمل میکرد. من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد و میخواهد بلایی سرما بیاورد.
محمدحسین گفت: شما هیچی نگو.
گفتم: برای چی؟
گفت: برای اینکه اینها عشایرند، خصلتهای خاص خودشان را دارند. وقتی این قدر با احتیاط میرویم، فکر میکنند میترسیم، آن وقت بدتر لج میکنند.
گفتم: باشد! من دیگر حرفی نمیزنم.
همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر میل رسیدیم. اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت: «این هم عراقیها». سپس در گوشهای نشست و منتظر شد.
ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد دوباره به همان ترتیب برگشتیم، صحیح و سالم. شاهرخ واکبر قیصر، همان طور که محمدحسین گفته بود خطری ایجاد نکردند. واقعا برای من جالب بود که محمد حسین این قدر روی عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد میکرد. به نظرم هر چه بود به هوش و استعداد فوق العادهاش مربوط میشد.
اُورکت
بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم میدانستم انسانی بی ریا و خالصی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص) فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالین من می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و...
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص) برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج) ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم.
محمد حسین یوسف الهی
24/12/1364
💠 #قرائت زیارت شهدا هدیه به روح همه ی شهدای سرتا سر ایران وجهان بخصوص
شهید مدافع وطن، سردار شهید حسین یوسف الهی
همیشه دوستت دارم ای شهید 💕🌷🌷🌷🌷🌷😭🙏🙏🕊💖🕊
🏴🔷🏴🔷🏴🔷🏴
#زیارات_نامه_شهدا
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
📖اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللهِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم....
💝 گروه خاکریز شهدا 💝
┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
◗مـــــن زینبی امــــ😌"
محـــــالــه بگـــــذارم …
⊹
⊹
#ریحانه🌱
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی...
#اربعین
#امام_حسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا🖤
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━
┅┅✿❀🌹◍⃟ 🌹❀✿┅┅
🍀 *وصیت شهدا در باره #حجاب* 🍀
🌷«و تو اے خواهر دینے ام: چادر سیاهے که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است.»
(شهیدعبدالله محمودی)🕊
🌷خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان مے کشید.»
«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مے بینے و دشمن تو را نمے بیند.»
🌷(سردارشهید رحیم آنجفی)🕊
🌷«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست.»
(شهیدمحمد کریم غفرانی)🕊
🌷«خواهرم: از بے حجابے است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.»
(شهیدحمید رضا نظام)🕊
🌷 «ازتمامے خواهرانم مے خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظباشند.»
(شهید محمد تقے میرغفوریان )🕊
🌷«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن.»
(طلبه شهید محمد جواد نوبختے )🕊
🌷«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»
(شهیدصادق مهدے پور)🕊
🌷«خواهرم: حجاب تو مشت محکمے بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مے زند.»
(شهیدبهرام یادگاری)🕊
🌷 «تواے خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است.»
(شهیدابوالفضل سنگ تراشان)🕊
🌷 «به پهلوے شکسته فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسمتان مے دهم که،حجاب را حجاب را،حجاب را،رعایت کنید.»
(شهیدحمید رستمی)🕊
🌷«خواهرمسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد.برادرمسلمان: بے اعتنایے شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
(شهیدعلے اصغر پور فرح آبادی)🕊
🌷 «شماخواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوے معنویت و صفا مے کشاند.»
(شهیدعلے رضائیان)🕊
«🌷ازخواهران گرامے خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند،زیرا که حجاب خون بهاے شهیدان است.»
(شهیدعلے روحے نجفی)🕊
«🌷مادرم...من با حجاب و عزت نفس و فداکارے شما رشد پیدا کردم.»
(شهیدغلامرضا عسگری)🕊
🌷«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهے چادر تو مے ترسد تاسرخے خون من.»
(شهیدمحمد حسن جعفرزاده)🕊
🌷 «خواهرم: زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن.»
(شهیدمحمد علے فرزانه)🕊
🌷«خواهران ما در حالے که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ مے کنند...هدف دار در جامعه حاضرشده اند.»
(رییس جمهور شهید محمد علے رجایی🕊
🌱↷
『∞♡┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
@Yalesaratal_hoseein113
━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━