#متن
فرعون، که ادعای خدایی می کرد و مردم را بنده خویش می دانست، روزی به استراحت مشغول بود. برای او،ظرفی از انگور آورده بودند.فرعون،خوشه ای از انگور برداشته و حبّه های سبز و شفاف آن را به دهان می گذاشت.
در آن هنگام مردی در مقابل او ظاهر شد، کسی که فرعون او را ندیده بود و نمی دانست چگونه توانسته است به خلوت کاخ راه یابد.پس، از خوردن انگور دست کشید و پرسید:
ـ تو کیستی و چطور به اینجا آمده ای؟!
مردناشناس،با صدایی غریب و وهم آلود،پاسخ داد:
ـ شیطان هستم؛شیطان!
فرعون بر خویشتن لرزید،ظرف انگور را که در کنارش بود،عقب برد و دست ها را روی زمین ستون کرد.این گونه، می توانست لرزش اندام های خود را مخفی بدارد.لبهایش که لرزش داشت و رنگ پریده می نمایاند، تکان می خورد و کلماتی نامفهوم، از بین آنها خارج می شد.
شیطان، خنده ای بلند سر داد و گفت:تو ترسیده ای!
فرعون به زحمت پاسخ داد:آری، چون منتظر تو نبودم.بعد، بدون آنکه بتواند به چهره شیطان نگاه کند،پرسید:برای چه پیش من آمده ای؟!
شیطان دست به ظرف انگور دراز کرد،خوشه ای را برداشت و مقابل نگاه فرعون نگه داشت و پرسید:آیا کسی می تواند این خوشه انگور را به خوشه ای از مروارید گرانبها تبدیل کند؟ فرعون بدون درنگ پاسخ داد:نه کسی نمی تواند.
شیطان،با سحر و جادوی خویش، کاری کرد که خوشه انگور به چشم فرعون به مروارید تبدیل شود!خوشه ای از مروارید.
فرعون در حالی که بسیار حیرت زده شده بود،گفت:آفرین بر استادی و مهارت تو باد!
شیطان خوشه انگور را به درون ظرف پرتاب کرد و با همان دست،در حال حرکت،یک پس گردنی محکم به فرعون زد.
شدّت ضربه به حدّی بود که سر فرعون پایین کشیده شد و نوک دماغش با زمین برخورد کرد.
شیطان بار دیگر،خنده بلند خود را سر داد و گفت:ای بیچاره! من با این استادی و توانی که می بینی، از پیشگاه خدا رانده شدم و به بندگی قبولم نکردند.تو چگونه با این حماقت خودت، ادعای خدایی می کنی؟!
#شعر_مثل_گندم🌾
مثل گندم باش ؛
زیر خاک می برندش
باز می روید پُرتر،
زیر سنگ می بَرندش
آرد می شود پر بَهاتر،
آتش می زنندش
نان می شود مطلوب تر،
ذات باید ارزشمند باشد…!
@Yaranmontazer