8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️▪️▪️
#درس بزرگ امام حسین (ع) و یارانش برای ما از نگاه امام خمینی :
▪️سید الشهدا و اصحاب او و اهل بیت او آموختند تکلیف را؛ فداکاری در میدان، تبلیغ در خارج میدان▪️
#آنها به ما فهماندند که در مقابل جائر، در مقابل حکومت جور، نباید زنها بترسند و نباید مردها بترسند.
◾️شب اربعین حسینی تسلیت باد▪️
https://eitaa.com/Yareanehamra
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️▪️▪️
#درس بزرگ امام حسین (ع) و یارانش برای ما از نگاه امام خمینی :
▪️سید الشهدا و اصحاب او و اهل بیت او آموختند تکلیف را؛ فداکاری در میدان، تبلیغ در خارج میدان▪️
#آنها به ما فهماندند که در مقابل جائر، در مقابل حکومت جور، نباید زنها بترسند و نباید مردها بترسند.
◾️شب اربعین حسینی تسلیت باد▪️
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #قسمت دویست و یکم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه شهید شهید وهاب صیفوری ط
🌷🌷🌷
#قسمت دویست و دوم (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه شهید شهید وهاب صیفوری طغرالجردی
(قسمت سوم )
☆وهاب این خبر را در منزل برادرش شنید و فوراً برای خداحافظی به منازل فامیل و دوستان رفت. سپس برگشت و مدتی در کنار برادر به درد دل پرداخت و از جبهه و جنگ صحبت نمود. طوری حرف میزد که انگار دیگر بر نمیگردد. آن شب تا اذان صبح به عبادت و نماز شب مشغول بود و صبح روز بعد، پس از صرف صبحانه دست به گردن برادر انداخت و همدیگر را بوسیدند و لحظه ی جدایی فرا رسید.
☆ساک خود را برداشت و خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی در تاریخ پانزدهم دیماه ۱۳۶۵ به برادرش تلگراف زد که: «ما از عملیات کربلای چهار برگشتیم و سالم هستیم شما نگران نباشید».
☆مدتی بعد عملیات کربلای پنج شروع شد و وهاب پس از سه شبانه روز درگیری با دشمن، سرانجام در تاریخ بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به همراه ده تن از همرزمانش که در عملیات کربلای چهار و پنج به شهادت رسیده بودند، بر روی دستان مردم شهیدپرور و همیشه در صحنه ی طغرالجرد تشییع شد و در کنار دیگر یاران شهیدش آرام گرفت.
☆او که در دوران کوتاه حیات خویش، جوانی آرام، با تقوا و پرهیزگار بود، شهادت درراه خدا را نوعی سعادت ابدی میدانست و میگفت: « امروز هم همانند روز عاشورای سال شصت و یک هجری است و ما نباید حسین زمان را تنها بگذاریم باید به ندای او لبیک بگوییم».
#خوابی که خبر از شهادت برادر میداد.
#راوی: داوود صیفوری (برادر شهید)
☆شب 22 دیماه 65 بود. خواب دیدم که بهاتفاق همسرم به منزل پدری رفته ایم و در حال تدارک مهمانی یا مجلسی مشابه، هستیم. ناگهان متوجه یک دستگاه تلفن روی میز شدم. در عالم خواب شگفت زده شدم، چراکه آن زمان هیچ خانه ای تلفن نداشت. زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. مردی پشت خط بود. بعد از سلام و احوال پرسی آیه معروف: «وَلا تَحسَبَنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» را خواند و به من گفت: «شهادت برادرتان وهاب و برادر زاده تان را تسلیت میگویم». از او پرسیدم: « شما کی هستید؟ و از کجا زنگ میزنید؟» جواب داد: « من از همرزمان ایشان هستم و از کربلا زنگ می زنم» و بعد گوشی را قطع کرد.
☆همان لحظه از خواب بیدار شدم و مستقیم سراغ قرآن رفتم عیالم متوجه شد و گفت: «دنبال چیزی هستید؟»
☆خواب را برای او تعریف کردم و چون سواد قرآنی چندانی نداشتم کلماتی از آیه را برای او خواندم و او که تسلط لازم را در قرآن خوانی داشت، گفت: «آیه مربوط به شهداست» و آیه را برایم آورد. فهمیدم اتفاقی افتاده است. چند روز بعد خبر شهادت ایشان را رسما به ما اعلام کردند.
#درس آخر
#راوی: محمّد محسن بیگی
ادامه دارد
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌷 #قسمت دویست و دوم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه شهید شهید وهاب صیفوری طغ
🌷🌷
#قسمت دویست و سوم (کتاب
زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه شهید شهید وهاب صیفوری طغرالجردی
(قسمت چهارم )
#درس آخر
#راوی: محمّد محسن بیگی
☆زنگ تفریح بود و دانش آموزان در حیاط آموزشگاه بودند. بعضی ها با یکدیگر بازی میکردند. عده ای دست در گردن هم انداخته بودند و جدول ضرب حفظ میکردند. تعدادی مشغول خوردن خوراکی بودند و چند نفری هم داشتند تکالیف خود را مینوشتند تا ساعت بعد مورد مؤاخذه و تنبیه قرار نگیرند.
☆من هم با چند نفر از دوستانم در محوطه مدرسه قدم می زدم. زنگ به صدا در آمد و دانش آموزان دوان دوان به سمت کلاس هایشان روانه شدند. ما هم به سمت کلاس حرکت کردیم. معلّمیکه نزدیک ما بود رو به من کرد و چون قد و قامتم از دیگر بچهها بلندتر بود و هیکل درشت تری داشتم به من گفت: « آهای دراز، برو درب مدرسه را ببند».
☆پدرم همیشه سفارش میکرد که باید احترام بزرگترها و خصوصا معلم ها را داشته باشیم. لذااز این خطاب معلّم ناراحت نشدم، بلافاصله دویدم و درب حیاط مدرسه را بستم و دوان دوان قبل از معلّم، خود را به کلاس رساندم.
چند روزی گذشت اما دیگر آن معلّم را ندیدم. ازدیگر معلّم ها و مدیر مدرسه شنیدم که راهی جبهه شده است.
☆ما دانش آموزان را به جبهه نمیبردند مگر آنها که قد بلند و جثه ی بزرگی داشتند، یا اینکه به سن قانونی رسیده بودند و رضایت پدر و مادر را به همراه داشتند.
☆خوشبختانه من جثه و هیکلم بزرگ بود و از طرفی سماجت و جدیت زیادی داشتم که به جبهه بروم، لذا با دست بردن در فتوکپی شناسنامه و پوشیدن تعداد زیادی لباس و کفش پاشنه دار، خودم را به جبهه رساندم.
☆در گردان رزمی سازماندهی شدم. هنوز چند روزی از آمدنم به جبهه سپری نشده بود که به من خبر دادند یک نفر مشتاقانه سراغت را میگیرد.
☆در سنگر استراحت میکردم که فردی از بیرون چادر صدا زد: «آقای محمّد محسن بیگی در این سنگر هستند؟» من با شنیدن صدا بلند شدم و از سنگر بیرون رفتم.
☆در کمال تعجب با همان معلّم مدرسه روبه رو شدم. سلا م کردم و از خجالت سرم را پایین انداختم. معلّم پس از جواب سلام، دست دراز کرد و دستم را به گرمی فشرد. من سر از پا نمیشناختم. هر لحظه مهر و لطف و محبت ایشان بیشتر میشد.
☆برایم سؤال بود که این همه مهربانی برای چیست؟تا اینکه گفت: « آقا محمّد باید مرا عفو کنی و از سر تقصیراتم بگذری. من آن روز در حیاط مدرسه علاوه بر اینکه به شما امر و نهی کردم شما را با لقب نامناسبی صدا زدم و از آن روز به خاطر این بی احترامی، از خودم ناراحتم تا اینکه فهمیدم عازم جبهه شدید و اینجا تشریف دارید. آمدم تا حلالیت بگیرم».
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra