هدایت شده از شافع | مجموعه شهید فتحی
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول
📆۹ شهریور ۱۴۰۲
📲کاروان پیاده روی اربعین
〽️مجموعه فرهنگی تربيتی
شهید احسان فتحی بهبهان
@shahidfathi_ir
〽️هیئت •|خُدّامِ زَهرای سِه ساله|• بهبهان
@zahraye3saleh
🎬کاری از موسسه هنری فائق
@faegh_ir
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت_اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقعه مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
نویسنده :بانو...ش
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_اول
🌴💎❄️💎🌴
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴💎🥀💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
⬇️⬇️⬇️