سلام علی آل یس:
🍂🍃🍂🍃🍂
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آدمها_همگی_میترسند!!
🌷اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یکدفعه ضربهای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همانحال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز....
🌷هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همانجا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد....
#راوی: سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ
🍂🍃🍂🍃🍂
🍎🍏🍎🍏
#پندانه
#داستان_جالب_قوز_بالا_ قوز👻
✍شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت.
وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزنم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد.
از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماوقع آن شب را شرح داد.
چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شدهاند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برميدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند.
آن وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت:
ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...
🍏🍎🍏🍎🍏
🌸🌼🌸🌼🌸
سعه صدر
💥💥💥💥
#داستان_آموزنده
🔆اذیت کبوتر باز
🍁(شيخ ابوعلى ثقفى ) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانه شيخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخ از اين جهت در اذيت بود.
🍁روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت . همسايه به قصد كبوتران سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخ آمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد.
🍁اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شويم .
🍁شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخه اى آورد.
🍁شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود را با اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.
🌼🌸🌼🌸
https://eitaa.com/yasahe