eitaa logo
السلام‌علیک‌یاابا‌صالح‌المهدی
1.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
31 فایل
بِسمِ رَبِ المَهدی♥️🌱 اطلاعـاتــــ🌱 @WelayatEshgh313 شـࢪو؏۲۸ مهر ۱۴۰۲ ادامهـ اِن شاءالله تا پاے شهـادتــــ کپی؟باذکر صلوات نذر ظهور آقا امام زمان (عج) اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج).
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند، ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود. تا آن جا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم. چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم. از همان پله اول اشک هایم جاری شد. توان بالا رفتن نداشتم. دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم. به هر وسیله ای که دست می زدم ، کلی خاطره برایم زنده می شد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جا به جا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت، کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه دست نوشته هایم را جمع کرده بود، همان هایی که روی کاغذهای کوچک برایش می نوشتم. حتی یادداشتی که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود. فکرش را نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد. گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم می کند، ولی اصلا به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش. ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم. یک چمدان دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند. آن لحظات خیلی سخت گذشت‌. دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود، حتی کارتن هایی که زیر فرش ها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم. صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند. بعد از اینکه همه وسایل را جا به جا کردند، داخل خانه رفتم. وسط پذیرایی ایستادم. اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
چشمی دور تا دور خانه چرخاندم. هیچ کس و هیچ چیز نبود. اوج تنهایی خودم را حس کردم. آنجا خانه امید من بود. ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم. موقع بیرون آمدن از خانه، با گریه به حمید گفتم:" عزیزم! من دارم از اینجا میرم. خواهش می کنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه. چون خیلی اذیت میشم." همان طور هم شد. از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده. حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد. از پله ها که پایین آمدم، حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید. گفت:" مامان فرزانه! از دست من که کاری بر نمیاد. به خدا می سپارمت. پسرم که جاش خوبه. امیدوارم خود حضرت زینب"سلام الله علیها" بهت صبر بده." بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:" هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟" دستم را به مهربانی گرفت و گفت:" آره دخترم، خونه خودته. هر وقت خواستی بیا." از خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت. پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت:" فرزانه! یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو می بینی." حالا همان روز رسیده بود. پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد، حمید خیلی خوب یادش مانده بود. به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم. سوار سوار ماشین که شدم، با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم. بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم. چند بار تا سر کوچه رفتم. ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم.... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم. برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم. به شدت دلتنگ حمید شده بودم. به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید. ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم. هیچ کس داخل کوچه نبود. پنجره خانه را نگاه کردم. اشک امانم نمی داد. قدم هایم سست شده بود. نتوانستم جلوتر بروم. از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم. □■□ خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم. پاییز، زمستان، بهار، تابستان. هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم. اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود. اولین برفی که روی مزارش نشست، وسط زمستان بود. رفتم گلزار. خلوت بود. گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم. گفتم:" حمید! ببین برف اومده. تو نیستی بیای برف بازی کنیم. یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم." گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم. یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید.... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
گفت:" خانوم خیلی دلم برات تنگ شده. پاشو بیا مزار." معمولاً عصرها به سر مزارش می رفتم. ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم. می دانستم این شکلی راضی تر هست. همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت. سر مزار که می روم، سعی می کنم از نزدیک ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم. همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزارش گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد. هق هق گریه هایش امان نمی داد حرف بزند. کمی که آرام شد، گفت:" عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید. حق نیستید. باات یه قراری میذارم. فردا صبح میام سر مزارت. اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم. تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی." برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم. گفتم:" من معمولاً غروب ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش." از آن به بعد با آن خانم دوست شدم. خیلی رویه زندگی اش عوص شد. تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است. □■□ جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده.... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم. روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره. با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی؛ ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟! سختی همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف، نبودن خود حمید یک طرف. حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است. هر وقت به خانه پدری حمید می روم، همه خاطراتم از دوره بچه گی تا روزهای آخر جلوی چشم هایم می آید. از اول تا آخر گریه می کنم. گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از.... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد:" عزیزی که به خاک سپردی، استخوان شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی. وقتی برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه. نکنه بارون اذیتش کنه." با این که می دانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است. ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود. یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی. با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم. از همان ورودی فرودگاه حال همه مان بد شد. پیش خودم گفتم:" حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته." پروازها همه نیمه شب انجام می شد. داخل فرودگاه صندلی نبود. هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه می کرد. داخل خیابان ها که قدم بر می داشتیم، دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم. حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است و همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند. غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد. آن قدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن. گاهی پیش خودم می گویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من، چون خیلی زود برات.... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
پروازش امضاء شد و رفت. همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد. از همسر شهید همه انتظار دارند. باید همیشه خوشحال باشی. باید همه جا حاضر باشی. همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی، داری طاقچه بالا می گذاری. طول روز به حدی خسته می شوی که حس می کنی شب هد روح از بدن خارج می شود و دوباره فردا صبح؛ روز از نو، روزی از نو؛ ولی بدون همراز و همراهی که تمام امیدت شده بود. □■□ چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم. همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم. ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد. همان کربلایی که عشق حمید بود. همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود. شب جمعه بود. تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم. کمی که گذشت، نشستم. توان ایستادن نداشتم. در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم:" عزیزم! الان کربلام. همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروسی بخری، ولی قسمت نشد. به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم. گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی." در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دو نفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم. آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست. خودش را از خواب هایم... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
خواب را از چشم هایم و آرامش را از زندگیم گرفته است. دلم می خواهد از ته دل بخندم. می خندم، ولی از ته دل نیست. گاهی اوقات که خیلی دلم می گیرد لباسهایش را پهن می کنم روی زمین . پیراهنش را، شلوارش را. کنار لباس هایش می نشینم و گریه می کنم. بعد از چند ماه هنوز هم گاهی اوقات با امید لباس هایش را زیر و رو می کنم. شاید داخل جیب هایش برایم نامه ای نوشته باشد. هر عکس جدیدی که از حمید به دستم می رسد، احساس می کنم حمید زنده است و هر روز برایم از سوریه عکس می فرستد. اشک های من از روی دل تنگی است، نه ناراحتی. خودمان این راه را انتخاب کردیم. می دانم که جای حمید خیلی خوب است. همین برای من کافیست. عشق یعنی همین. حمید خوشحال باشد، راضی باشد، من هم راضی هستم. حس می کنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرف هایش را به من زده است. تمام روزها از خواستگاری تا شهادت حمید داشت حرف می زد؛ با خنده هایش، با حرکاتش، با رفتارش، با اخلاقش. ولی حالا آرام خوابیده است؛ بدون هیچ نگرانی. من اما هنوز حرف هایم مانده است. سر مزار که می روم کلی حرف برای گفتن دارم. شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرف هایم را ترجمه کند. کاش یادم می داد چطور بعد از رفتنش نگاهش کنم. چطور مثل خووش خیلی زود تمام حرف هایم را بگویم. با همه این سختی ها، امیدوارم. می دانم راه نرفته زیاد دارم. می دانم هنوز هم باید رفت. هنوز هم باید "یادت باشد" قطار زندگی در حرکت است. زندگی هر چند سخت، هر چند بی حمید در جریان است،. منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد. از این دنیا بروم و برای ..... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
همیشه با حمید باشم. هر روز صبح به عکس هایش سلام می دهم. گاهی وقت ها از شدت دلتنگی با حمید دعوا می کنم و می گویم:" امروز اومدم به دیدنت، ولی تو سر قرارمون نیومدی." از سختی روزگار و از جانکاه بودن فراقش شکوه می کنم. به خوبی احساس می کنم تمام صحبت هایم را می شنود. چند دقیقه ای قهر می کنم. اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. سریع آشتی می کنم. آخر شب ها برایش صدقه می اندازم. به عکسش خیره می شوم. شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی می خوانم؛ چون می دانم روح حمید فقط کنار عمه سادات آرام می گیرد و به رضایت ابدی می رسد. بعد هم زیر لب می گویم:" شب بخیر حمید جان!" اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد، سوار پرنده ی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه ی دو کوهه را می خواند به چزابه و دو کوهه و اروند سفر می کرد. بارهاو بارها بزرگ مردانی را در ذهنم مجسم می‌کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم، بی آنکه بدانم و به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود، از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود، تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن و بود و بس‌؛ خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد. یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛ مادری که هم مرد بود و هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم. الحق والانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند. عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه ی خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آن ها خودم را آرام می کردم. اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم،او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ار استادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود. نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده می‌خواهد، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمی‌دانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمی‌کنم، روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم. درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را موبه مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
آدم‌های بزرگ … قامتشان بلندتر نیست! خانه‌شان بزرگتر نیست، ثروتشان بیشتر نیست … آن‌ها قلب بزرگ تری دارند. 𝐺𝑟𝑒𝑎𝑡 𝑝𝑒𝑜𝑝𝑙𝑒 𝑑𝑜 𝑛𝑜𝑡 𝑎𝑐𝒉𝑖𝑒𝑣𝑒 𝑑𝑖𝑔𝑛𝑖𝑡𝑦 𝑏𝑦 𝑏𝑒𝑖𝑛𝑔 𝑡𝑎𝑙𝑙𝑒𝑟! 𝐵𝑦 𝒉𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑙𝑎𝑟𝑔𝑒𝑟 𝒉𝑜𝑚𝑒𝑠! 𝐵𝑦 𝑝𝑜𝑠𝑠𝑒𝑠𝑠𝑖𝑛𝑔 𝑏𝑖𝑔𝑔𝑒𝑟 𝑓𝑜𝑟𝑡𝑢𝑛𝑒! ... 𝑇𝒉𝑒𝑦 𝑎𝑟𝑒 𝑔𝑟𝑒𝑎𝑡 𝑏𝑒𝑐𝑎𝑢𝑠𝑒 𝑡𝒉𝑒𝑖𝑟 𝑠𝑝𝑖𝑟𝑖𝑡 𝑖𝑠 𝑔𝑟𝑒𝑎𝑡.