هدایت شده از 🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_بیست_و_دوم 🎬
روز سفر فرا رسید از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم...
راهی فرودگاه شدیم, هرچه اطرافم رانگاه کردم, از اون ابلیس خبیث خبری نبود, گمان کردم دیگر نبینمش, اما اشتباه فکر میکردم , دریافته بود ما انسانها با خواست خودمون این ابلیسها را به زندگیمان راه میدهیم و تا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست.
رسیدیم به شهر نجف,
شهر گوهر و صدف,
شهر اعتبار و شرف,
شهر عشاق و هدف,
شهر ملائک صف به صف...
نه تنها حال من بلکه حال پدر و مادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم .....
نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت و نماز...
گنبدی طلایی چشمم را مینواخت, پا به صحن حرم که گذاشتیم, درون غلغلهی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد و این اشک بود که اظهار وجود مینمود, مهری عجیب بردلم حس میکردم, مهری از پدری مهربان بر فرزند گنهکارش, احساسم قابل گفتن نبود....گریه کردم بر غربت مولایم علی علیهالسلام ,برظلم هایی که به آل طه شد, بر غربت مذهبم شیعه ,بر ظلمهایی که توسط خناثان در لباس دین به مذهب سراسر نورم وارد میشود, گریه کردم برای گناهانم.وبرای رهایی از دست ناپاکیها....
زیارت و نماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم از نجف تا کربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه و دل انگیز بسنده میکردیم....
قادر به خداحافظی نبودم, روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم: حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند
مولای عزیزم به جان مادرم زهرا سلام الله علیها قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......
اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم....
به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود...
اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق...
اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند,یکی بالیوانی آب,یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود,یکی با گوشت گوسفندان گله اش,یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو....پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک برکفشهای زایران حسین علیه السلام توشه ی آخرت جمع میکرد...
پیرزنی تنها اتاق زندگیش را میهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید...
هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...
پدرم هراز گاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...پدرم با اعتقادی محکم میگفت: هما من تورااز حسین علیه السلام دارم و مطمئنم شفایت هم از ارباب میگیرم😭
سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید, نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟
دست مادر رارها کردم وباسرعت به ان طرف حرکت نمودم..
پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند...
رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,روی کاغذ راخواندم
واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳
چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند ....ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنند....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─