eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
8.3هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی ما هم فدا شیم.. الهی ما هم ما هم شهید شیم..😔 ... ...😔
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۹)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 نشست پشت فرمان و گفت: اصلا وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش باید شما را برسانم. و زود برگردم. همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم: اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم. معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. در ماشین را بستم و پرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حالا کجا بودید؟! همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد، گاز را داد وجلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند، اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟! او داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند. جایشان که امن است اما خورد و خوارک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. دلم برایشان سوخت. گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟ گفتم: کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟ توی تاریکی چشم هایش را می دیدم آب انداخته بود. گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلومیم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟! جوابی نداد. گفتم: کاش رانندگی بلد بودم. دوباره دندهعوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد گفت: به امید خدا می رویم. ان شالله فردا صبح بر می گردم. چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. الان آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین. شهدا. فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز زد به سرم برم دکتر.بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان. خانم دارایی و رفتم درمانگاه خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی. آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت: شما که حامله اید. یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین خورم. دست و پایم بی حس شد زیر لب گفتم: یا امام زمان. خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟ مگر چند تا بچه داری. با ناراحتی گفتم بچه چهارمم هنوز شش ماهه است. دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی اما حالا هستی به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۰)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟ شاید حامله نباشم. دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است. نمی دانستم چه کار کنم کجا بایدمی رفتم دردم را به کی می گفتم چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می رد و من فکرم جای دیگری بود بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درحت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا آخرچرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم. با ابن بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه . بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت: قدم خانم ناشکری نکن دعا کن.خدا بچه سالم بهت بده. با ناراحتی بچه ها رو برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پبراهن هست من حامله می شوم پاره اش می کنم تا خلاص شوم. بچه ها که نمس دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند حرف های خانم دارابی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده پدرشان که نیست اقلا تو دیگر اوقات تلخی نکن.چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🏴🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🏴 این داستان است. وقتی با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد . امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس ( ) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : هنوز هم شمشیر می بنده؟! شمشیر ؟؟؟! نه! پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده. یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. ( ) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : . اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او مرد مردان را نصیب من کرد. (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی .. ... (سلام الله علیها)‌ تسلیت باد 🏴 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
⚫️ راوی: (همسر حضرت عباس علیه السلام) وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد . امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : *هنوز هم شمشیر می بنده؟*! شمشیر ؟؟؟! نه!* *پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده. یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . **من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! *خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او را نصیب من کرد. 📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی 🌹▪️سالروز شهادت حضرت ام البنین سلام الله علیها بر شما تسلیت باد. 🇮🇷 🏴 🏴 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹           🍃 🏴 @Yazinb3🏴🍃
در بازار خودرو همینطوری در حال بالا رفتن است، انگار نه انگار دولتی داریم! در همین چند روز اخیر پراید ۱۱۱ از ۶۱ میلیون به ۶۶ میلیون تومان رسیده! برخی خودروهای پرطرفدار هم در یک هفته اخیر چیزی حدود 20 میلیون تومان گران شدند! منطق گرانی اخیر را نمیفهمم! چیزی شده!؟ .. ...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ...🌹🍃 ...مقتل فرزندان به دست رزمندگان جبهه مقاومت 🌹🍃 گرامیباد یاد عزیزانمان که در العیس به سمت خدا بال گشودند..‌ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 و.........💐 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
حمله به نیروهای آمریکایی در افغانستان نیروهای آمریکایی در افغانستان اعلام کرد که نیروهای آمریکایی در این کشور در ولایت » مورد حمله قرار گرفته‌اند. بر اساس اعلام خبرنگار «فاکس‌نیوز»، این حمله زمانی انجام شد که نیروهای آمریکایی و افغانستانی در حال انجام عملیات در استان ننگرها بودند. نیروهای آمریکایی در افغانستان اعلام کرد که جزئیات بیشتری درباره این حمله و تلفات آن اعلام خواهد شد. 🌹🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۰_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان خوزستان) (۱۳۴۰ ه.ش) شهید عباس علی مددی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۶ ه.ش) شهید محمدمهدی شریفی🌷 (استان قم، شهرستان قم) (۱۳۴۷ ه.ش) شهید داریوش رضایی‌نژاد🌷 (استان ایلام، شهرستان آبدانان) (۱۳۵۵ ه.ش) شهید محمدرضا کشاورزیان🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۰ ه.ش) خلبان شهید محمدابراهیم رفیق 🌷 (استان گیلان، شهرستان رشت) (۱۳۶۰ ه.ش) خلبان شهید احمدرضا مردان‌پور🌷 (استان لرستان، شهرستان خرم آباد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید علیرضا رمزی🌷 (۱۳۶۱ ه.ش) شهید احمد آتشدست 🌷 (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان ایرانشهر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مهدی صغیری🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید غلامرضا خان‌محمدی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای غنی‌آباد) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مهدی ابراهیمی ورکیانی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای ورکیان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید ابراهیم میراحمدی (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید علی رضا عطاری مقدم🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مهدی رمضانی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مهدی صغیری🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید غلامرضا سبحانی چولانک 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید سیدجواد موسوی🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید محمدرضا منصوری🌷 (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی🌷 (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید ابراهیم الماسی 🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید علی‌اکبر قندی آرانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حمیدرضا جعفرزاده🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدعبدالمجید طیب طاهر🌷 (استان خوزستان، شهرستان دزفول) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید ابوالقاسم نبی‌زاده🌷 (استان کرمان، شهرستان گلباف، روستای جوشان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید زین‌العابدین ابراهیمی پنجکی 🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید جمشید صیادی🌷 (استان زنجان، شهرستان ابهر، روستای گلجه) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید موسی نیک بخت 🌷 (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید ماشالله احمد آبادی آرانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدابوالقاسم قافله باشی🌷 (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید محسن نشتانوروزی🌷 (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۷۱ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۱)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 یک ماه بعد صمد آمد این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید بار دارم. ناراحتی ام را که دید گفت: این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد خدا که دور از جان،درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم. خووش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم رفتم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خوو بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست دوام ندارد می گفت: کارت نباشد بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خربد که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم دیگر تمام شد. لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر هر چند صاحب مغازه خانمی بور و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید. با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی هایشان و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم حس می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 ؛ تلولوء روشنایی ها و شکست اهریمن ها؛ بنام الله که فجر را بیافرید و عشق را بر آن سایه بیفکند و انقلابی عظیم در جهان بگسترد. بنام خدایی که رب النور هستی و پاکی جانهاست. ؛ ولیال عشر. آری؛ فجری با بهاری از الاله های جاودان، نوید عشق را طنین انداز شد تا بگوید انقلاب پابرجاست و ندای رسایش بر عالم استوار و پابرجاست. در بهاری که آلاله های سرخ خونینش؛ صبح سپیده را به آورد و را در یادها زنده ساخت. آری؛ بهمن ماه فجری است که بوی هزاران گل و آلاله ها را در بهار دلها نوید داد و شکست بتها را در دلها برای همیشه حکاکی کرد. فجری سپید از بهاری نو که هنوزم آلاله های ان نسل به نسل؛ بر بت های زمانه می تازد و استوار بر دشمنان غلبه می کند و این نشان از نوید بزرگیست که انقلاب با بهاری از عجین شده و ثابت قدم در کرانه های هستی به پیش می رود و سردارهایی از تبار انقلابیون بر صحنه ؛ عشق بازی را در زمستانی از بهار جاودان یادگار می گذارد. آری بهار را دوست دارم با بهمنش، با آلاله های خونین و اهریمن شکنش، با جاودان زیست و یادمانش و با روح پاک بزرگ مردش (ره). 🌹🍃 🍃🌹درود بر تمام شهدای انقلابی و ایثارگر فجرآفرین و پیروزمند.🌹🍃 ... 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ____~°°•• ...••°°~_____ .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2