eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
29 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
... دستانت ... بوسه‌گاه حجت‌های خداست و من باور دارم دستان مشکل‌گشایت ... هر روز رو به عرش خدا برای رسیدن ظهور، دعا می‌خواند ... 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
4_5899982749015476505.mp3
8.36M
. ای خورشیدِ بر خاک افتاده بگو چه کنم با شبِ سردِ اسیری..؟! . 🎤: کربلایی محمدحسین‌پویانفر 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
۸ به وقت امام هشتم...🌹🍃 غیر از شه خراسان از ما کسی رضا نیست پر میزنم به مشهد هر روز ساعت بیست ...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 🍃🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک..َ🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#ساعت ۸ به وقت امام هشتم...🌹🍃 غیر از شه خراسان از ما کسی رضا نیست پر میزنم به مشهد هر روز ساعت بیس
سلام بر حرمی‌که میان خود جا داد میان آن همه مؤمن، گناهکاران را سلام بر تو همیشه گره‌گشایی کرد سلام بر تو عوض کرد حال انسان را .. 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
ما چه کرده‌ایم که حضرت صاحب‌الامر خیمه و بیابان را ترجیح داده به خانه‌های ما...؟! این‌صاحبنا ؟!
ما منتظر نــبودیم‌وگرنه ...😔 یا رآدَّ یُوسُفَ عَلی یَعْقُوبَ مامنتظرنبودیم‌شبیه یعقوب وگرنه‌خدا همان خدایی است که یوسف رابه یعقوب رساند ... 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
هر وقت ‌احساس ‌کردید از امام زمان(عج)دور شدید و دلتون ‌واسه ‌آقا تنگ‌ نیست ؛ این ‌دعای کوچیک ‌رو بخونید : 🌹 لَیـِّن‌ قَلبی لِوَلِـیِّ‌ اَمرک 🌹 یعنی خدایا دلم ‌رو، واسه‌ امامم‌ نرم‌ کن 🌷🕊 🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴 ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🏴🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🏴 🏴🌹 (ابو وهب)🌹🏴 عبدالله‌بن‌عمیر کلبی(ابووهب) اهل کوفه با همسرش ام وهب کنار چاه جعد در محله بنی‌حمدان کوفه زندگی می‌کردند. برخی پیوستن وی را به امام در راه دانسته‌اند، برخی نیز نوشته‌اند وی همراه همسر و مادرش در هشتم محرم در کربلا به امام پیوستند، برخی وی را اولین شهید رزم تن به تن دانسته‌اند. وی پس از کشتن دو رقیب خود سالم و یسار و قطع شدن انگشتان دست چپ، خدمت امام رسید و رجزخوان دوباره به میدان بازگشت و پس از کشتن دو تن دیگر در نبرد حماسی و خونین به شهادت رسید. همسرش پس از فرونشستن گرد و غبار کنارش آمد و با ضربه رستم غلام شمر به شهادت رسید. عبدالله‌بن‌عمیر کلبی(ابووهب) مردی قهرمان، شجاع، ستبرباز، بلندقامت، فراخ چشم، دوستدار اهل‌بیت، فداکار، بصیرت‌مند و دین‌شناس، صبور و رزم آشنا بود؛ نام وی در زیارت ناحیه مقدسه و زیارت رجبیه ذکر شده است. گاه او را وهب‌بن‌عبدالله دانسته‌اند، برخی نیز آنها را دو نفر می‌دانند. نام مادرش باید ام‌عبدالله باشد نه ام وهب. احتمالا ام وهب نام همسر عبدالله است. نوشته‌اند ابتدا مسیحی بوده که مسلمان شده است(آینه‌داران آفتاب، ج اول، ص ۶۱۵ -۶۱۶). 👇👇
🌴 #یازینب...
🏴🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🏴 🏴🌹#زندگینامه_عبدالله_بن_عمر_کلبی (ابو وهب)🌹🏴 عبدالله‌بن‌عمیر کلبی(ابوو
در کتاب شهیدان جاوید نوشته مرضیه محمدزاده در معرفی این شهید عاشورا نوشته شد است باد با گرمای بیابان درهم می‌آمیزد. چهره‌ها را می‌سوزاند و کام‌ها را به عطش می‌رساند. پیران و جوانان حلقه حلقه می‌نشینند. اباعبدالله نیز در حلقه خانواده خویش کنار درختچه‌ای بیابانی می‌نشیند. در دوردست خیمه‌ای ساده و کوچک پیداست. امام کنجکاوانه می‌پرسد: چه کسی در این بیابان خیمه افراشته است؟ شاید نیازمند کمک باشد؟ شاید بتوان به همراهی و یاریش دعوت کرد. شاید راه گم کرده باشد و به انتظار راهبر؟ خیمه نزدیک بئرالعبد است؛ چاه خشک عبد؟ پیرزنی به تنهایی نشسته است؛ منتظر و نگران. امام برمی خیزد. گرما و خارزار و ماسه‌زار پای رفتن را می‌آزارد. در نزدیکی خیمه - سلام مادر! در این بیابان تنها نشسته‌ای؟ - سلام ای جوانمرد. زنی شکسته و سالخورده‌ام؛ چشم به راه تنها فرزندم ابووهب. زندگی ما چادرنشینی و صحرانوردی است. پسرم صاحب این خیمه است. جوان است و خوش قامت و رشید. هرجا باشد تا عصر بازمی‌گردد. تازه داماد است. هفده روز پیش ازدواج کرده است. حال، اینجا هستیم تا خدا چه بخواهد. پیرزن با تکرار نام فرزندش شوق و توانی می‌یابد. در نی نی چشم‌هایش روشنای ایمان به خدا موج می‌زند. ـ مادر، مبارک است. خداوند فرزندت را کامیاب کند. من به دیدارت آمدم تا اگر نیاز به کمک باشد، کمک کنم. ـ خدایت خیر دهد. آب تمام شده است. تشنه‌ام. این جا هم آبی نیست، می‌دانم ابووهب تا چند ساعت دیگر می‌رسد با عروسم هانیه. تا آن زمان اگر آبی باشد دعایت خواهم کرد. امام چشمه ای زلال از زمین می‌جوشاند. جامی از آب خنک و گوارا به دست پیرزن می‌سپرد. پیرزن از این همه محبت و کرامت شرمسار، جام سرشار را تا آخرین قطره می‌نوشد. دعایش می‌کند و دیگر بار چشمان امام را مرور می‌کند. هرگز نگاهی را اینگونه ندیده است. ـ کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه میکنی؟ چه قدر شبیه مسیحی هستی که باور دارم. ـ من حسینم، فرزند پیامبر، فرزند دختر پیامبر، حجت خدا هستم و رو به کربلا دارم. وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو فرزند پیامبر آخرالزمان به یاریت طلبیده است. کاروان حسین از ثعلبيه آهنگ حرکت کرد. پیرزن حسی غریب در خود یافته بود. مرد چه نگاهی داشت؟ چه کریمانه مرا نواخت! راز آن چشم‌های صمیمی، آن نگاه محبوب زیر دو پلک متواضع فراموش نشدنی است. هنوز در اندیشه و مرور نگاه بود که قامت بلند ابووهب در نگاهش شکفت. بازوان ستبر، سیمای مردانه و تبسم همیشگی آرامش در جان پیرزن می‌ریخت. هانیه نیز سلام کرد. جوشش چشمه دو مسافر صحرا را شگفت‌زده کرده بود. ـ مادر، چه با نشاط و خندانت می‌بینم؟ چه شده است؟ نکند از این چشمه عجیب چنین شادمان و مسروری. نه، عزیزانم. چشمه‌ای در جانم چوشیده است، من سرمست و سیراب چشمان کریم حسينم. ای کاش می‌بودید و می‌دیدید. آری حسین، فرزند پیامبر با کاروانی از اینجا گذشت. عزیزم ابووهب، تو را به یاری طلبید. می‌روی؟! اگر می‌روی مرا هم ببر. ابو وهب عبدالله‌بن‌عمیر کلبی، بر خود لرزید. ـ حسین مرا به یاری و همراهی خوانده است؟ فرجام این همراهی چه خواهد شد؟ مادر، حسین را چه کسانی همراهی می‌کردند؟ به کجا می‌رفتند؟ ـ قافله چندان بزرگ نبود. زنان بودند و کودکان و مردانی که همچون نگین او را در بر گرفته بودند. شاید همه قافله به سیصد تن نمی‌رسید، به کربلا می‌رفتند. ابووهب در اندیشه فرو رفت. چند روز پیش از نخيله گذشته بود، اردوگاه عمر سعد و هزاران سوار مسلح را دیده بود که می‌گفتند عزم جنگ با حسین علیه السلام دارند. همانجا بود که نفرت از عمر سعد را در جانش احساس کرد و شور همراهی حسین را. ابووهب جوان بود. آیا در این لحظه بر آیین مسیح بود یا نه، به درستی روشن نیست. او را قهرمان جنگ‌های امیرمؤمنان علیه السلام نیز دانسته‌اند اما با این باور، جوانی او را نمی‌توان پذیرفت. عبدالله جوان بود؛ رشید و رزم آشنا، جوانمرد و پاکباز، پرشور و آزاده و بی پروا. تلاطم و آشوب در وجودش آغاز شد. با همسر جوان چه کند؟ او را به قبیله برگرداند یا با خویش همسفر کند؟ در همین اندیشه بود که هانیه همه چیز را از نگاهش خواند. ۔ ابو وهب، در اندیشه فرو رفته‌ای. هیچگاه چنین اندیشناک و نگرانت ندیده بودم. ـ همسر عزیزم، حسین مرا به یاری طلبیده است. این چشمه گوشه‌ای از کرامت اوست. او دریاست. او فرزند پیامبر است. درباره او بسیار شنیده‌ام. پاداش همراهی او بهشت است. رضای خداوند یاری او و نبرد با مشرکان است. من سیاه دلان تبهکار نخيله را دیده‌ام. افتخار بزرگی است با حجت خدا بودن و در رکابش جان فشانی کردن. هانیه آرام می‌گریست، ام وهب نیز. از پشت پرده اشک، نخل سبز و ایستاده قامت جوانش را مرور می‌کرد که در امتداد این راه، شاید همسایه زخم و خون و مرگ می‌شد. عبدالله تصميم خویش را گرفته. دستی بر شانه مادر و دستی بر شانه همسر جوانش، گفت: 👇👇
🌴 #یازینب...
در کتاب شهیدان جاوید نوشته مرضیه محمدزاده در معرفی این شهید عاشورا نوشته شد است باد با گرمای بیابان
ـ من خواهم رفت. خلاصه خوبی و زیبایی مرا طلبیده است. فرزند پیامبر به یاریم خوانده است. می‌روم تا در رکاب او نیک‌فرجام و خوش‌سرانجام باشم. خوب است شما را به کوفه برسانم و خود رهسپار شوم. غوغای اشک بود و لرزش مداوم شانه‌های مادر پیر و عبدالله که هر لحظه شعله‌ورتر از پیش به پیوستن می‌اندیشید. - نه، هرگز؛ ما هم خواهیم آمد. ما بی تو شوق و ذوق زندگی نداریم. ما را هم با خودت ببر. باز گریه بود و التماس و نگاه عاجزانه پیرزن که در هق هق گریه می‌گفت: ابووهب! حق مادری ادا نکرده‌ای اگر به کربلایم نرسانی. شب فرارسیده بود. خيمه کوچک عبدالله سه قلب عاشق را در خویش گرد آورده بود؛ سه جان بی‌تاب که طلوع سپیده را انتظار می‌کشیدند؛ سه نگاه که به روشنای خورشید کربلا می‌اندیشیدند. چهارشنبه بیست و سوم ذی‌الحجه قافله‌ای کوچک از ثعلبیه کوچید. سه آفتاب پیش از مطلع فجر سفر آغاز کردند. به شتاب می‌رفتند اما هنوز آفتاب برنیامده بود که سیاهی سپاهیان و گزمه‌ها آشکار شد. راه‌ها بسته بود. مأموران عبيدلله هر مسافر و رهنوردی را دستگیر می‌کردند. از منزل زباله گذشتند. حرکت به منزل شراف دشوار بود. همراهی پیرزن با جوان شک و تردید را در دل سپاهیان و مأموران فرومی‌شکست اما در حوالی شراف مأموران ناگزیرشان کردند که به کوفه بروند. عبدالله و دو همسفر به ناگزیر به کوفه رسیدند. اما مگر می‌توان آتش زبانه‌ور درون را فرو نشاند؟ سه مسافر بهترین زمان حرکت به سمت کربلا را تاریکی شب یافتند و از کوفه راه کربلا پیش گرفتند، شب به نرمی و آرامی از بیراهه راهی کربلا شدند. روز در نهانگاه‌ها و منزلگاه‌ها شب را انتظار می‌کشیدند تا بیاسایند و راه بسپارند. انتظار و التهاب در سپیده دم هشتم محرم به پایان رسید و سه قطره به دریا پیوستند. ...🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2