🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_سوم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 آروم باش ریحانه جان،باور کن طو
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃
#قسمت_چهارم
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
نمیتوانستم قدم از قدم بردارم...
پایم را دقیقا روی خورده شیشه های لیوان گذاشته بودم...
بهانه ی خوبی بود برای گریه کردن.
گریه میکردم و زخم های کف پایم را میبستم، درد داشتم اما دردش از درد قلبم کمتر بود...
با هر سختی ای بود از جایم بلند شدم و شام را آماده کردم.
مهدی که از بازی با پسردایی خسته شده بود به خانه آمد و از گرسنگی بهانه گیری کرد...
غذایش را دادم و چون دیروقت بود به اتاقش بردم و برایش قصه گفتم تا بخوابد...
هنوز وسط قصه نرسیده بودم که دیدم صدای خروپفش تمام اتاق را فرا گرفت...
از حالت خوابیدنش خنده ام گرفت!
مهدی تنها امید من بود برای ادامه زندگی در این شرایط سخت...
ساعت یک بامداد بود که زنگ خانه به صدا در آمد!
#کیه؟؟؟!!!
ما هستیم عمو جان درو باز کن...
#بفرمایید_داخل...
شالم را سرم انداختم و بارانی قرمز رنگم را تنم کردم و به سرعت به حیاط رفتم...
با دیدن بابا در آن وضعیت بغضم گرفت اما سعی کردم خودم را کنترل کنم...
دست خودم نبود ،دوست نداشتم کسی اشکم را ببیند...
سرژی فیکس موهای خاکستری بابا را در بر گرفته بود، یقه پیرهن سفیدش خونی بود...
مامان زهرا آنقدر گریه کرده بود که چشمانش کاسه خون بود...
ادامه دارد..🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3