🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هشتم🌹🍃 🌹🍃🌷🍃🌹 #مامان_زهرا به خانه آمد... رفتم کنارش ،نگاهش کردم..
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_نهم🌹🍃
ماشین ها برای رفتن به تشییع جنازه درب منزل ما صف کشیده بودند...
هنوز باور نمیکردم که پدرم رفته.
از در حیاط خارج شدم...
همه ی فامیل جمع بودند...
لباس های تنشان خبر از داغدار بودنشان داشت.
چند قدم از در فاصله گرفتم و برگشتم تا دیوار ها را ببینم...
اعلامیه بابا...
بنر های تسلیت...
فریاد زدم...
#نه ،نههههه، کی گفته بابای من مرده؟کی به شماها گفته بیاید؟
برید خونه هاتون...برییییید...الان بابام از سرکار میاد میبینه این همه آدم جمع شده اینجا نمیتونه استراحت کنه.برید خونه هاتون😭
اینارو از دیوارا بکنید...زود باشییییید.
فریاد میزدم و هق هق میکردم...
همه با حرف های من زجه میزدند و عمو سعی داشت آرامم کند.
عمو را هول دادم و به سمت اعلامیه و بنر ها دویدم...
اعلامیه را از دیوار کندم و پاره کردم...
فریاد میزدم :
#دروغهههه ،دروغهههه بابای من زنده اس😭
به سمت بنر ها رفتم ،اولین بنر را از دیوار کندم...
عمو آمد دستم را گرفت و مرا در آغوش کشید و گریه کرد...
در آغوش عمو دست و پایم بی حس شد و از حال رفتم.
پسر عمو و عمه برایم آب آوردند تا کمی سرحال شدم...
همه آماده رفتن به بهشت زهرا (سلام الله علیها) بودند.
در ماشین عمو محمد نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم.
مریم،خواهر بزرگم به همراه مادرم با ماشین عمو حسین میرفتند.
من و مهدی هم با عمو محمد.
مهدی فقط شش سالش بود.
هنوز نمیدانست چه بلایی سرمان آمده...
اما بی تابی میکرد و می خواست مرا آرام کند...
من، آرام نمیشدم...
لحظه به لحظه حالم بدتر میشد.
بی تاب بودم برای بابا...
برای دیدن روی ماهش...
برای اینکه صدایش کنم ،تا با مهربانی پاسخم دهد...
اما انگار این روزهای خوب به خاطره پیوست و من تمام دارایی ام را از دست دادم.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2