____~••°° #یازبنب...°°••~_____
#در_ادامه_بُرشی_از_کتاب
#تو_شهید_نمیشوی که بخشهایی از حیات جاودانه #شهید_محمودرضا_بیضائی به روایت برادرش احمدرضا بیضائی را میخوانید:
#خبر_آمد ...
#محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، در روز میلاد رسول اکرم (ص) و امام جعفر صادق (علیهالسلام ) به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمانچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از هم سنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت «من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.» بعد گفت: «تو در تهران یک کلاسی میرفتی، هنوز هم آن کلاس را میروی.» منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم. او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیره منتظره بود. چیزی در دلم گذشت. یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است، اما با این همه، حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم. تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد، حدود ساعت ۱۰ شب بود که برادرخانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم «مجروحیتش چقدر است؟» گفت «تو، پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.» این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛ قبل از خداحافظی گفتم «صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا #شهادت؟» گفت «حالا شما پدر و مادر را بیاورید.» از او خواستم که اگر خبر #شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودهام. گفت «طاقتش را داری؟» گفتم «طاقت نمیخواهد. شهید شده؟» تایید کرد و گفت «بله محمودرضا شهید شده.» گفتم «مبارکش باشد.» بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم، تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد..
#یازهرا...🌹🍃
____~°°•• #یازینب...••°°~_____
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃