هدایت شده از کلماتِکالِمن
.
من که خبر نداشتم. خودت از موسای توی بیابان گرفتارشده برایم حرف زدی. گفتی با بچه و زن پابهماه و گوسفندهایی که همهٔ داراییاش بودند، راه را گم کرده بود. توی آن سوز و تاریکی، توی چهکنم چهکنمها، نوری از دور چشمش را گرفت. خانوادهاش را گوشهای نشاند و رفت. برای خبری از راه گم شده یا شعلهای برای گرم شدن، سمت نور رفت. همه حواسش پیش گرفتاریاش بود و کم میخواست: یا شعلهای یا خبری. اما تو برای بندهات کم نخواستی. با نبوّت برش گرداندی. هم آنها را از گُم و گرفتاری نجات دادی هم آدمهایی که عددشان خیلی بزرگ است. خدایا خودت خبردارم کردی که میشود کسی برای گرفتاریاش بیاید و تو خیلی خیلی بیشتر از خواستهاش توی دستش بگذاری. من خبر نداشتم، تو اين قصه را کلمه به کلمه برایم تعریف کردی تا امیدم به محالهای زندگی کمرنگ نشود. خدای موسای کلیم دورت بگردم که خدای منِ تازه از راه رسیده هم هستی.
.
@siminpourmahmoud
سیمین انقدر قشنگ گفته
که حتی حاجت به جابجایی یه کلمه هم ندارم🥲...
فقط میگم کاش خدا اینجوری نگام کنه...
یک هفته از فروردین رفته!
۲۵ روز هم از ماه خدا
یادم نیست اولین بار کی و کجا بود دلم خواست دیگر بزرگ نشوم؛ دیگر زمان تند و تند جلو نرود و...
ولی هر روز بیشتر از دیروز
دلم میخواهد زمان را بکشم و عین پنیر پیتزای مطهر خوب کش بیاید
زمان را بکشم و عین کش مشکی خرازی کاشانی طوری کش بیاید انگار از اول هم جزو ذاتش بوده.
زمان را بکشم و خاطره ها را بغل کنم و یادم نگه دارم...
کاش راستی راستی زمان ما آدمهای دوپا نه...ما مادرهای چندکاره که عین همزن توی فیلمها دهها کار بلدیم با یک دست؛ کش میآمد!
کاش آنقدر کش میآمد که شبها صدای جیرجیر کمرم,خستگی چشمها و ساعت بالای گوشی یادم نیاورد که باز خیلی دویده ام!
اما خب...
شاید قشنگی دنیا همان ساعتهای کش نیامده ایست که قدرش را فقط خود ما آدمهای دوپا میفهمیم...