🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر کار حامد
حامد تنها در اتاقش نشسته بود و با مسعود گفتگوی تصویری میکرد.
-این چیزها که گفتی برای منم خیلی جالب شد. به نظرم پاشو بیا تهران حضوری گفتگو کنیم. ولی کاملا چراغ خاموش.
-باشه. این طور بهترم هست. نمیخواید تا میام، از کانال خودتون براتون ارسال کنم؟
- نه نه. اصلا ارسال نکن. حضوری تحویل میگیرم. گفتی خیلی کامله؟
-باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
-اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی.
-میگم اومدنم را هماهنگ کنن که زودتر بینمتون. شاید ما داریم اشتباه میکنیم.
-مسعود میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
-بفرمایید.
-من هفته آینده باید یک روز دمشق باشم.
-عالیه. پس قرار ما باشه برای همان جا!
-کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟ غیر از تیم فنی خودت!
-شیخ قرار هم دیده.
-همش؟
-همش که نه اما کلّیتشو میدونه.
-دسترسی بچه هایی که این اسناد را دیدند مرتب چک کن. حواست بهشون باشه.
-خاطر جمع باش. پس بچینم برای هفته آینده دمشق؟
-به یاری خدا.
🔺لندن-لابراتوار
پیرمرد انگلیسی در حالی که کادویی دستش بود، به طرف زیتون رفت و با محبت و لبخند بهش گفت: «اینو برای تو گرفتم. بگیرش. تو لیاقتشو داری.»
زیتون خوشحال شد و گفت: «اما من وظیفه ام را انجام دادم.»
-کارت تا اینجا عالی بوده. حرفه ای باش. اصرار نکن که زود جوابت بده. من این جماعتو میشناسم. جماعت کاسب و تاجر تا ندونه قراره با چه کسانی کار کنه پا پیش نمیذاره. حتم دارم که الان اون طرف عروسیه اما دارن درباره ما و این اسامی تحقیق میکنند. اوضاع را کنترل کن. به سوالاتش جواب بده. در دسترسش باش اما اصرار نداشته باش.»
زیتون با لبخند جواب داد: «بله قربان. حق با شماست. هیثم را نگهش میدارم. تا جایی که به نفعمون باشه نگهش میدارم. نمیذارم مرغ از قفس بپره.»
-آره. حواست بهش باشه. اصلا به خاطر جوش دادن این معامله توسط هیثم، یک هدیه و یا چه میدونم... یه درصد خاص از معامله و در حساب شخصی و جداگانه براش بفرست. ولی دقت داشته باش که حتما برای عقد قرارداد باید بیاد لندن.
-چشم. اگر قرارداد رو به هر دلیلی قبول نکردند بازم با هیثم کار دارین؟
-کسی که تا اینجا اومده، بقیه اش هم میاد. صبر داشته باش. نَکَشش. باید خودش بیاد.
-گاهی اوقات خستم میکنه. اینقدر غرق صحبت های قرارداد میشه که یادش میره داره با من حرف میزنه. چیکار کنم که حواسش به من بیشتر بشه؟
همان لحظه پیرمرد ناگهان یک سیلی محکم به صورت زیتون زد. شدت سیلی اینقدر بود که زیتون کنترلش را از دست داد و محکم به زمین خورد. تا زیتون به خودش اومد، دید گوشه لبش پاره شده و داره خون میاد و صورتش آنچنان سرخ شده که نزدیکه کبود بشه.😱
پیرمرد بهش نزدیک شد. زیتون ترسید که شاید بازم میخواد بزنتش و یا حرف بدی زده. اما ...
پیرمرد رفت بالا سر زیتون و دستش را دراز کرد تا به زیتون کمک کنه که از سر جاش بلند بشه.
زیتون هم دست پیرمرد را گرفت و از جاش با احتیاط بلند شد. اما تابلو بود که حسابی ترسیده و نفس نفس میزنه و حساب اینجا را نمیکرده.
پیرمرد با لبخند مرموز قبلی، صورتشو به گوش زیتون نزدیک کرد و آرام درِ گوشش گفت: «بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. بگو احساس ناامنی میکنم و فقط کنار تو امنیت دارم. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه. البته به دادت نمیرسه. ولی بی فایده هم نیست و کارِ تو رو راه میندازه. فهمیدی دختر جان؟»
زیتون زبونش قفل شده بود. مبهوت حرکت لحظه ای و فکر پیچیده پیرمرد شده بود. چشمش داشت از تعجب میزد بیرون. فقط تونست آروم سرش را به نشان تایید تکان بده.
-حالا هدیه ای که برات خریدم و بردار و برو سرِ کارِت. آفرین. برو.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#باران
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد با دو نفر از مدیرانش جلسه داشت. طبق معمول، مدت زمان جلسه را یک ربع اعلام کرد و شروع به گفتگو کردند.
-قربان فکر نکنم به صلاح باشه که میز اسرائیل اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
-تا چقدر ورود دارن؟
-تا جایی که مرکز آمار داره اذیت میشه.
-من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
-چشم. ما برای خودشون میگیم. بازم هر طور خودتون صلاح میدونید.
-مطلب بعدی لطفا!
-دو سه مورد ارتباط خارج از چارچوب در دو هفته اخیر ثبت شده.
-در چه حوزه ای؟
- مکالمه ماهواره ای.
-دقیق پیگیری کنید. ربطی به میز اسراییل داره؟
-نمیدونم. ولی تلاش میکنم بفهمم.
-حتما پیگیرش باشید. اینا چیزی نیست که بشه به همین راحتی از کنارش گذشت. تخلف آشکاره.
-چشم. من دیگه عرضی ندارم. اگر شما امری ندارید مرخص بشم.
-تشکر. این دو تا مطلب زود پیگیری کن. اولیش هم اگه همین حالا بفرستی رو سیستمم تا عصر باهاش حرف میزنم.
🔺بیروت- اتاق کار مسعود
مسعود و حامد داشتند با خط ماهواره ای با هم گفتگو میکردند. مسعود که حتی در اتاق و محل کارش هم رسمی و به حالت آماده و بدون لبخند مینشست، در لحظات گفتگو با حامد از سر جاش بلند میشد و راه میرفت و فکر میکرد.
-مسعود الان گیرِ کار کجاست؟
-خب ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
-دقیقا بگو چی میخوای؟
-آمار کامل. هر چی بهش مربوطه.
-بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی بنظرم مشکلی نباشه.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق کار حامد
شب شده بود و حامد نمازش تمام شد و به جای خوردن شام، همون جوری که روی سجادش نشسته بود یک گوشی اپل از کیفش درآورد و پس از روشن کردن، وارد صفحه ای شد و شروع به چت کردن کرد.
-اینجا هوا آفتابیه. اونجا چطوره؟
-اینجام آفتابیه. شما چطوری؟
-به لطف و ایمان شما که فکر میکنم خوب میشم. عالی میشم.
-خیلی وقت میشه با شما گفتگو نداشتم.
-منم مایل بودم با شما گفتگو کنم. درباره علایق مشترکون.
-هر وقت فرصت داشته باشید میشنوم.
-یکی از دوستانم در خطر افتاده. احتمالا یکی از سرویس ها داره روش کار میکنه. کمک میخوام.
-حتما. خوشحال میشم.
حامد عکس پیرمرد انگلیسی به همراه مشخصات اولیه اش را در قالب یک فایل کم حجم فرستاد.
-دیدم. باشه. تا فرداشب خوبه.
-عالیه. شما را بیشتر ببینم.
-نویز مزاحم دارم.
-بسیار خوب. دستگاه منم ثبت کرد.
مکالمه تمام شد و گوشی را خاموش کرد و در کیفش گذاشت.
▪️سراغ خط دیگرش رفت و مستقیم به صفحه مسعود رفت.
-مسعود هستی؟
-سلام علیک. بله.
-علیکم السلام. تا فرداشب اطلاعات پیرمرده ردیفه. فقط یه نفر آماده باشه در لندن که تحویل بگیره.
-باشه. حتما. کیه؟
-یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 . اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
-اشکال نداره. مشخصه اولیش چیه؟
- یک مرد حدودا 60 ساله و قد کوتاه با موهای فرفری.
🔺لندن-خیابان 34 – پیاده رو
همان مرد شصت ساله و قد کوتاه، آرام راه میرفت و عجله ای برای رسیدن به خانه اش نداشت. یک سبد از میوه و مقداری سبزی در دستش داشت و معلوم بود که از خرید برمیگردد. پیرمرد گوشی همراهش را درآورد و پس از شماره گیری، با همسرش صحبت کرد و گفت: «عزیزم شیر هم بخرم؟ باشه. پس میذارم برای فرداشب. به زودی میبینمت.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#باران
🔺شب-تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد که حامد را به دفتر کارش دعوت کرده بود، به محض وارد شدن حامد، به استقبالش رفت و همدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتند. بسیار لطیف و مهربان با هم گپ و گفت کردند.
-وقتایی مثل الان که تازه سرِ شب هست و میدونم شاید تا دیر وقت نتونم برم خونه، شربت گلاب زعفران بیدمشک میزنم. اجازه بده الان که هوا دو نفره است ... بعله ... اینم از این ... بفرمایید...
-دستتون درد نکنه. بالاخره شما شیرازی ها اهل عرق بیدمشک و گلاب و شربتای خوشمزه. سرِ ما بی کلاه مونده.
-اختیار داری. شما دیگه کم کم شربت شهادت و اینا ان شاءالله.
-ای کلک! باز دیگه چه نقشه ای برامون ریختین؟
-ما کی باشیم بریم دنبال نقشه و نقشه بریزیم؟ نقشه خودش میاد و میگه منو بریز!
دو تاشون خندیدند. حامد چشماشو بست و از خنکای شربت لذیذی که محمد ریخته بود لذت برد. بعدش که نفسش جا اومد، شروع به صحبت کرد.
-محمد میدونم الان چرا اینجام. هر چند خودتم میدونی که ساعت ها هم بشینیم با هم حرف بزنیم خسته نمیشیم و حرف برای گفتن خیلی داریم. ارتباط من و تو جوری هست که دیگه در چنین دعوت هایی که خودت انجام میدی، نباید بشینم ببینم تو چی میگی و چرا شفاهی گفتی بیام. اولا دوستت دارم که شفاهی گفتی. دوما دوستت دارم که این قدر بهم توجه داری. سوما مخلصتم هستم و بذار به جای اینکه تو بگی، خودم بگم.
-عزیزی برادر. اینا هم که گفتی، آینه برگردون. همش خودتی. جان. درخدمتم.
-ببین من نمیتونم بشینم و نامه بازی و نامه نویسی کنم و بذارم فرصت ها از دست بره. همه انتقادی که الان به من داری و قبلا به من داشتند و شاید آینده هم به من وارد باشه همینه. احترام همه جای خود. هممون سربازیم. عجله هم در کار ما ینی سمّ مهلک. اما ببین محمد! من نمیتونم زمان را از دست بدم.
-میدونم. میشناسمت. منم نمیگم زمان را از دست بده. چرا که هیچ جوابی فردای قیامت برای این حرفم نخواهم داشت. من و بقیه حرفمون اینه که خارج از چارچوب نباشه. از محلّ خودش پیگیری کن. آدمایی که جاهای مختلف تو دنیا داریم، برای یک موضوع خاص تعریفشون کردیم. نه برای هر موضوعی و نه برای هر مسئله ای. بابا تو خودت که دیگه اوستایی. من دیگه نباید بگم. روحیت جهادی، درست. بسیجی، درست. انقلابی، درست. ولی دیگه تو که میدونی اینجا چه خبره؟ اینجا برای بار دوم در احوالپرسی به یکی بگی چه خبر؟ بد نگات میکنه! اون وقت تو داری اینجوری ورود میکنی و توقع داری همه مثل من با یه شربت گلاب بیدمشک زعفران سر و وضعش را هم بیارن؟!
-درست میگی. باشه. سعیمو میکنم. ولی بدون شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
-قربون رو ماهت برم میفهمم. تو که آمار منو از شیراز و اینجا داری. میدونی منم مثل خودتم. ده تا تذکر شفاهی و کتبی تو پروندمه. به خاطر چی؟ به خاطر همین که دلم میسوزه و جواب وجدان و شرع نمیتونم بدم و میرم کار خودمو میکنم. اما الان فهمیدم اگه هممون همینجوری فکر کنیم، به فنا میریم. دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. حامد قبول کن نباید کاری که تو داری میکنی، تبدیل به رویه بشه.
حامد نفس عمیقی کشید. معلوم بود که از یک طرف حرفهای محمد را قبول داره و از یک طرف دیگه...
-چشم. باشه. عوض میکنم. رویه را عوض میکنم.
-بریزم یه لیوان دیگه؟
-خوشمزه بود که. بریز حالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم که بسیار خوشحال شده بود، فورا از مسعود کسب تکلیف کرد. مسعود پس از چند دقیقه جواب هیثم را اینطور داد: «بقیه کارها با ما! فقط اگر زیتون پیام داد و حرفی زد جوابش بده ولی حواست باشه که آمار ندی.»
هیثم فورا نوشت: «خب بذار برم پاریس دنبالش! هین امشب با اولین پرواز میرم و یه جوری راضیش میکنم و میارمش هر جا که تو بگی!»
مسعود گفت: «حتی فکرشم نکن. چون معلوم نیست آدرسی که داده درست باشه. شاید تله بود. اگه تله بود، نه به مکان مونتاژ رسیدیم و نه تونستیم زیتون را تا لحظه آخری که میخواهیم برای خودمون و اونجا نگهش داریم. پس سوختش نکن و بذار تا فردا صبح که بچه ها میرن اونجا و بعدش هر اتفاقی که افتاد، زیتون در امان باشه و تو هم در امان باشی.»
هیثم: «منطقیه. پس خبر از خودتون!»
🔺تهران-خیابان پاسداران
حامد در ماشینش نشسته بود و بامسعود حرف میزد.
-آفرین. گل کاشتید.
-الحمدلله. حرکت بعدی؟
-شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم.
-احسنت. لذت میبرم از هوش و ذکاوتت.
-ببین مسعود! اول بچه های شما برن اونجا و سلام و حال و احوال و این چیزا. وقتی تایید کردند که محلِ مونتاژ هست و مواد ممنوعه و مواد اولیه های خاص محلول و این چیزا اونجا هست، به خبرنگارانی اطلاع بدن که دو تا چاراه پایین تر مستقر کردید. بعدش که خبرنگارها اومدن و ریختند اونجا و زد و خورد شد و پخش جهانی صورت گرفت و نگاه همه به اون طرف جلب شد، هر چی مدرک دارید رو کنید تا شلیک نهایی به این موضوع باشه.
-پس مهم تر از نابودی لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. درسته؟
-دقیقا. وگرنه امکان داره صد تا لابراتوار دیگم داشته باشند. شما تا کی میخوای بگردی و دونه دونه کشف کنی؟ چند تا هیثم و زیتون داریم که خرج این تعقیب و گریزها کنیم؟
-درسته. کاملا درسته. بسیار خوب! تا فردا.
-راستی دیگه به این خطم تماس نگیر. کسی دیگه از مکالمه و ارتباط من و شما آگاهه؟
-از طرف ما شیخ قرار. هیثم هم میدونه با ایران هماهنگم ولی نمیدونه کیه؟
-از طرف ما هم ... چه میدونم والا ... لابد محمد و بچه هاش! خیلی خب. فعلا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
🔺لندن-خیابان چهل و چهار-ضلع غربی ساختمان
همان مردی که شب گذشته در تاکسی بود و عملیات را هدایت میکرد، در تاکسی لم داده بود و پس از اینکه آخرین قلپ چاییش را خورد، پیام داد و نوشت: «وقتشه.»
🔺ساختمان دوم- طبقه همکف- محل مونتاز محلول ها
صدای شلوغی و همهمه و فریاد خبرنگارها و صدای پاها تا درون اتاق جلسات می آمد و همه در حین حرف زدن، با تعجب به هم نگاه میکردند.
دو سه نفری که هیثم هم یکی از آنان بود و برای بازدید از آن محل، طبق قرار قبلی وارد شده بودند در حال گفتگو با پیرمرد صاحب لابراتوار و قیمت ها و... بودند که هیثم پیام آن مرد تاکسی سوار را دریافت کرد.
به محض دریافت پیام، هیثم از جای خود برخواست و اشاره ای به یکی دیگر از حضار کرد و آن هم فورا با سرعت رفت و در ورودی آن واحد را باز کرد.
باز شدن در همان و ریختن سیل خبرنگاران به آن مکان هم همان!
دیگر همه چیز روشن و شفاف بود و کسی نمیتوانست چیزی را انکار کند. خبرنگارها از همه چیز و همه کس در آن مکان فیلم میگرفتند و پخش مستقیم داشتند.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر حامد
حامد در دفترش پشت لب تابش بود و ده پانزده تا پنجره باز کرده بود و همه شبکه های زنده و مهم را رصد میکرد. دید بلوایی در عالم درست شده که انگلستان به همین راحتی قادر به جمع کردنش نیست و آن لحظه داشت در کلّ دنیا پخش میشد.
حامد دید که همه خبرنگارها اطراف پیرمرد بیچاره ریختن و مدام عکس میگیرند و از او سوالات مختلف میکنند:
«شما از چه کسی مجوز چنین لابراتواری گرفتید؟
آقا شما چند وقت هست که دارین چنین محلول های خطرناکی را تولید و توزیع میکنید؟
آیا دولت و دستگاه های امنیتی انگلستان به شما چنین ماموریتی دادند؟»
پیرمرد لحظه به لحظه زردتر میشد و قادر به قورت دادن آب دهانش هم نبود. به هیچ سوالی نمیتوانست جواب بدهد و فقط مثل مُرده ای پلاسیده، روی مبلش خشکش زده بود.
حامد سرش را به مانیتور نزدیک تر کرد و برای لحظاتی در چشمان پیرمرد که در حال آب شدن جلوی دوربین ها بود زل زد و با لبخندی از روی کینه و زیر لب با خود گفت: «برو به جهنم!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺 دو هفته بعد-لندن-فضای پس از افشاگری
حالا مگر افکار عمومی دنیا مخصوصا خودِ مردم انگلستان از تبعات این افشاگری و سوالاتی که در ذهن داشتند دست برمیداشتند؟ هر کسی هر حرف و تحلیلی که به ذهنش میرسید مینوشت و منتشر میکرد. کار به جایی رسید که طبق پیش بینی ها دولت انگلستان مجبور شد برای اینکه این اتهام را از خود بردارد دادگاهی را تشکیل داده و کلیه عوامل و کادر آن لابراتورا و مراکز مونتاژ و... را به دادگاه بکشاند.
رسانه ها فشار آوردند که باید به صورت رسمی و عمومی دادگاه تشکیل شود. اولش هم زیر بار نرفتند ولی وقتی حقوق بشر و سازمان ملل ورود کرد، مجبور شدند آن دادگاه را به صورت علنی برگزار کنند.
بالغ بر هفتاد نفر در آن دادگاه به عنوان متهم های ردیف یک و دو سه شرکت داشتند و از اولین دادگاه تا صدور حکم، کمتر از دو ماه طول کشید.
در نهایت، دادگاه همه آنها گناهکار معرفی کرده و مطابق میزان مشارکت آنها در اجرام مختلفی که اتفاق افتاده بود، محاکمه کرد.
ولی...
با کمال تعجب و با وجود وکلای قوی و کارکشته ای که پیرمرد برای خود استخدام کرده بود، دادگاه انگلستان حکم اعدام پیرمرد را صادر کرد و قرار شد در ظرف مدت سه روز، آن حکم اجرا گردد ولی چه کسی بود که نداند که انگلستان صرفا برای اعلام انزجار از اعمالی که آن لابراتوار انجام داده بود و برای اینکه بگوید من کاملا بی خبر بودم و هر گونه انتساب حکومتی را با آن پیرمرد انکار کند، تنها با گذشت دو روز از صدور حکم، اعلام کرد که او را اعدام کرده و خبرش را هم همان روز با عکس بی جان پیرمرد منتشر کرد.
🔺 لندن-خانه پیرمرد
کار برای mi6 تازه شروع شده بود. خب طبیعی هم بود که ننشیند و شروع به تحقیقات کند تابالاخره بداند از کجا خورده و اصل ماجرا چه بوده؟
به خاطر همین پرونده را به یکی از کارکشته ترین افسرانش داد تا ماجرا را پیگیری کند. او هم ترجیح داد که تحقیقاتش را از منزل پیرمرد شروع کند.
به خانه او رفت. نواری که به نشان ورود ممنوع روی درب منزل پیرمرد قرار داشت پاره کرد و با کلید، در را باز کرد و وارد شد.
وقتی وارد شد، دستکش مخصوصش را درآورد و پس از اینکه پوشید، با دقت، وجب به وجب خانه را بررسی میکرد و پیش میرفت.
تا اینکه به اتاق خواب پیرمرد رسید. قدم قدم پیش رفت. همه چیز را چک میکرد و گاهی مینوشت. تا اینکه توجهش به میز کوچکی که کنار تخت خواب پیرمرد بود جلب شد. آرام نشست و تصمیم گرفت که کشو ها را چک کند که یهو نظرش به قاب عکس کوچکی که آنجا بود جلب شد. قاب را برگرداند و دید هیچ اسمی از آن دختری که عکسش در آن قاب است ننوشته. به دفترش مراجعه کرد و هر چه برگ زد، اثری از نام و نشان دختری با آن خصوصیات نبود.
🔺 بیروت-منزل شیخ قرار
وقتی درِ اندرونی منزل شیخ توسط محافظش باز شد، شیخ نمایان شد که آغوش باز کرده و هیثم را به آغوش خود دعوت کرد.
وقتی همدیگر را در آغوش گرفتند، هیثم خم شد و دست شیخ را بوسید و گفت: «مشتاق دیدارتان بودم شیخ.»
شیخ با لبخند همیشگی جوابش داد: «اهلا و سهلا. مرحبا. خوش آمدی.»
هیثم تشکر کرد و کنار رفت و دستش را به طرف دختری برد و در حالی که دختر را نشان میداد به شیخ گفت: «معرفی میکنم... زیتون ... همان که تعریفش میکردم.»
زیتون با چادری عربی جلوی شیخ قرار حاضر شد و وقتی پوشیه را از چهره اش برداشت، در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کرد: «السلام علیک یا شیخ!»
شیخ قرار لبخندی زد و سری تکان داد و جواب داد: «و علیک السلام. مرحبا. مرحبا. اهلا و سهلا.»
👈«پایان فصل اول»👉
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺 تهران-فرودگاه امام خمینی
وقتی به فرودگاه امام رسیدند، دو نفر که از برخوردشان مشخص بود که از قبل با هیثم آشنا هستند به استقبالش آمدند. پس از دیده بوسی و احوالپرسی، هیثم کنار رفت و خانمی را که با خود از پاریس آورده بود به آنها معرفی کرد:
-اول معرفی کنم؛ خواهر زیتون! همکار و مسئول قراردادها.
آن دو نفر که انتظار یک نفر دیگر نداشتند، با تعجب به هم نگاه کردند ولی به خاطر حضور میهمان در آن لحظه چیزی نگفتند. فقط تعارف کردند و همه سوار ماشین شدند و به طرف تهران حرکت کردند.
🔺 جاده تهران قم
آن دو نفر در راه هیچ حرفی نزدند. زیتون آروم در گوش هیثم گفت: اولش خیلی گرم برخورد کردند اما چرا الان کاملا ساکت شدند؟
هیثم چشم و ابرو آمد که ینی آرام تر حرف بزن. بعد خیلی یواش به زیتون گفت: من حضور تو را هماهنگ نکرده بودم و اینا حق دارند که اینطوری جا بخورن! ولی مشکلی نیست. درست میشه.
همان لحظه گوشی همراه هیثم زنگ خورد و وقتی از جیبش درآورد، دید مسعود است. زیر لب، به گونه ای که زیتون هم شنید گفت: بفرما. هنوز نرسیدیم کار خودشون کردند!
گوشی را برداشت و با لبخند و صدای رسا گفت: سلام سردار جان!
مسعود با حالت تعجب و اندکی عصبانیت به او گفت: علیک السلام. معلومه داری چیکار میکنی؟
-کار خاصی نمیکنم. حالا بعدا توضیح میدم.
-پس اون لحظه اخری که میخواستی یه چیزی بگی و مِن مِن میکردی، این بود که نگفتی؟
-حقیقتشو بخوای بله. همین بود. معذرت میخوام.
-هیثم معلومه داری چیکار میکنی؟ تو اهل عدم هماهنگی نبودی! تو همیشه هماهنگ عمل میکردی. حتی وقتی میخواستی آب بخوری... لا اله الا الله.
-من معذرت میخوام. شما که نسبت به این بنده خدا تحقیقات کردین و ...
-این حرفو به من نزن! هنوز نمیدونی که هر کسی میزان دسترسیش مشخصه؟ هنوز نمیدونی که اون از ما نیست؟
-حق با شماست. برگردم الان؟ دیگه ادامه ندم؟
-اونا تو رو خواه نا خواه برمیگردونن. ولی ... بذار ببینم چیکار میتونم بکنم؟ من میدونم و تو...
-ببخشید. قصد بدی نداشتم. الان هم تابعم. هر چی شما امر بفرمایید.
همان لحظه گوشی راننده زنگ خورد و پس از مکالمه چند ثانیه ای که داشتند، راننده ماشین را در کنار اتوبان، چند متر قبل از خروجی آزادگان متوقف کرد. هر چهار نفرشان در ماشین ساکت نشسته بودند و هیچ کس حرفی نمیزد. اینقدر فضا سنگین بود که حتی صدای نفس های همدیگر را هم نمیشنیدند.
تا اینکه ...
گوشی راننده زنگ خورد. هیثم برای یک لحظه دید که روی صفحه گوشی راننده نوشته«حامد». فهمید که از بالا با راننده تماس گرفتند و پس از مکالمه چند ثانیه ای کوتاه، ماشین را روشن کرد و به راهش ادامه داد.
هیثم که به خاطر فشار عصبی اون لحظات عرق کرده بود، نفس راحتی کشید و رو به زیتون(که در حال سکته کردن بود) کرد و با لبخندی آرام گفت: «به تهران خوش آمدی!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺 تهران-هتل ایوانک
هیثم و زیتون و دو نفر دیگر در لابی هتل نشسته بودند و گفتگو میکردند. هیثم مدارکی که با خودش آورده بود به اون دو نفر تحویل داد. آن دو نفر هم در حال بررسی و مطالعه بودند.
زیتون هم با چادر ملی ایرانی نشسته بود و گاهی به در و دیوار و عکس های هتل نگاه میکرد. گاهی هم به اون دو نفر. گاهی هم زیر چشم به هیثم نگاه میکرد و تا هیثم متوجه میشد نگاهش را میدزدید.
-بسیار خوب. مدارک مشکلی ندارن. شما آمادگی دارید امروز جلسه بذاریم؟
-بله. هر زمان که بگید. هر جا که باشه.
-بزرگوارید.
یک نفر از آنها از جمع فاصله گرفت و با گوشیش حرف زد و بعدش از هیثم خواست که برای جلسه به همراه آنها برود.
-فقط جسارتا گفتند خودتون برای جلسه هماهنگ هستید.
-آهان. پس خانم میومنن. باشه. بریم.
هیثم و زیتون خدافظی کردند و هیثم از هتل با آن برادرها خارج شد و به طرف جلسه حرکت کردند.
🔺 غروب-هتل ایوانک
زیتون که معلوم بود حوصله اش از تنهایی سر رفته و دیگر حتی تلوزیون هم سرگرمش نمیکند در حال چک کردن گوشیش بود که تلفن اتاقش زنگ خورد و با مهماندار با زبان عربی با او صحبت کرد.
-بله.
-سلام خانم. ببخشید مزاحم شدم.
-بفرمایید.
-میهمان دارید. لطفا برای ملاقات به لابی دوم، میز هجدهم تشریف ببرید.
-خودشون را معرفی نکردند؟
-منتظرتون هستند.
زیتون از جاش بلند شد و آماده شد و با همان چادر ملی و بدون پوشیه عربی به لابی دوم رفت. با چشماش دنبال میز هجدهم میگشت. از دور دید. همین طور که به میز نزدیک میشد دید که یک مرد با کت و شلوار خاکستری پشت به او نشسته! اولش تعجب کرد و حتی قدم هایش کند شد ولی تصمیم گرفت ادامه بدهد و بفهمد که چه کسی با او ملاقات میکنه.
به میز هجدم رسید.
-شما با من کار داشتید؟
مرد بلند شد و رو به طرف زیتون کرد و با لبخندی رسمی سلام کرد.
-سلام. به تهران خوش آمدید!
-تشکر.
-بفرمایید. بشینید.
زیتون در حالی که صندلیش را درست کرد و روبروی آن مرد نشست، گفت: با چه کسی گفتگو میکنم؟
-من «حامد» هستم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
-متوجهم. ولی ... چی بگم ... باید خیلی از کپن ها را بسوزونم.
-ارزشش داره برادر جان. ما الان قاره پیما را تست کردیم. همه هم میدونن. ولی برای برد بالای 2500 کیلومتر(کیلومترها پس از اروپای شرقی) با حساسیت نقطه زن، باید بتونیم به این سیکر دست پیدا کنیم. ما با این طرح دنبال این هستیم که قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی را یکی دو سال از حالت معمولش جلوتر بندازیم.
-توکل بر خدا. به کسی دیگه هم به جز من سفارش دادید؟
-اصلا. دستور از بالا اومده که فقط با شما ببندیم.
-از این بابت پرسیدم که این سوال و درخواست، فقط یک بار باید در مسیر خودش و بازار سیاه منطقه مطرح بشه وگرنه حساسیت به وجود میاره و بقیه اش هم که دیگه خودتون بهتر میدونید.
-آفرین. دقیقا به خاطر همین موضوع فقط به شما گفتیم. تخمین خودتون تا کی هست؟
🔺 هتل ایوانک-لابی دوم
حامد در حالی که چایی میخورد حرف هم میزد.
-بیشتر با خانواده ها آشنا میشید. فرداشب مهمونی داریم که از همین حالا شما و هیثم هم دعوتید. خوش میگذره.
-عالیه. من عاشق مهمونی و فرهنگ ایرانی ها هستم. راستی کیا دعوتن؟
-هر کس فکرش کنید. خانواده بچه های ما. بچه های اونا. جلسه اُنس هست و با بچه هایی که ندار هستیم ماهی یکی دو بار دو هم جمع میشیم.
-این بهترین لطفی بود که میتونستید در حق من بکنید. بسیار ازتون ممنونم.
-خواهش میکنم. حرفامو فراموش نکنید. درباره اش فکر کنید.
-حتما. خیالتون راحت.
-بسیار خوب. دیدار خوبی بود. اگر امری ندارید زحمت کم کنم؟
-نه. خواهش میکنم. در امان خدا.
-موفق باشید. ضمنا لازم نیست هیثم...
-حتما. نه درباره دیدار امشب و نه درباره دعوت فرداشب.
-آره. ممنون. خودمون بهش میگیم. خدانگهدار.
-خدانگهدار.
🔺 هتل ایوانک-لابی اول
در لابی اول هتل که نزدیک ترین لابی به در ورودی هتل بود، چند نفر نشسته بودند و با هم حرف میزدند و چند نفر دیگه هم تنها بودند و خلاصه فضا خیلی عادی بود.
وقتی حامد از طبقه بالا که لابی دوم بود پایین آمد و میخواست از هتل خارج شود، از کنار خانمی مانتویی با وضعیت و آرایش معمولی رد شد. اون خانم در اون لحظه در حال بریدن کیکی بود که با قهوه شکلاتیش سفارش داده بود.
وقتی حامد از کنارش رد شد، سرش را خیلی معمولی به طرف شانه سمت چپش خم کرد و گفت: «قربان داره از هتل داره میاد بیرون.»
✅ دستگاه امنیتی-دفتر کار محمد
محمد که پشت سیستمش نشسته بود جوابش داد: «نتونستی مکالمه اش با زیتون ضبط کنی؟»
اون خانمه جواب داد: «نه. امکان حضور در لابی دوم نداشتم. قربان بمونم یا برم دنبالش؟»
جواب اومد: «نه. لازم نیست. خسته نباشید.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺 هتل ایوانک
هیثم و زیتون سوار آسانسور بودند و با هم گپ و گفت و خنده داشتند تا اومدند پایین و سوار ماشین شدند و با راننده ای که براشون در نظر گرفته بودند به طرف باغ یاس حرکت کردند.
هیثم خیلی آروم و طوری که راننده نشنوه به زیتون گفت: باید حتما پوشیه میزدی؟
-آره. دوست دارم. بد شدم؟
-نه. عالیه. ولی اینجا فکر نکنم رسمشون این باشه که زناشون پوشیه بزنن. بعضی زنهای آخوندا و یه تعداد کمی دیگه پوشیه میزنن. مخصوصا قم و اونجور جاها. ولی تهران و جلسه با بچه های نظامی و امنیتی که من رفتم تا حالا ندیدم زنها و دختراشون پوشیه بزنن.
-اگه بگی بردارم برمیدارم.
-نه ولی میترسم چشماتو چشم بزنن! مخصوصا با خط چشم و ابرویی که کشیدی.
-ینی اینقدر چشمام تابلو هست؟
-برای من که تابلو هست. ولی من تو رو چشم نمیزنم. خیالت راحت.
لبخند و نگاه طولانی به هم کردند و به راهشون ادامه دادند.
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود مثل مرغ پرکنده، از صبح منتظر جواب فواد بود و هر از دو سه دقیقه میرفت و به صفحه فواد سر میزد تا ببینه جواب داده یا نه؟ ولی خبر از جواب نبود و حالش بدتر گرفته میشد.
شیخ قرار که روبروش در حال خوردن غذا بود تعارفش کرد ولی مسعود اصلا متوجه نشد و سرش را از روی مانیتور برنداشت.
🔺 تهران-باغ یاس
محمد و خانوادش در حال پیاده شدن از ماشین بودند. محمد توصیه های نهایی را به خانم و بچه هاش کرد و گفت: دیگه توصیه نکنم. اگه کسی ازتون سوال کرد فورا واجب نیست جوابش بدید. اگه دیدید خیلی مهربونه، کم کم ازش فاصله بگیرین. حله بچه ها؟ خیلی از ما دور نشینا.
دختر گفت: چشم بابا.
پسرش هم گفت: هر بار داری میگی. حله. کلا بچه های همکارات اهل دوستی و بازی با هم نیستن. بابای اونا هم همین حرفا رو راجع به ما به اونا زده.
خانمش وقتی بچه ها در حال پیاده شدن بودند آروم به محمد گفت: اسمت محمده دیگه! مثل همیشه؟
محمد هم جواب داد: آره. کلا محمد. نگران نباش. اینجا هم مثل شیراز. حواسشون هست. اهل پرس و جو نیستند.
تا از ماشین پیاده شدند و جمع شدند که به طرف آلاچیق ها بروند یه نفر در حالی که ریموت ماشینش زد و قفلش کرد، از سه چهار متری اونا سلام کرد. محمد و خانمش و اینا برگشتند ببینن کیه که به اونا سلام کرد که محمد دید حامد هست.
-علیکم السلام. شب خوش
-تشکر. خدا قوت. خانم سلام عرض شد. سلام بچه ها.
خانم محمد و بچه ها خیلی محجوب سلام کردند و اندکی جلوتر رفتند تا محمد و حامد اگر حال و احوالی دارند با هم انجام بدهند.
-چطوری حامد جان؟ پس کو اهل بیت؟
-نیستن. موندن خونه. یه خورده کار و اینا ... شما چه خبر؟ بچه ها خوبن؟
-تشکر. تازه اومدی؟
-آره. همین حالا رسیدم. ماشالله چه بوی کباب و جوجه ای هم میاد؟
🔺 بیروت-دفتر مسعود
شیخ قرار که غذاش تموم شده بود، داشت چایی نباتش را هم میزد و به حالت بی حوصلگی و بی قراری مسعود نگاه میکرد که سرش روی سیستمش هست و کلا انگار در اونجا و اون زمان سیر نمیکنه.
تا اینکه شیخ دید یهو مسعود از جاش کنده شد و فورا عینکش زد و شماره ای را روی کاغذ یادداشت کرد و زیر لب داشت میگفت: الحمدلله ... الحمدلله...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺تهران-باغ یاس
هیثم که در جمع مردانه نشسته بود و با بچه ها گپ میزد و میخندید، هر از گاهی چشمش میچرخید و به طرفی میرفت که زیتون هم با خانم ها نشستن و دور هم گرم گرفتند و زیتون پوشیه را برداشته و داره با بقیه خانما با فارسی دست و پا شکسته حرف میزنه و بقیه هم از این شیرین زبونی میخندن و ذوقش میکنند.
هیثم همینطوری به زیتون زل زده بود که دستی روی زانوش حس کرد. فورا به خودش اومد و دید حامد نشسته کنارش.
-آقا حامد ما خیلی شرمنده لطف شما هستیما.
-خواهش میکنم برادر. انجام وظیفه بود. ولی بیشتر با مسعود هماهنگ باش. مردِ سختگیری هست اما کم اشتباه میکنه.
-چه تعبیر قشنگی؛ کم اشتباه میکنه.
-آره. بالاخره همه ما اشتباهاتی داریم. خدا همه کارا درست میکنه. کسی نمیتونه ادعا بکنه که همیشه همه چیزش درسته.
-بله. دقیقا. آقا حامد شما با اینکه سن و سال زیادتری نسبت به بقیه ندارید اما زود موها و محاسنتون سفید شده.
-من رنگ نمیزنم. دوس ندارم. البته محمد هم رنگ نمیزنه. محمدو میشناسی؟
-اسمشون زیاد شنیدم ولی تا حالا ندیدمشون.
-اونا ... اون سه چهار نفرو میبینی؟
-آره ... کدومشونن؟
-همون وسطیه. که فقط میخنده. همیشه همینه. این جور جاها خیلی حرف نمیزنه.
-البته سن و سال زیادی هم ندارن.
-آره ... همون ... داره کم کم جو گندمی میشه ولی رنگ نمیکنه. فقط ما دوتاییم که رنگ نمیکنیم.
-سن و سال شما از محمد بیشتره. آره؟
-آره دیگه. تابلوه. شاید هفت هشت سال من بزرگترم.
-ماشالله. الان چیکارن؟ تو چه قسمتی کار میکنن؟
-الان که ماشالله همه کاره. فعلا دور، دور ایناست. آدمتو بشناس.
-حتما. راستی کو بچه های شما؟ چند تا بچه دارین؟
🔺بخش خانما🔺
زیتون نشسته بود و چهار پنج تا خانم جوان و چند تا خانم جا افتاده هم دور و برش بودند و با هم میگفتند و میخندیدند.
یکی از خانما که سن و سالش از بقیه بیشتر بود و حدودا به شصت ساله ها میخورد به زیتون گفت: من خیلی زن های لبنانی رو دوست دارم. هم بر و رو دارند و هم ماشالله ایمان و اعتقادشون خیلی عالیه. چند وقت قبل که خانمِ عماد میخواست برای جهاد دختر انتخاب کنه، ماشالله از بس دور و برش دخترخانمای خوشکل ریخته بود نمیدونست کدومش انتخاب کنه. رفته بودیم دمشق و عماد با خانمش و بچه هاش هم اونجا بودند. کلی خانمش باهام درد دل کرد که نمیدونم چیکار کنم و به نظرت کدوم دختر انتخاب کنم؟
یکی دیگه از خانما که اونم سن و سال داشت گفت: ماشالله جهاد هم جای پسرم، پسر خیلی خوبیه. خوانوادتا خیلی باصفا هستند. باید هم یه دختر عالی براش پیدا کنن.
همون خانم اولی گفت: ولی خیلی دلشون میخواد از ایران دختر بگیرن. میگن عروس ایران شدن، عروس امام رصا شدنه.
یکی دیگه از خانما گفت: به خاطر همین یکی از مهریه هایی که قرار میدن اینه که هر سال بیان زیارت امام رضا.
خانم اولی گفت: زیتون خانم شما اصالتا اهل لبنانید؟ ماشالله چشم و ابروهاتون...
زیتون لبخند زد و گفت: نه. من لبنانی نیستم. خیلی دوست داشتم لبنانی باشم. اهل المواسی ام.
یکی از خانما که از بقیه جوان تر بود از زیتون پرسید: نوار غزه؟
زیتون فورا بهش نگاه کرد و با تعجب گفت: بله. بله. دقیقا. شما المواسی را میشناسید؟ رفتید؟
خانمه گفت: نه. خودم نه. ولی داداشام و آقامون رفتن.
زیتون پرسید: قدس هستند؟
خانمه هم سری تکان داد و نه تایید کرد و نه رد. همان خانم اولی گفت: اینجا تا بهت بگم ... زهرا سادات و پروانه خانم و معصومه خانم آقاهاشون از بچه های اون طرف اند. بقیه ام که ماشالله ... نگم بهتره.
تا اینو گفت همه زدند زیر خنده.
زیتون گفت: راستی اون خانمه که از اولش فقط با بچه هاش هست کیه؟ چرا معاشرت نمیکنه؟
همه خانما سرشون برگردوندن و به اون طرف نگا کردند ببینند زیتون کیو میگه و کدوم زن هست که نظرشو جلب کرده؟
خانم اولی گفت: نمیشناسم. بار اوله که میبینمش. ماشالله اینقدر جوون ها زیاد شدن که خیلیاشون نمیشناسم.
بقیه هم نمیشناختند. تا اینکه یکی از خانما گفت: فکر کنم خانم اون آقاهه باشه. دیدم با اون اومد داخل. پسرشم رفت پیش همون آقاهه.
خانم اولی گفت: کدوم؟ آهان ... اون آقاهه میگی؟ آره ... بعید نیست ... پس خانم حاج محمد آقاست!
زیتون تا اینو شنید فورا دوباره برگشت و هم به محمد نگا کرد و هم به خانم محمد و زیر لب گفت: زنِ محمد!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺تهران-دفتر کار محمد
محمد جلسه داشت و وسط بحث و گفتگو بودند که دید خانمش مرتب داره براش زنگ میزنه. دو سه بار رد تماس داد. ولی خانمش ول کن نبود و پیام داد: «محمد زود گوشیو بردار. کار واجب دارم.»
احساس کرد داره حواسش از بحث و جلسه پرت میشه. به خاطر همین، معذرت خواهی کرد و از جمع فاصله گرفت. این بار خانمش تا زنگ زد، فورا گوشیو برداشت.
-جانم خانم.
خانمش با حالت نگرانی فورا گفت: سلام. باید حتما صد بار زنگ بزنم تا برداری؟
-ببخشید. وسط جلسه بودم. تو که هیچ وقت این موقع روز تماس نمیگرفتی! چیزی شده؟
-وای محمد من دارم سکته میکنم. دختر از خواب پا نمیشه. خیلی وقته خوابیده. از دیروز ظهر تا الان.
-الان بیست و چهار ساعت هم بیشتره! تهوع دیروزش خوب شد؟
با حالت بغض و گریه گفت: وقتی تهوعش خوب شد، چشماشو بست و خوابید. دیشب هم که نذاشتی بیدارش کنم و گفتی بذار بخوابه. محمد من خیلی میترسم.
محمد که دستپاچه شده بود ولی داشت تلاش میکرد خانمشو آروم کنه گفت: نگران نباش. درست میشه. برو بیدارش کن. برو صداش کن.
خانمش که دیگه گریه اش بند نمیومد گفت: رفتم محمد. رفتم. هر چی صداش میزنم پا نمیشه. تو رو قرآن خودت برسون. محمد پاشو بیا. دخترم پا نمیشه.😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
دل محمد و همسرش روز به روز با وضعیت وخیم دخترشون بیشتر به درد میومد. تازه بعد از سه چهار روز که جواب آزمایشات و عکس ها اومد، دکترشون گفت لازمه در جلسه مشورتی که با تیم پزشکی بیمارستان داریم مشورت کنم و نتیجه اش را بعد بهتون بگم.
اون دقایق و لحظات از سخت ترین لحظاتی هست که یه پدر و مادر میتونن داشته باشند. هیچی معلوم نیست و هر لحظه ممکنه درِ اون اتاق باز بشه و خبر بدی به اونا داده بشه.
محمد دست همسرش را گرفت تا به طرف صندلی هایی که در آن نزدیکی بود بروند و آنجا منتظر بمانند. تلوزیون هم روشن بود. محمد و خانمش با هم حرف میزدند:
محمد با اینکه براش خیلی سخت بود اما با بغض گفت: بسپارش به خدا. هدیه خدا بوده. بخواد میبخشه و بخواد میبره.
خانمش که چادرش کشیده بود روی صورتش و زیر چادرش اشک میریخت جوابش داد: از این ناراحتم که طفلی سن و سالی نداشت. تا شب قبلش هم کلی بگو بخند و بازی میکرد. نه من و نه تو و نه خانواده هامون هیچ وقت اینطوری نمیشدیم. محمد بچم چند روزه بی هوشه. دارم دیوونه میشم.
محمد داشتم به خانمش میگفت: «حالا بازم میسپاریم به خدا. توحید و توکل به درد همچین جاها میخوره. منم باباشم. درسته بابای خوبی نبودم و خیلی پیشتون نیستم اما ...» که یهو صدای مجری اخبار تلوزیون نظرش را جلب کرد و حرفش نیمه تموم موند:
«ساعاتی پیش در طیّ عملیات تروریستی و ناجوانمردانه در دمشق، عماد فایز مغنیه معروف به حاج رضوان از فرماندهان ارشد حزب الله لبنان به درجه رفیع شهادت نائل و دو نفر از همرزمانش زخمی شدند که حال آنها وخیم گزارش شده است...»
محمد از جاش بلند شد و خانمش را رها کرد و بی اختیار به سمت تلوزیون رفت...
مجری اخبار ادامه داد: «پس از این واقعه، حزب الله در بیانیه ای، رژیم غاصب صهیونیستی را مسئول ترور این مقام ارشد نظامی حزب الله دانست. به گزارش خبرنگار ما در دمشق توجه فرمایید...»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran