eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
در جست و جوی یڪ رویا به فکرم زد که خودم دست به کار بشم ولی اگه راجبم بد فکر کنه چی؟؟؟ خدایا چی کار کنم رفتم پیش مامان که با چشمان پر از آرامشش مواجه شدم _سلام مامانم +سلام پسر گلم خوبی مامان جان؟ _چی بگم والاه بله شکر +مادر نمیخوای حرف دلت را به مادرت بگی؟ _چه حرفی مامان ؟؟😳🤔 +اسمش چیه؟ مادر آشناس یا غریبه؟ تو کجا دیدی و پسندیدی؟ _ممم +بگو مادر خجالت نداره که و گلوت کجا گیر کرده ؟؟ (با اینکه خجالت میکشیدم ولی بالاخره باید میگفتم) _اسمش هدیه است/غریبه/دانشگاه دیدیمش همکلاسیمه +الهی غربون دلت بشم چه اسم نازی 😍 اشکال نداره مادر شماره اش را بده خودم کار را تموم میکنم بدون لحظه ای وقفه شماره ای را که از ستاد ثبت نام قاپیده بودم به مامان دادم و سریع اونجا را ترک کردم یه روز که در حال مثلا  درس خوندن بودم در زده شد بابا اومد تو و نشست رو به روم _سلام پسرم +سلام پدر من _چه خبر از درس و دانشگاه +هیچ سلامتی _شکر  مادرت گفت بهت بگم تا فردا خبر میدن (با حالت تعجب و سوالی به بابا نگاهی انداختم که گفت:) _خودت را نزن به اون راه پسرم منظورم دوشیزه هدیه خانومه (آب دهانم را بزور قورت دادم وای از خجالت آب شدم رفتم تو زمین سرم را تکان دادم و بابا بلند شد و گفت:) _پسرم میدونم خودت حواست هست ها ولی به نظرم به انتخابت دقت کن باباش یک سمت مهم تو کشور داره یه چیز شبیه به وزارت یا هرچی خیلی پول دارن از وضع ایمانشون چیزی مشخصی نمیدونیم فقط این را بگم که خودت باید دقت کنی. +چشم بابا حواسم هست. بابا از اتاق خارج شد  امروز  از صبح داشتم از استرس دیوونه میشدم که تلفن زنگ خورد مامان برداشت : (سلام بله درسته خیلی ممنون پس ان شاءالله همین امشب خیلی ممنون خدانگهدار ) _مامان کی بود +چرا حل کردی پسر جون خانم نجفی گفت  امشب بریم برای امر خیرمون با ذوق رفتم بالا کت و شلوارم و آماده کردم و... …………………………………………………………… رسیدیم  بین دوتا خونه ی خیلی با کلاس موندیم  بابام که با لباس روحانیت اومده بود یکم تردید داشت اما به خاطر من چیزی نمیگفت با دیدن همون ماشین و یادآوری تصادف اونروز🤦‍♂️ به سمت اون قصر اشاره کردم که بابا گفت بسم الله  رفت و زنگ را زد 🎶🎵 در باز شد رفتیم داخل انقدر خونه بزرگ بود که آدم توش گم میشد خانواده شروع به صحبت کردن تا اینکه مادرم گفت گلومون خشک شد جیران خانوم نمیخواد عروس خانوم چاییمون را بیاره؟! با این حرف مادر هدیه خانوم گفت دخترم لطف کن چایی را بیار از ورودی حال کسی وارد شد که با دیدنش چشمانم از حدقه بیرون زد ... ……………………………………………………………………………………………… این داستان ادمه دارد ...😍 ❌ با هرگونه مواجه با کپی پیگیری خواهد شد💯♨️ با ما همرا باشید ʝơıŋ➘  ↬|❥ @chadorihaAsheghtaran