eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ملا فاضل دربندی ( رحمة الله علیه) : اگر همگان خاک بر سر ریزند؛ به سر و سینه زنند و پای برهنه به زیارت روند؛ در کوچه و بازار زار زار گریه کنند و صرخه سر دهند؛ هر روز عاشوراء و اربعین بسوزند و اقامه عزاء کنند باز حقی از حقوق یکی از مصائب حضرت سیدنا و مولانا ابا عبد الله الحسین صلوات الله عليه وآله واصحابه) اداء نشده است..! @YekAsheghaneAheste
خوشبخت اونیه که شب اول قبرش امام حسین (ع) بیاد بگه: کاری باهاش نداشته باشید این سر سفره من بزرگ شده
💜͜͡🧕🏻 وقتی با چادر شبیه مادرِ سادات میشوی، نیازی به تعریف از آن نیست..! دختر، همیشه نگاهش معطوف به مادر است..! 🧕🏻¦⇠ •❊•🧕🏼↡↷ # 𝑱𝑶𝑰𝑵⍣↯ 【ꗴ @YekAsheghaneAheste ꗴ】
لقد أغلق الله بَعض الطُرق حَتى لا نَضيع🌿 خداوند بعضی مسیر هارا بر رویمان می بندد، برای اینکه گُم نشویم ..! ♥️ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران از بالایِ منبر با صدای بلند میگفت:‌انگیزه بخش ترین موجودِ عالم امام حسینه،‌واسه همینه که هرکسی به امام حسین محبت پیدا کرد،‌قطعاً نجات پیدا میکنه،‌واسه همینه که خداوند محبت امام حسین رو جهتِ رستگاری بشر،‌تو دلشون میزاره،فلذا قدر دلتون رو بدونید،‌قدر دلتنگی های مداوم:) @YekAsheghaneAheste
«🌸📿» خیال‌نکنیم‌‌اگہ‌راضی‌نباشیم‌بهتر‌میتونیم‌ دعا‌کنیم.. واگہ‌شاکۍباشیم‌؛خدابهتر‌مارو‌میبینہ‌ لبخند‌زدن‌در‌اوج‌مشکلات‌و‌راضۍبودن‌ درهنگام‌دعا‌رمز‌گشایش‌‌هست... 📿¦↫ 🌸¦↫ @YekAsheghaneAheste
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تو چه کرده‌ام که درِ خانه بسته ای؟ خود شاهدی فراق تو با من چه میکند.. ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_158 "محمد" تو پایگاه با امیر و جواد نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم که گوشیم ز
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ خدایا این اینجا چیکار میکرد؟ چه ربطی به آدم های اینجا داشت؟! کلی سوال تو مغزم باعث شده بود کلافه بشم نیم نگاهی بهش انداختم که بغض کرده بود و چشم هاش آماده باریدن بودن بی توجه بهش رفتم سمت ماشین که با صداش توی جام وایسادم _ آقا محمد! صدای لرزیده بود... برگشتم عقب و سکوت کردم _ اقا محمد تو رو خدا به امیر چیزی نگید سرم پایین بود و گوشام شنوای حرفاش یعنی امیل خبر نداشت خواهرش اینجاس؟ برای چی اصن این اومده بود تو این مکان؟! _ آقا محمد دوستاتون اینجا چیکار دارن؟ اومدم حرفی بزنم که در پارکینگ باز شد و بچه ها یکی یکی دستگیری ها رو بیرون میووردن به ماشین تکیه زدم... عصبانی بودم یا داشتم حرص میخوردم نمیدونم ولی از اینکه یه بار دیگه اینجوری دیده بودمش داشتم عذاب میکشیدم اون روز تو مسجد،وقتی دیدم اون شکلی روسریش رو بسته ته دلم آب شده بود ولی خبر نداشتم همش ظاهر سازی بوده و توهمات من... "ریحانه" با دیدن آدم هایی سیاه‌پوش که از در و دیوار خونه بالا میرفتن ترسی افتاد تو وجودم تنها آشنای غریبه کنارم محمد بود که اونم اصن نگام نمی‌کرد! دیدم یکی یکی بچه ها رو دستبند زدن و دارن سوار ماشین میکنن هرچی حرف میزدم با محمد همش سکوت میگرد و هیچی نمیگفت ولی چشماش عصبی بود! نکنه میرفت به امیر همه چیز رو میگفت؟ اگر امیر می‌فهمید باز من اومدم اینجور جاها بازم میخواست سرم غر بزنه و باهام بد قلقی کنه آب گلوم رو قورت دادم و رفتم سمت یه آقایی که داشت با بیسیم حرف می‌زد _ببخشید چیزی شده؟ _شما از مهمان های اینجا بودید؟ نگاهی بهش انداختم که داشت جدی تو چشمام زل می‌زد و منتظر جواب بود _ عه...چیزه... با صدای پشت سرم ساکت شدم _ بله این خانم اونجا بودن ولی ربطی به مهمونا امشب ندارن _ باشه به هرحال باید با ما تشریف بیارن _ بیاتی جان میگم ربطی ندارن به این ادما _ محمد جان هرچی! روال کار رو بهم نزن باید با ما بیان _ برادر من... _ سید چرا کار ما رو خراب میکنی؟ با ما میان موردی نبود ولشون میکنیم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_159 خدایا این اینجا چیکار میکرد؟ چه ربطی به آدم های اینجا داشت؟! کلی سوال تو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ پس با اجازه‌ات همراه من بیان _ محمد این همه سماجتت برای چیه؟بردار من بزار به کار و زندگیمون برسیم _ آقای بیاتی عزیز کاری نمیکنم که ازت میخوام این خانم با من تشریف بیاره _ لازم نیست همه رو با هم می‌بریم و بررسی می‌کنیم نمیدونم داشتن راجبه چی حرف میزدن و چیو میخواستن بررسی کنن ولی میترسیدم! مگه چخبر بوده اونجا؟ فقط یه مهمونی ساده بود مثل همیشه... پس چرا اینبار اینجوری شد همه چی؟‌! محمد دست اون آقایی که فامیلیش بیاتی بود رو گرفت و رفتن گوشه‌ای و در حال بحث کردن شدن از در ورودی یکی یکی بچه ها رو میومدن بیرون که بینشون سعید رو دیدم با تعجب و ناراحتی با دیدنم زل زد بهم که منم نگاهش کردم با صدای محمد در حالی که چشم دوخته بودم به سعید سمتش برگشتم _ بفرمایید بریم سمت ماشین من بی توجهی من رو که دید اینبار با صدای بلند ترس گفت _ ریحانه خانم با شما هستم برگشتم سمتش که با دست اشاره کرد به ماشینش جلوتر از من رفت و در ماشین رو باز کرد و منتظر من شد سوار ماشین شدیم و حرکت کرد... در طی مسیر نه اون چیزی میگفت و نه من حرفی میزدم... اما از حرکات دستش روی فرمون میشد بفهمی چقدر عصبی! سرم رو به پنجره تکیه دادم و دنبال دلیل دلشوره هام میگشتم که یهو با صداش سرم رو برداشتم _ شما فکر هم میکنید جایی میرید؟ _ متوجه نشدم! _ بدون فکر هر جایی دعوتتون کنن میرید؟ _ اینجا دوستای من... وسط حرفم پرید و گفت _ کدوم دوستا؟؟؟ کدوم دوستا منظورتونه؟یه مشت آدم خلافکار؟! _ خلافکار کدومه محمد اقا؟ اینا بیشترشون هم دانشگاهی های من بودن _ دیگه بدتر... چیزی نگفت و سکوت کرد... اینبار من پرسیدم _ میشه بگید چی شده و من رو کجا میبرید؟ _ کلانتری برای لحظه‌ای خشکم زد و با مِن مِن گفتم _ کلانتری؟واسه چی؟ _ مثل همیشه بی خبر...! _ آقا محمد به خدا قسم من نمیدونمچی شده تورو همون خدا بگید چرا اومدن بچه ها رو بردن؟چی شده مگه؟؟ _ تازه میگید چی شده؟؟شما به چه عنوانی رفتید جایی که مواد انبار میکردن؟ _ چی انبار میکردن؟؟منظورتون مخدره؟ _ مخدر،مشروبات الکی و هزار جور چیزه دیگه با بُهت داشتم به حرفاش که تو سرم میچرخید فکر میکردم من تو چه گندی افتاده بودم؟؟ _ میدونید هرکدوم اینا چه حکمی داره؟میدونید اینا همه جرم حساب میشه و الان همتون مجرم هستید؟ _ آقا محمد...امیر... پوفی کشیدم و پنجره کنارش رو پایین داد _ زنگ میزنن به خانوادتون... یخ کرده بودم و زبونم نمی‌چرخد حرف بزنم _ تو رو خدا...باور کنید من از هیچی خبر نداشتم _ویلا برای کی بود؟ _ پوریا... از تو آینه نگاهی بهم انداخت و زیره لب چیزی رو زمزمه کرد _ ریحانه خانم من فکر میکردم شما باهوش تر از این حرفا باشید _ آقا محمد نمیشه یه جوری بدون اینکه کسی بفهمه این قضیه تموم بشه؟؟ _ شما پاشدید رفتید مهمونی که صاحبش پوریاس؟ _ به کی قسم بخورم خبر نداشتم وقتی دیدم پوریا اومده منم از اون خونه زدم بیرون که شما رو دیدم یهو زد رو ترمز و برای لحظه‌ای ایستاد! _ چیشد؟ _ گفتید ویلا برای پوریا بوده و امشب دیدینش؟ _ آره بابا پررو پررو اومد جلوی من گوشیش رو برداشت و منتظر پشت تلفن بود که گفتم _ چیزی شده؟ _ پوریا بین دستگیری های امشب نبوده!.. ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫ ²⁰ 🖐🏻¦↫ @YekAsheghaneAheste
ومن‌تمام‌حواسم‌را‌پیچیده‌ام به‌دست‌هاۍ‌خدا . . . ♥️