فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هاتو ببند و عکس صفحه بگیر... عکس هر شهیدی اومد اول براش یک صلوات بفرست و
بعد در مشکلات ازش کمک بخواه ♥️
#شهیدانه #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
یه جوری روی خودتون کار کنید ؛
که اگه یه #گناه هم کردید گریهتون
بگیره (:
-شهیدجهادمغنیه
#امام_زمان
🌿✨#چله_استغفار✨🌿
🕊🌹#استغفرالله_ربی_و_اتوب_الیه🌹🕊
🤍✨#هفتادمرتبه✨🤍
👈🏻 #روز_پنجم😇
🪴امروز به نیت: شهید احمدمشلب🪴
حاجتروایی شما ان شاءالله🙏✨
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_64 " چهارسال بعد..." _ اینو کجا بزارمش؟ _ کی بهت گفت اصن برش داری؟؟ _ خب
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_65
"امیر"
روز و شب ازم گرفته شده بود
از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار اومده مثل دیوونه ها شده بودم
سرم توی کتاب بود و مثلا درس میخوندم ولی فکرم هزار راه بود
تقهای یه در خورد و خودم رو زدم به اینکه در حال مطالعه هستم
_ وقت داری محمد؟
چرخیدم و با دیدن ریحانه از جا بلند شدم
ماه های آخره بارداریش بود و گاهی اوقات میومد اینجا میموند
با اون وضعش رفتم کمکش و نشست روی تخت
_ حالت خوبه؟چیزی میخوای؟
_ میخوام باهات حرف بزنم
_ جانم بگو
احساس کردم جاش ممکنه بد باشه بالشتی گذاشتم پشت کمرش و به عقب بردمش
_ حالا بگو ببینم چیشده
_ محمد برات تعریف کرده نه؟
_ چیو؟
_ قضیه زهرا رو...
سرم و برگردوندم
_ بیخیال ریحانه حوصله این بحث رو ندارم
دستش رو گذاشت روی دستم
_ امیر خودت خوب میدونی این چند ماه زهرا داشته دستدست میکرده
_ نه کی گفته؟
_ مسخره نشو امیر! زهرا اگر نظرش مثبت بود همون جلسات اول میگفت، این همه وقت به بهونه های مختلف مراسمات رو عقب نمینداخت
_ خب حالا که چی؟
_ یعنی چی که چی؟ خب میبینی اونم داره این پا و اون پا میکنه چرا کاری نمیکنی؟
_ چیکار کنم؟برم چی بگم؟
_ میگم بزار با مامان حرف بزنم نمیزاری آخه
_ اصلا..! مامان بفهمه بد میشه
_ ببین حال و احوال مامان دیگه مثل سابق نیست
_ هرچی باشه نمیخوام بدونه
_ از چی میترسی؟
نگاهش کردم که خیره بود بهم
_ زهرا محمد نیست که با رفتار های مامان و این شرایط زندگی سکوت کنه و چیزی نگه. دختره بیچاره چه گناهی کرده باید نیش و کنایه های مامان رو بشنوه؟
_ دارم بهت میگم شرایط فرق کرده من مطمئنم بهش بگی اونطور که تصور میکنی رفتار نمیکنه
کلافه از جام بلند شدم
_ امیر وقتی اینجوری میکنی طرف به یقین میرسه حسی بهش نداری و تن میده با تقدیری که قراره براش رقم بخوره
_ خب اگه یکی رو دوس نداره میتونه باهاش ازدواج کنه
_ اون برای قلبش تا الان وایساده منتظر تو بود که کاری کنی ولی تو نشستی اینجا و به بهونه امتحان پایان ترم خودت رو حبس کردی تو اتاق فکر کردی من هیچی حالیم نیست
_ من الان باید چیکار کنم؟
_ برو با مامان حرف بزن قدمی برداره
_ مامان بفهمه کی هست و چجوری خانوادهای هستن بنظرت پا پیش میزاره؟
_ قبول که میکنه ولی سخت قبول میکنه باز بهتر از هیچیه
نفسم رو بیرون دادم و دوباره رفتم تو فکر
از جاش بلند شد و خواستم برم سمتش که با دست جلوم رو گرفت
_ حواست باشه تا آخره این هفته به مامان بگی قبل اینکه دیر بشه...
...
کپی ممنوع⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_65 "امیر" روز و شب ازم گرفته شده بود از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار ا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_66
"ریحانه"
_ مریم رسیده تهران؟
_ دیشب که با صابر صحبت میکردم تو راه بودن
_ مامان شیرین خستهکاس تازه از سفر برگشته بنده خدا
_ گفتش اشکال نداره میام
_ آره ولی خب باید شرایط رو هم در نظر بگیریم
_ میخوای بگم نیان؟
_ نه دیگه الان زشته. همه چی خوب بوده اونجا؟
_ مامان که خیلی تعریف میکرد، شکر خدا عقد خوبی برگزار شده
_ الحمدلله...
_ ان شاءالله خوده امام رضا پشت و پناهشون باشه
_ جدا برای مریم خوشحالم، خوبه که تونست بالاخره با خودش کنار بیاد
_ آره خداروشکر
_ مامان اسباب بازی مهدی رو بده
سرچرخوندم عقب
_ نمیخواد، میوفته زمین میزاره دهنش میکروبی میشه
_ نه قول میدم دست خودم باشه که نیوفته
سری تکون دادم و یکی از اسباب بازی ها رو دادم دستش
تا برسیم خونه مادرجون یکم باهم حرف زدیم و محمد جلوی در نگه داشت
اول از همه پیاده شدم و رفتم کمک زهرا
_ سلام خانم خوبی؟
_ به خوبیت چطوری؟
_ من که خوبم اگر این آقا پسر بزاره
_ ماشالله بهش
از ماشین فاصله گرفتیم و امیر و محمد وسایل رو اووردن
منم رفتم مهدی رو بغل گرفتم و به سمت در رفتیم
نرگس زنگ در خونه رو زد که مجتبی اومد جلو
_ عه مامان مجتبی هم اینجاس
با لبخندی سر تکون دادم و دوتایی به سمت حیاط دویدن
ما هم داخل شدیم و یکی یکی سلام کردیم
عمه معصومه بعده سلام علیک آروم بغلم کرد
_ خوبی خوشگل خانم؟
_ به خوبی شما خوبم
مهدی رو از دستم گرفت
_ وای وای چه آقا پسر خوشتیپی خوبی عمه؟
به مادرجون و اقاجون سلامی کردم و همراه وسایل رفتم سمت اشپزخونه
مامان در حال تزئین ژله بود و ما بین حرف زن عمو راحله من داخل شدم
_ ببین کی اینجاست!
_ سلام زن عمو خوبید؟
_ ذکر خیرت بودیم الان
_ ذکر خیر بود یا باز داشتید پشت سرم حرف میزدین؟
مامان با خنده نگاهم کرد
_ بچه هات کجان؟
_ بیرون یکیشون داره بازی میکنه اون یکی هم دست عمه بود
_ مریضی پسرت خوب شد؟
_ آره خداروشکر یهتره زن عمو ولی خب هنوز بهش دارو میدم
_ چون داره فصل عوض میشه اینجوری شده
_ آره بچم همش شبا از خواب میپرید
محمد هم اومد و به همه سلام داد
آروم سمت گوشم گفت
_ جانم
_ میگم یه دست چادر با خودت اووردی؟
_ چادر؟برا چی میخوای؟
_ مریم اینا رسیدن. چادرش گیر کرده بوده به جایی پاره شده اگر داری بده بهش بدم
_ وایسا خودم میام میدم بهش...
...
کپی ممنوع⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
🌙🔴🌍اجتماع بزرگ عاشقان آرمان 🌹اولین سالگرد شهادت #آرمان_علی_وردی قاری : نفر اول مسابقات بین المللی ا
مَرد آن است که پس از مرگ نامش زنده ماند.
ای شهید برای ما حمدی بخوان که ما مرده ایم و
شما زنده...🕊💔
#ارمان_عزیز
#شهیدانه #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
اونجایۍکھیھآدم
بھدرجھۍشھادتمیرسھ
خدابراشمیخونھ
یھجورۍعاشقتمیشم
صداشدنیاروبردارھ :)
#شھیدانہ🌱
• @YekAsheghaneAheste •