eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هاتو ببند و عکس صفحه بگیر... عکس هر شهیدی اومد اول براش یک صلوات بفرست و بعد در مشکلات ازش کمک بخواه ♥️ @YekAsheghaneAheste
یه‌ جوری‌ روی خودتون‌ کار کنید ؛ که‌ اگه یه‌ هم‌ کردید گریه‌تون بگیره (: -شهیدجهادمغنیه
🌿✨✨🌿 🕊🌹🌹🕊             🤍✨✨🤍 👈🏻 😇 🪴امروز به نیت: شهید احمدمشلب🪴 حاجت‌روایی شما ان شاءالله🙏✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_64 " چهارسال بعد..." _ اینو کجا بزارمش؟ _ کی بهت گفت اصن برش داری؟؟ _ خب
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ "امیر" روز و شب ازم گرفته شده بود از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار اومده مثل دیوونه ها شده بودم سرم توی کتاب بود و مثلا درس میخوندم ولی فکرم هزار راه بود تقه‌ای یه در خورد و خودم رو زدم به اینکه در حال مطالعه هستم _ وقت داری محمد؟ چرخیدم و با دیدن ریحانه از جا بلند شدم ماه های آخره بارداریش بود و گاهی اوقات میومد اینجا میموند با اون وضعش رفتم کمکش و نشست روی تخت _ حالت خوبه؟چیزی میخوای؟ _ میخوام باهات حرف بزنم _ جانم بگو احساس کردم جاش ممکنه بد باشه بالشتی گذاشتم پشت کمرش و به عقب بردمش _ حالا بگو ببینم چیشده _ محمد برات تعریف کرده نه؟ _ چیو؟ _ قضیه زهرا رو... سرم و برگردوندم _ بیخیال ریحانه حوصله این بحث رو ندارم دستش رو گذاشت روی دستم _ امیر خودت خوب میدونی این چند ماه زهرا داشته دست‌دست میکرده _ نه کی گفته؟ _ مسخره نشو امیر! زهرا اگر نظرش مثبت بود همون جلسات اول میگفت، این همه وقت به بهونه های مختلف مراسمات رو عقب نمینداخت _ خب حالا که چی؟ _ یعنی چی که چی؟ خب میبینی اونم داره این پا و اون پا میکنه چرا کاری نمیکنی؟ _ چیکار کنم؟برم چی بگم؟ _ میگم بزار با مامان حرف بزنم نمیزاری آخه _ اصلا..! مامان بفهمه بد میشه _ ببین حال و احوال مامان دیگه مثل سابق نیست _ هرچی باشه نمیخوام بدونه _ از چی میترسی؟ نگاهش کردم که خیره بود بهم _ زهرا محمد نیست که با رفتار های مامان و این شرایط زندگی سکوت کنه و چیزی نگه. دختره بیچاره چه گناهی کرده باید نیش و کنایه های مامان رو بشنوه؟ _ دارم بهت میگم شرایط فرق کرده من مطمئنم بهش بگی اونطور که تصور میکنی رفتار نمیکنه کلافه از جام بلند شدم _ امیر وقتی اینجوری میکنی طرف به یقین میرسه حسی بهش نداری و تن میده با تقدیری که قراره براش رقم بخوره _ خب اگه یکی رو دوس نداره میتونه باهاش ازدواج کنه _ اون برای قلبش تا الان وایساده منتظر تو بود که کاری کنی ولی تو نشستی اینجا و به بهونه امتحان پایان ترم خودت رو حبس کردی تو اتاق فکر کردی من هیچی حالیم نیست _ من الان باید چیکار کنم؟ _ برو با مامان حرف بزن قدمی برداره _ مامان بفهمه کی هست و چجوری خانواده‌ای هستن بنظرت پا پیش میزاره؟ _ قبول که میکنه ولی سخت قبول میکنه باز بهتر از هیچیه نفسم رو بیرون دادم و دوباره رفتم تو فکر از جاش بلند شد و خواستم برم سمتش که با دست جلوم رو گرفت _ حواست باشه تا آخره این هفته به مامان بگی قبل اینکه دیر بشه... ... کپی ممنوع⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_65 "امیر" روز و شب ازم گرفته شده بود از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار ا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ "ریحانه" _ مریم رسیده تهران؟ _ دیشب که با صابر صحبت می‌کردم تو راه بودن _ مامان شیرین خستهکاس تازه از سفر برگشته بنده خدا _ گفتش اشکال نداره میام _ آره ولی خب باید شرایط رو هم در نظر بگیریم _ میخوای بگم نیان؟ _ نه دیگه الان زشته. همه چی خوب بوده اونجا؟ _ مامان که خیلی تعریف میکرد، شکر خدا عقد خوبی برگزار شده _ الحمدلله... _ ان شاءالله خوده امام رضا پشت و پناهشون باشه _ جدا برای مریم خوشحالم، خوبه که تونست بالاخره با خودش کنار بیاد _ آره خداروشکر _ مامان اسباب بازی مهدی رو بده سرچرخوندم عقب _ نمیخواد، میوفته زمین میزاره دهنش میکروبی میشه _ نه قول میدم دست خودم باشه که نیوفته سری تکون دادم و یکی از اسباب بازی ها رو دادم دستش تا برسیم خونه مادرجون یکم باهم حرف زدیم و محمد جلوی در نگه داشت اول از همه پیاده شدم و رفتم کمک زهرا _ سلام خانم خوبی؟ _ به خوبیت چطوری؟ _ من که خوبم اگر این آقا پسر بزاره _ ماشالله بهش از ماشین فاصله گرفتیم و امیر و محمد وسایل رو اووردن منم رفتم مهدی رو بغل گرفتم و به سمت در رفتیم نرگس زنگ در خونه رو زد که مجتبی اومد جلو _ عه مامان مجتبی هم اینجاس با لبخندی سر تکون دادم و دوتایی به سمت حیاط دویدن ما هم داخل شدیم و یکی یکی سلام کردیم عمه معصومه بعده سلام علیک آروم بغلم کرد _ خوبی خوشگل خانم؟ _ به خوبی شما خوبم مهدی رو از دستم گرفت _ وای وای چه آقا پسر خوش‌تیپی خوبی عمه؟ به مادرجون و اقاجون سلامی کردم و همراه وسایل رفتم سمت اشپزخونه مامان در حال تزئین ژله بود و ما بین حرف زن عمو راحله من داخل شدم _ ببین کی اینجاست! _ سلام زن عمو خوبید؟ _ ذکر خیرت بودیم الان _ ذکر خیر بود یا باز داشتید پشت سرم حرف میزدین؟ مامان با خنده نگاهم کرد _ بچه هات کجان؟ _ بیرون یکیشون داره بازی میکنه اون یکی هم دست عمه بود _ مریضی پسرت خوب شد؟ _ آره خداروشکر یهتره زن عمو ولی خب هنوز بهش دارو میدم _ چون داره فصل عوض میشه اینجوری شده _ آره بچم همش شبا از خواب می‌پرید محمد هم اومد و به همه سلام داد آروم سمت گوشم گفت _ جانم _ میگم یه دست چادر با خودت اووردی؟ _ چادر؟برا چی میخوای؟ _ مریم اینا رسیدن. چادرش گیر کرده بوده به جایی پاره شده اگر داری بده بهش بدم _ وایسا خودم میام میدم بهش... ... کپی ممنوع⛔️ @YekAsheghaneAheste
اونجایۍ‌کھ‌یھ‌آدم‌ بھ‌درجھ‌ۍشھادت‌میرسھ خدا‌براش‌میخونھ یھ‌جورۍعاشقت‌میشم‌ صداش‌دنیارو‌بردارھ :) 🌱 • @YekAsheghaneAheste