Azizam Hosein2.mp3
16.54M
موندنی ترین رفیق من امام حسین...😊
#عزیزم_حسین #ماه_شعبان
#السلامعلیكیاابااعبدالله
@YekAsheghaneAheste
#به_وقت_شهدا
همیشه آدم با چیزهایی که
خیلی دوست داره امتحان میشه...
#شهیدصدرزاده
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
#حضرتآقـا به #سیدحسننصرالله گفتن :
کههرموقعدلتگرفت..
دنیـابھتسختفشارآورد ..
برویهاتاقخالیگیربیاربشین #نماز بخون،
بزنزیرگریه ..
حرفبزنباصاحبت
مشکلتحلمیشه ..!
#اللهجانم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 درهای کعبه باز شد...
دیشب همزمان با حلول ماه شعبان، نیروهای امنیتی سعودی فضای مطاف را محدود کردند و درهای خانه خدا برای غبارروبی باز شد.
#اللهجانم #شعبان #مذهبی
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ «بدترین سقوطها»
از استاد رائفی پور
شیعیانی که در آخرالزمان سقوط میکنن... کسانی بودن که این اواخر در فتنهها با دشمن امیرالمومنین همصدا شدن...
⚠️ بدترین صفت لجبازی است، این صفت شیطان است... مراقب باشیم.
#رائفی_پور #آخر_الزمان
#ماه_شعبان #امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا ❤️
یا #امام_رضا ...
♡یک قدم
دورتر از #تُ هوایم
ابریست!
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#اللھمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان #ماه_شعبان
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_50 مستقیم نگاهش کردم و با همون حالت عصبی گفتم _بهت میگم حتی نمیخوام صدات ر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_51
با گام هایی بلند و محکم اومد سمت ما...
ترسیده بودم که مبادا کاری بکنه!..
وقتی پوریا رو اونطور بیخیال دید،ابروهاش رو کرد تو هم...
صورتش قرمز بود و میدونستم الان شده باروت،آماده انفجار!
رفتم جلو گفتم
_امیر توروخدا کاری نکن....میره الان..
همونطور که نفس نفس میزد گفت
_این بی حیا اینجا چیکار میکنه؟
انگار پوریا صدای امیر رو شنید که گفت
_اومدم ریحانه رو راضی کنم با هم بریم خارج...
امیر درحالی که دندون هاش رو بهم فشار میداد گفت
_تو خیلی غلط کردی،خواهر من رو جایی ببری!
_بیخود فاز نگیر....من با مهناز خانم صحبت کردم، از خداش هم بود...
امیر برای لحظه ای تو صورت من خیره شد،میدونستم اونم هنگ کرده....اروم لب زد
_این چی میگه؟
با ناله گفتم
_چرت میگه....بیا بریم،ولش کن
_ریحانه میگم این احمق چی میگه؟
بغضم گرفته بود و منتظر تلنگری بودم که اشک هام سرازیر بشن...
امیر رو کرد به پوریا و گفت
_برو رد کارِت،نزار مثل اون دفعه کل قیافت رو بیارم پایین...
پوریا پوزخندی زد و از ماشین فاصله گرفت.
اومد سمت ما و روبه امیر گفت
_من میرم...ریحانه هم با من میاد...بیخود جوش نزن،برادر زن عزیزم...
امیر دستش رو از دستم بیرون کشید و گلو پوریا رو گرفت...
همون تلنگری که منتظرش بودم،پیدا شد
سریع رفتم سمت امیر...میدونستم وقتی عصبی میشه،کنترلش هم سخت تره..
_امیر توروجون مادرجون ولش کن...این روانی حالیش نیست چی میگه...
_اخه نمیبینی؟...فکر کرده همه مثل خودش بی ناموسن!...
دستش رو گرفتم و با تمام زورم از پوریا جداش کردم...
دست من رو گرفت و به سمت خونه کشوند..
صدای داد و بیداد پوریا میومد که امیر دست من رو بیشتر فشار میداد..
سوار آسانسور شدیم و با ضرب در خونه رو باز کرد.
بالاخره دستم رو ول کرد که دست بیچارم مچاله شده بود و آخ آرومی از زیر لبم بیرون اومد..
مامان با شنیدن صدای در، اومد تو سالن و گفت
_چخبرتونه؟...بابات خوابیده خب!...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_51 با گام هایی بلند و محکم اومد سمت ما... ترسیده بودم که مبادا کاری بکنه!..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_52
امیر بی محل به مامان با صدای بلندی گفت
_چی از جون ریحانه میخوای؟...هان؟ دیوونش کنی بسه؟
به پهنای صورت اشک میریختم که امیر با انگشت من رو نشون داد و گفت
_نگاه کن داره چجوری گریه میکنه! راضی دخترت اینطور اشک بریزه؟
مامان با تعجب گفت
_چی میگی؟...چیشده مگه؟
_مثلا خبر نداری اون پسره بی حیاء اومده جلو در خونه...
مامان که حالا متوجه موضوع شده بود لب زد
_به خدا که اینقدر زنگ میزد،کلافم کرده بود...همش زنگ میزد دفتر و تلفن رو اشغال میکرد...چند بار زنگ زد به گوشی...اومد محل کارم...منم از سره ناچاری گفتم باشه میزارم چند دقیقه با ریحانه حرف بزنی
با صدایی گرفته گفتم
_برا همین دیروز اصرار میکردی باهات بیام بیرون؟...مهمونی آخر هفته بهونه بود؟
اروم رفت رو صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
نمیدونستم عصبی باشم یا ناراحت...
فقط اون لحظه دلم میخواست رو زمین نباشم...
گفتم
_اینقدر من تو خونه ات اضافه هستم که میخوای من رو بفرستی خارج؟ اونم با کی! با کسی که دخترت رو نابود کرده...! مامان اخه من چی بگم که توجیه کارات باشه؟...
امیر پوفی کشید و تکیه زد به دیوار...
از قیافش معلوم بود که خیلی عصبیه و داره مراعات مامان رو میکنه...
با سروصدای ما،بابا که بیدار شده بود از پله ها اومد پایین و گفت
_مهناز چخبره سره صبحی؟
امیر گفت
_هیچی بابا....یه نفر اینجا دخترش رو به حراج گذاشته...
با گفتن این حرف امیر...بغض سنگینی گلوم رو چنگ زد...نفسم بالا نمیومد...
انگار که امیر هم فهمید چی گفته که سریع لب گزید و سکوت کرد...
بعد از چند دقیقه که بابا ماجرا رو فهمید،شروع کرد داد و بیداد کردن...
وضع خونه خیلی بد بود...دلم نمیخواست حتی یک دقیقه دیگه اینجا بمونم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste