ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_249 با بدن دردی بدی از خواب بیدار شدم.لای پلکم رو باز کردم که امیر و کنارم د
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_250
"سه روز بعد..."
از تاکسی پیاده شدم و روبروی در دانشگاه وایسادم.
کیفم رو سفت گرفتم و قدم اولی روبه جلو گذاشتم که با صدای آشنایی سرجام خشک شدم.
_ سلام خانم حدادی
برگشتم عقب که در کمال تعجب محمد و روبروم دیدم. زبونم بند اومده بود! خدایا این اینجا چیکار میکرد؟!
_ سلام آقای صالحی روزتون بخیر
_ روز شما هم بخیر باشه ببخشید الان کلاس دارید؟
_ بله این ساعت یه کلاسی دارم چطور؟
_ دو ساعت دیگه میشه لطف کنید بیاید این پارک نزدیک دانشگاه؟
_اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟
_ نه من میخوام موردی رو خدمتتون بگم ممنون میشم تشریف بیارید
_ باشه من میام
_ متشکر...با اجازتون
بدون اینکه منتظر حرفی از سمتم بشه رفت و منم شاهد قدم زدنش شدم.
دلم بهم ریخته بود و قلبم یکی در میون میزد.
لعنت به این دل که یک جا بند نمیشه بتونم درست تصمیم بگیرم.
رفتم داخل حیاط دانشگاه و روی صندلی نشستم. سرم رو بین دستام گرفته بودم و از استرس پا رو زمین میکوبیدم.
یعنی چی شده بود که محمد با تمام خجالت و سر به زیری که داشت پاشده اومده جلو در دانشگاه!
پا میکوبیدم که صدای پام با صدای قدم های سعید یکی شد و کنارم نشست.
_چطوری تو؟
_ داغونم سعید،داغون
_ چی شده مگه؟
لب باز کردم اومدن حرفی بزنم که آتنا یکی از دخترای دانشگاه با قدم هایی آروم و کشیده به سمتمون اومد
_ این چی میخواد اینجا؟
_ سلام بچه ها چطورید؟
_ خوبیم شکر خدا تو چطوری؟
_ منم خوبم ریحانه تو خوبی؟همه چی ردیفه؟
_چیشده سره صبحی اومدی حالم رو میپرسی؟
_ هیچی با دخترا نشسته بودیم حرف میزدیم این پسره کی بود جلو در دانشگاه
سعید متعجب نگاهش بین منو و آتنا میچرخید.
_ کدوم پسره؟
_ همون پسره که خوشتیپ و خوشگل بود دیگه ریحانه بهت نگفته؟
دستم و مشت کردم و پوزخندی زدم
_ پسرای دانشگاه تموم شدن گیر دادی به بیرون دانشگاه؟
_ چی میگی بابا من که اصن خوشم نمیاد از این آدما
_ پس دنبالش بقیهاش نگرد و برو پی کارِت
_ وا ریحانه حالت خوبه؟دعوا داری؟
_ آتنا برو حوصله ندارم
_ فقط خواستم بگم با آدمای هم قد خودت بپر مثل قبل پرپر نشی
کلافه نفسم و بیرون دادم و پاشدم رفتم سمت کلاس. مشتاق بودم سریع تر این ساعت ها بگذره و کنجکاو برم ببینم موضوع از چه قراره...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste