ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_281 "محمد" رو مبل نشسته بودیم. سرم و بین دستام گرفته بودم. نمیدونستم باید
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_282
"ریحانه "
خسته از بیمارستان برگشتم خونه. کلافه شده بودم از وضعیتم! فکر کردم گشایشی میشه که گفتم محمد بیاد ولس استاد همون حرف های قبلی رو زد.
مثل هر زمان خونه ساکت و آروم بود و این بیشتر من رو عصبی میکرد.
تو حسرت این موندم که یکبار در خونه رو باز کنم و کسی بیلد به استقبالم. یه مادری که با خوشحالی برام غذا پخته باشه و من بشینم از کل روزم براش بگم.
هر شب دور هم جمع بشیم و شام بخوریم. هرکی هم بیاد چیزی تعریف کنه...
ولی اون زندگی کجا و زندگی من کجا! از بعده شب خواستگاری مامان که دیگه باهامون حرف نمیزد و اینجوری اعتراضش رو اعلام میکرد. بابا هم که مشغول جمع کردن وسایلش بود برای رفتن.
فقط گاهی امیر بود که میشست پای حرفا و درد دلام. دوس داشتم بدونم اگر مامان میفهمید من چه مریضی دارم و چقدر عمر دنیام کوتاهه بازم این رفتارها رو از خودش نشون میداد یا نه!
در اتاقم و باز کردم که دیدم امیر رو صندلیم نشسته و سرش پایینه!
جلو تر رفتم و دستم رو گذاشتم روی شونهاش
_ سلام امیر خان! اینجا چه میکنی؟!
سرش و آروم گرقت بالا. چشماش خیس بودن!
_ گریه کردی؟ چیشده امیر؟ اتفاقی افتاده؟
با دست اشکاش رو پس زد و از جا بلند شد، خواست از در بره بیرون که بازوش و گرفتم
_ بهت میگم چیشده امیر؟ کجا میری؟
_ ولم کن کار دارم ریحانه
_ باشه ولی قبلش بگو چرا گریه کردی...
تند به سمتم برگشت و بازوشو از تو دستم بیرون کشید. خشک شدم تو جام.
_ چطور دلت اومد بهم نگی هان؟
_ چیو؟ امیر چیمیگی؟
_ من چی میگم هانن؟؟
به سمت کتابخونهام رفت و کتابی سبز رنگ رو برداشت و پرتش کرد زمین
_ این چیه ریحانه؟ این کاغذا چیه؟
خم شدم از روی زمین کاغذ های ریخته شده رو جمع کردم. نگاهی بهشون انداختم و فهمیدم چی دیده!
جواب آزمایشام...
خودمو جمع و جور کردم و بهش خیره شدم
_ خب اینا که چیزی نیست، یه سری آزمایش دادم جواباشه. الان مشکلت چیه؟
_ اهان یعنی بازم میخوای انکار کنی؟
_ انکار چیه؟ میگم جواب چند تا آزمایش سادهاس
_ ریحانه اینقدر منو نپیچون! خودت یادم دادی چطور آزمایش ها رو بخونم یادت رفته؟؟ حالیم میشه اینا آزمایش تشخیص توموره! پشت تختت کلی عکس اِمآرآی گذاشتی
سرم و انداختم پایین و سکوت کردم
_ داری چیو تحمل میکنی هان؟ ریحانه چرا دردت رو به من نگفتی؟ تو که هرچی میشد سریع میگفتی امیر بیا بهت یه چیزی بگم، پس کو؟ چرا مسئله به این مهمی رو نگفتی؟
_ به خدا اصن کسی خبر نداره. نه مامان و نه بابا به هیچکی نگفتم
_ علت سرگیجه هات این بود؟ تومور داشتی؟ الان برات دست بزنم بگم افرین ریحانه که به کسی حرف نزدی؟؟ اگر یه بلایی سرت میومد چی؟ من چه خاکی میریختم تو سرم؟؟ خیلی نامردی ریحانه! خیلی...
از کنارم رد شد و محکم در رو بست. قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.
نتونستم طاقت بیارم و رفتم دنبالش...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste