ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_33 بعد از رسوندن دلارام،خودم رو به خونه رسوندم... مامان مثل همیشه بیرون بود و
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_34
"۲۰ روز بعد..."
رفتم تو اتاقی که جواد بود. با تقه ای،در رو باز کردم...
_بیا تو امیر...که بیچاره شدم رفت..
با تعجب نگاهی بهش انداختم و رفتم جلوی میزش وایسادم
_چیشده؟...
_نگاه کن....دو تا شماره شناسنامه رو اشتباه وارد کردم...هرچی میگردم نمیدونم برای کی جابهجا شده!
ورقههای تو دستش رو گرفتم و نگاهی بهشون انداختم
_خب الان محمد میاد....ببینه که قشقرق به پا میکنه...
_تورو اون خدا صداش رو در نیار!
_بیخیال جواد!....زنگ زد گفت داره میاد پایگاه ..
خشکش زده بود و از رفتار هاش معلوم بود هول کرده...
اومدم حرفی بزنم که در باز شد و محمد،خندون اومد تو...
_سلام،بر برادران مهدوی...
قیافه هاجو واج من و چهره پریشون جواد رو که دید،لبخند رو صورتش ماسید...
_یا فاطمه زهرا!....چی شده؟
رفتم سمتش و گفتم
_هیچی بابا....بی خود چرا هول میکنی؟
_پس چرا قیافه جواد اینطوری؟
چیزی نگفتم و آروم محمد رو با خودم بردم بیرون و قضیه رو بهش گفتم
_چیییی؟....امیر اصلا میفهمی چی میگی؟ جواب آقا رسولی رو چی بدم؟...
دست گذاشتم رو شونه هاش و گفتم
_خیله خب...کلا دو نفر بیشتر با هم قاطی نشدن...من درستش میکنم
نیم نگاهی با تردید بهم انداخت و گفت
_درست میکنی؟چجوری اونوقت؟...
_میبرم خونه....شده شب بیدار بمونم،میمونم اما درستش میکنم....جون امیر چیزی به جواد نگو....خودش حالش خوب نیست
پوفی کشید و دستاش رو برد لای موهاش...
باشه ای گفت و رفت از پایگاه بیرون...
یه لحظه به حرفی که زدم فکر کردم.
الان من چجوری این رو درست کنم؟چرا یه چیزی گفتم که توش موندم؟...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_33 _ تو چرا مهلت نمیدی من توضیح بدم؟ عزیزم من فقط دارم میرم برای کمک و نه
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_34
تا خوده خونه که رسیدیم حرفی نزدم و اونم تو خودش بود.
رفتم اتاق و مشغول لباس عوض کردن شدم
با تقهای در باز شد
_ میخوام باهات حرف بزنم
_ من حرفی باهات ندارم بزنم
لباس ها رو تا کردم و گذاشتم داخل کمد
رو تخت چهار زانو نشست و کارای منو زیر نظر داشت
در خونسردی همه چیز و مرتب کردم
_ اگه نگاه کردنت تموم شد برو کنار میخوام بخوابم سرم درد میکنه
_ هنوزم نمیزاری حرف بزنم؟
_ حرف جدیدی هست یا میخوای توجیه کنی خودتو؟
_ دلت میاد من نرم؟
_ تو دلت میاد منو ول کنی اینجا بری؟ وقتی میدونی کسی رو هم ندارم...
سکوت کرد. نمیدونم شاید کارم و حرفام خودخواهی بود!
ولی اگر قراره داشتن محمد خودخواهی محسوب بشه من میخوام خودخواه ترین آدم روی زمین باشم..!
رفت بیرون که آبی به دست و صورتش بزنه. منم چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم..
.
صبح که بلند شدم محمد و ندیدمش!
از جام بلند شدم و رفتم بیرون اتاق ولی انگار صبح زود رفته بود...
حتما باهام قهر کرده یا ازم دلگیره
اما تقصیر من نیست که.. میخواست وقتی منو وارده زندگیش میکنه بهم بگه آدم موندن نیست.
اشتهایی به صبحونه خوردن نداشتم پس چیزی آماده نکردم
لباس پوشیدم و سریع حاضر شدم که برم بیمارستان.
یک ربعه رسیدم جلوی پارکینگ ولی دلش رو نداشتم برم بالا
استرس گرفته بودم اما یاده زمزمه زیره لب دیشبم افتادم
سرم و گرفتم روبه بالا و دوباره گفتم
خدایا من طاقت ندارم این بره هاا ! اگر بخواد ولم کنه من تحمل نمیکنم و امیدوارم برگشته باشه مریضیم..
به عقل خودم برای خدا خط و نشون کشیدم و سوار آسانسور شدم.
اول رختکن روپوشم و پوشیدم و دیدم قسمت پذیرش شلوغه
_ سلام، رها اومده؟
_ سلام عزیزم نمیدونم اگر باشه رفته بخش قلب
_ چخبره اینجا؟
_ هیچی یه خانمی تو اتوبوس سکته کرده همه خانواده ریختن اینجا!
_ خب زنگ بزن حراست بیاد بالا
_ زنگ زدم ولی مگه نمیبینی چقدر شلوغش کردن...؟!
نگاهی انداختم. معلوم بود مادرشون اینجا بستری شده و همه بچه ها و عروس داماد ها اومدن
داشتم به سمت بخش عروقی میرفتم که رها رو دیدم
_ عه سلام ریحانه
_ سلام جوابش اومد؟
_ آره ولی نرفتم آزمایشگاه
_ نمیرسی بیای من خودم برم
_ برو از آقای بلوچی بگیر
سری تکون دادم و با قدم هایی نسبتا بلند رفتم داخل آزمایشگاه
_ سلام خانم حدادی
_ سلام خوبید؟
_ شکر
_ ببینم جواب ازمایشات رسیده؟
_ من صبح دوتا تحویل گرفتم شما آزمایش داشتید؟
_ آره آزمایش خون بود سپرده بودم رها امروز حاضر بشه
_ پس رو میز گذاشتم ببینید هست اسمتون یا نه
با همون استرسی که داشتم ورقه های آزمایش رو برداشتم
اولیش برای یه آقای ۵۰ ساله بود که زدمش کنار و دومیش اسم من بود...
سریع پاکت آزمایش رو باز کردم.
یا حسین فاطمه...!
یه صندلی پیدا کردم و آروم نشستم روش.
از چیزی که میدیدم متحیر مونده بودم!
من...
الان من حاملهام؟؟؟
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste