eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 معجزه ای برای آخرالزمان اینکه ۲۲ میلیون نفر در راهپیمایی نه گرسنه بمانند و نه تشنه و نه بی سرپناه، از هیچ سازمان و اتحادیه و دولتی بر نمی آید. این اگر اسمش معجزه نیست پس چیست؟!! معجزه ای که آقا اباعبدالله برای مردم حق طلب آخرالزمان به ارمغان آورده اند ... @YekAsheghaneAheste
«❤️‍🩹🪴» ‌ آقـاۍ ... حقیـقتامن‌اونجایۍدلـم شکـست کہ‌من‌ڪربلآنرفتہ‌چہ‌داندفراق یعنۍچہ‌..💔! ❤️‍🩹¦↫   🪴¦↫ @YekAsheghaneAheste
دنیا محل گذر است، ابد در پیش دارید.‌‌... شهیدمحمدبلباسی @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤عکس العمل زوار بعد از فهمیدن مسافت واقعی ! ▪️ازشون میپرسه میدونی ۲۱۰۰ چی هست؟ ▪️وقتی میفهمن این مسافت واقعی هست که کاروان اسرای ، از کربلا به کوفه و بعد دمشق رفتن، این عکس العمل رو نشون میدن 💔پ ن: ما فقط ۸۰ کیلومتر از نجف تا کربلا پیاده روی میکنیم و با وجود اون همه موکب باز هم با بیماری و گرمازدگی و عطش و تاول پا و غیره مواجه میشیم 🥺 امان از دل زینب @YekAsheghaneAheste
قَبرُها في قُلوبِ المُنکَسِرَة مزارِ او در قلب های شکسته است ...❤️‍🩹 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_278 _ راستی یه چیزی.. خواستم بگم من مثل مامانم فکر نمی‌کنم! _ در چه زمینه‌ا
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ تنها توی تراس نشسته بودم و به خونه‌ای تیره بودم. فکر کنم رو ساعتی از رفتنشون می‌گذشت. دلخور بودم. از مامان، از بابا... یه حدسایی میزدم که بابت راضی نبوده به این مراسم! یا... رشته افکارم با ورود امیر پاره شد. _چرا اینجا تو سرما نشستی؟ _ نه خوبه هوا اومد روی صندلی روبروم نشست _ مگه نباید الان کلی خوشحال باشی؟پس چرا اینجوری زانوی غم بغل کردی؟ _ تو میدونستی بابا با این مراسم مخالفه؟ _ یعنی چی؟ اگر مختلف بود که همون اول میگفت _ دلخوشی من قبول کرده ولی دلیل نمیشه موافق هم باشه _ چرا اینجوری فکر میکنی؟ _ مگه ندیدی هرچی مامان میگفت سکوت کرده بود؟ با سکوتش داشت حرفاش رو تایید میکرد حرفی نزد و از جا بلند شدم _ حالا کجا میری؟ _ خسته‌ام میخوام بخوابم. شبت بخیر بدون اینکه منتظر حرفش باشم از تراس اومدم بیرون. به سمت پله ها رفتم که بابا رو دیدم _ مامان کجاست؟ _ نمیدونم حتما تو اتاقشه _ بابا میشه با هم حرف بزنيم؟ سری تکون داد که رفتم رو کاناپه نشستم و اومد کنارم _ چیزی شده عزیزم؟ _ امشب...چرا حرفای مامان رو تایید کردی؟ _ من؟ منکه همش ساکت بودم _ دقیقا همین سکوت... با همین سکوتت خیلی از حرفاش و تایید کردی سرش و پایین انداخت _بابا شما که راضی نبودید برای چی اجازه دادید بیان؟ می‌خواستید اونا رو کوچیک کنید یا خودمون رو ضایع کنیم؟ _ محمد پسره خوبیه _ خب پس چرا اینجوری کردی؟ توجاش تکونی خورد _ چند سال پیش من از دختری خوشم اومد که از نظر فرهنگی و اجتماعی با من زمین با آسمون فرق داشت. با خودم گفتم اینقدر توی زندگی و احکامم قوی هستم که بتونم رو یکی دیگه اثر بزارم، ولی تمام تصوراتم برعکس شد. من با اون دختر ازدواج کردم. اون روزا همه چیز خوب بود و من به عنوان یه پسر ۲۷ ساله خوشحال بودم‌. اوایل مسجد رو میزاشتم کنار، بعد نماز هام قضا میشد، بعدم که... چقدر مادرجون دعا کرد ولی من اونقدر غرق خوشی هام بودم که به کل فراموش کردم همه چیز رو... همینطور بهش چشم دوخته بودم. اون دختر مادر من بود؟ چرا اینا رو من نمیدونستم؟! _ ولی فکر نکنم دوباره تاریخ تکرار بشه! اولین بار که دیدم امیر فضاش عوض شده خیلی خوشحال شدم. چند روز پیش اومدم و دیدم داری نماز میخونی، برای همین حس میکنم تاریخ با قبل برنمیگرده... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_279 تنها توی تراس نشسته بودم و به خونه‌ای تیره بودم. فکر کنم رو ساعتی از رفت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ مهناز دلش میخواد تو بری خارج. ذهنش اینجوریه فکر میکنه تو اونور خوشبخت تری _ ولی بابا به خدا من همین جا رو دوس دارم _ میدونم ریحانه...میدونم. برای همین گفتم حالا که پسر خوب و خداشناسی پا پیش گذاشته کی بهتر از محمد که تورو بسپرم دستش. فقط یه چیزی نگاهش کردم _ من برای عید باید برم یه جایی مشکلی پیش اومده تو کارم. _ ایران نیستی؟ _ نه واجبه برم. در نتیجه هر برنامه‌ای بخواید بزارید میوفته بعده عید _ باشه اشکالی نداره بابا _ اما محمد اینطوری معذب میشه! میخوای یه خطبه عقد موقت خونده بشه تا بعده عید؟ خواستم اعتراض کنم که یادم افتاد واقعا توی این شرایط محمد خیلی سختشه. همش سرش پایین باشه و کم حرف بزنه... _ پس مامان چی؟ _ مهناز یا باید کوتاه بیاد یا باید کوتاه بیاد. _ میدونم بابت امشب خیلی دلخور شدن ولی فردا زنگ میزنم به شیرین خانم تا صحبت کنم باهاش _ مگه من بهت نگفتم نه؟! بابا سرچرخوند و با دیدن مامان پوفی کشید _ مهناز تمومش کن _ نخیر تو تموم کن این مسخره بازی ها رو. من دختر دست این جماعت نمیدم _ درست حرف بزن یعنی چی اینا؟؟ _ اونی که پدر داره میشه وضعش پوچ دیگه فکر کن یکی پدر هم بالا سرش نباشه چشمام از حرفی که زد گرد شد. یعنی چی؟ چی میگفت مامان؟ _ شهید شدن مامان... شهید. _ باشه فرقی نداره فقط اسمش عوض شده‌. به هر حال که سایه پدر بالا سرش نبوده _ حواست هست چی میگی مامان؟ اگر امسال بابای محمد نبودن فکر کردی راحت میتونستی بری بیرون؟ یا خیلی راحت پاشی بری خارج؟ _ چه ربطی داره؟ _ ربطش به اینه که ما داریم پا روی خون یه سری ها میزاریم که راحت زندگی کنیم مامان سرش و به سمت بابا گرفت و به من اشاره کرد _ میبینی؟میبینی چطور مغزش رو شست و شو دادن؟ دختر من از این چرت و پرتا بلد نبود بگه _ مهناز تمومش کن. مسئله منم که راضیم _ اهان یعنی من که مادرشم مهم نیستم! _ تو جای خودت رو داری. میتونی موافقت کنی میتونی بزنی زیره همه چی _ برات مهم نیست با دخترت معاشرت نداشته باشم؟ _ نه اتفاقا اینجوری اعصابش راحت تره _ واقعا برات متاسفم حسین. متاسفم... با رفتنش خواستم پشت سرش برم که بابا جلومو گرفت _ بشین اون دردش یه چیز دیگه‌اس نشستم و از یه طرف خوشحال از وضعیتی که برام رقم می‌خورد و از طرفی نگران اینکه مامان خراب کنه رویا های بافته‌ام رو... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
(ﷺ) : هر كس روز صدبار بر من صلوات بفرستد، خداوند شصت حاجت او را روا می‌كند سى حاجت آن براى دنيا و سى حاجت براى آخرت است.‌‌...💚🍃 ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ص ٣٠١ @YekAsheghaneAheste
با معرفت‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که تو سخت‌ترین شرایط یا بهترین حالشون، حواسشون به بقیه هست و از این جمله اشاره می‌شود به آن‌ها که زنگ می‌زنند و می‌گویند: /مشهد/قم تو حرم هستم گوشی رو میگیرم سمت ضریح صحبت کن.. @YekAsheghaneAheste
••• اَبـــرۍکہ‌جـامــانـداربعین‌ازڪـربلا داردنَم‌نَم‌دَخیلِ‌ پنجره‌فولادمۍشود 💔|• ... ❤️‍🩹|• 🥀|• @YekAsheghaneAheste
« 🌸✨» [فَاذْكُرُونِۍأَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْلِۍوَلاَتَكْفُرُونِ] +پس‌مرا‌يادکنيدتا‌شمارايادڪنم‌و‌شڪرانہ‌ام رابہ‌جاۍآريدومراناسپاسۍنڪنيد:) 🌸¦↫ @YekAsheghaneAheste
خدایاشڪرت.. هرروزمارابۍهیچ‌ منتۍسرخوان‌نعمتت‌میهمان‌میکنۍ چہ‌شکرکنیم‌وچہ‌فراموش:)🪴 @YekAsheghaneAheste
خداجان!!! نام‌ات را بر زبان می‌آورم دریا بر من گسترده‌تر می‌شود دریایی ڪه ادامه‌ی یاد توست ڪلام‌ات را سرمه چشم می‌ڪنم آفتاب و ماه و ستارگان را در آب‌ها می‌بینم.... می‌خوانم‌ات موجی بلند به ساحل می‌دود و دست می‌گشاید صدفی پلڪ می‌زند و در زندگیم می‌تابی. شڪرڪه هستی خداااا☘️ @YekAsheghaneAheste
«♥️🕊» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ عشق‌یك‌واژه‌بی‌ارزش‌وبی‌معنی‌بود تاکه‌یکباره‌خداگفت؛که‌عشق‌است‌حسین:) ♥️¦↫ 🕊¦↫ @YekAsheghaneAheste
🕊 «اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ» هیچ وقت یادتون نره که خدا شمارو از سختی ها و از هر اندوهی نجات میده💫 قشنگ نیست؟💜🍃 به جای بی تابی شکر گزاری کن و بگو خدایا شکرت❤️ @YekAsheghaneAheste
خدای‌من..؛ خدای‌خوب‌و‌مهربانم! روسیاهم،‌روسیاهم‌که‌با‌۲۵سال‌سن نتونستم‌تو‌رابطه‌یِ‌عبد‌و‌معبودی اونجوری‌که‌باید‌و‌شاید‌وظیفه‌یِ‌عبد‌رو به‌نحو‌شایسته‌و‌بایسته‌انجام‌بدم..(:♥️ 🪴 @YekAsheghaneAheste
‌[🌱] . . ‏من سراپا همه دلتنگی و ترسم تو سراپا همه آرامش محضی @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_280 _ مهناز دلش میخواد تو بری خارج. ذهنش اینجوریه فکر میکنه تو اونور خوشبخ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "محمد" رو مبل نشسته بودیم. سرم و بین دستام گرفته بودم. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا گرفته و داغون! مریم معترض گفت _ ای بابا ریحانه که بله رو گفت دیگه چرا اینجوری ساکت هستید؟؟ چشم دوختم به مامان _ شرمنده‌ام بابت امشب! درست نبود شنیدن خیلی حرفا _قشنگ معلوم بود دلش نمیخواد دخترش رو بده به ما _ وا مامان مگه ما چه مشکلی داریم؟ _ خب اون حتما توی فرهنگ و سبک زندگی خودشون میخواد یکی رو انتخاب کنه _ آره دیدیم کسایی که باهاشون یکی بودنو! _مریم... _ دروغ میگم؟ خوده ریحانه ار اونا خوشش نمیومد. مگه نظر دختر مهم نیست؟ _ درست نیستش همه راضی باشن و مادر عروس ناراضی. سرش و به طرفم چرخوند _ حواست باشه مادرش راضی نیست خواستم حرفی بزنم که مریم پیش دستی کرد _ ریحانه میگفت مشکل مامانه یه چیز دیگه‌اس! میخواسته خواهرزاده‌اش بشه دامادش _ خب چرا نشد؟ _ مامان ریحانه دلش نمیخواد بره کشور دیگه‌ای زندگی کنه. _ به هر حال هم راضی باشن ولی مادر دختر ناراضی باشه درست نیستش کلافه نفسم رو بیرون دادم که مامان ادامه داد _ تازه تا بعده عید هم نمیتونیم کاری کنیم _ چرا؟مشکلی هست مگه؟ _ حسین آقا گفت برای عید ایران نیستش دیگه اگر مراسمی و چیزی باشه میوفته بعده عید از جا بلند شدم و سمت سرویس رفتم. این مشکلات شاید کوچیک به نظر بیاد ولی من میترسم همین چیزای کوچیک مانع خیلی از کارها بشه. بعد عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشیدم و برای دوری از هجمه های ذهنی گوشیم رو برداشتم. اینقدر اینور اونور گشتم که چشمام گرم شد و از خستگی خوابم برد. . . امروز که اومدم پایگاه بالاخره بچه ها رو راهی کردیم. جواد اینقدر اذیتمون کرد تا رفت! خونواده دختره برنامه بودن که هفته اول فروردین عقد کنن. دل تو دل جواد نبود که سریع بره و برگرده. منم براش خوشحال بودم ولی استرس قضیه خودم مانع میشد که بروزش بدم. هيچ خبری نبود و امیر هم همش سربه سرم میذاشت و میگفت درست میشه همه چیز... دلم میخواست چشمام و ببندم و وقتی بازشون میکنم چند ماه گذشته باشه. وقتی کارم تموم شد کلید اتاق رو به امیر دادم و از پایگاه اومدم بیرون. ریحانه زنگ زده بود و بهم گفت وقت دکتر داره، منم برای اینکه تنها نره بهش گفتم باهاش میرم. تو دلم فقط یه چیز سنگینی میکرد، اونم مریضی ریحانه... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_281 "محمد" رو مبل نشسته بودیم. سرم و بین دستام گرفته بودم. نمیدونستم باید
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "ریحانه " خسته از بیمارستان برگشتم خونه. کلافه شده بودم از وضعیتم! فکر کردم گشایشی میشه که گفتم محمد بیاد ولس استاد همون حرف های قبلی رو زد. مثل هر زمان خونه ساکت و آروم بود و این بیشتر من رو عصبی میکرد. تو حسرت این موندم که یکبار در خونه رو باز کنم و کسی بیلد به استقبالم. یه مادری که با خوشحالی برام غذا پخته باشه و من بشینم از کل روزم براش بگم. هر شب دور هم جمع بشیم و شام بخوریم. هرکی هم بیاد چیزی تعریف کنه... ولی اون زندگی کجا و زندگی من کجا! از بعده شب خواستگاری مامان که دیگه باهامون حرف نمیزد و اینجوری اعتراضش رو اعلام می‌کرد. بابا هم که مشغول جمع کردن وسایلش بود برای رفتن. فقط گاهی امیر بود که می‌شست پای حرفا و درد دلام. دوس داشتم بدونم اگر مامان می‌فهمید من چه مریضی دارم و چقدر عمر دنیام کوتاهه بازم این رفتارها رو از خودش نشون میداد یا نه! در اتاقم و باز کردم که دیدم امیر رو صندلیم نشسته و سرش پایینه! جلو تر رفتم و دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش _ سلام امیر خان! اینجا چه میکنی؟! سرش و آروم گرقت بالا. چشماش خیس بودن! _ گریه کردی؟ چیشده امیر؟ اتفاقی افتاده؟ با دست اشکاش رو پس زد و از جا بلند شد، خواست از در بره بیرون که بازوش و گرفتم _ بهت میگم چیشده امیر؟ کجا میری؟ _ ولم کن کار دارم ریحانه _ باشه ولی قبلش بگو چرا گریه کردی... تند به سمتم برگشت و بازوشو از تو دستم بیرون کشید. خشک شدم تو جام. _ چطور دلت اومد بهم نگی هان؟ _ چیو؟ امیر چیمیگی؟ _ من چی میگم هانن؟؟ به سمت کتابخونه‌ام رفت و کتابی سبز رنگ رو برداشت و پرتش کرد زمین _ این چیه ریحانه؟ این کاغذا چیه؟ خم شدم از روی زمین کاغذ های ریخته شده رو جمع کردم. نگاهی بهشون انداختم و فهمیدم چی دیده! جواب آزمایشام... خودمو جمع و جور کردم و بهش خیره شدم _ خب اینا که چیزی نیست، یه سری آزمایش دادم جواباشه. الان مشکلت چیه؟ _ اهان یعنی بازم میخوای انکار کنی؟ _ انکار چیه؟ میگم جواب چند تا آزمایش ساده‌اس _ ریحانه اینقدر منو نپیچون! خودت یادم دادی چطور آزمایش ها رو بخونم یادت رفته؟؟ حالیم میشه اینا آزمایش تشخیص توموره! پشت تختت کلی عکس اِم‌آر‌آی گذاشتی سرم و انداختم پایین و سکوت کردم _ داری چیو تحمل میکنی هان؟ ریحانه چرا دردت رو به من نگفتی؟ تو که هرچی میشد سریع میگفتی امیر بیا بهت یه چیزی بگم، پس کو؟ چرا مسئله به این مهمی رو نگفتی؟ _ به خدا اصن کسی خبر نداره. نه مامان و نه بابا به هیچکی نگفتم _ علت سرگیجه هات این بود؟ تومور داشتی؟ الان برات دست بزنم بگم افرین ریحانه که به کسی حرف نزدی؟؟ اگر یه بلایی سرت میومد چی؟ من چه خاکی می‌ریختم تو سرم؟؟ خیلی نامردی ریحانه! خیلی... از کنارم رد شد و محکم در رو بست. قطره اشکی از چشمم سرازیر شد. نتونستم طاقت بیارم و رفتم دنبالش... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
خدایا شکرت که به اندازه خودم بهم روزی میدی و محتاج بقیه نیستم.☺️❤️ @YekAsheghaneAheste
امام حسن عسکری (ع): نحن كهف من التجا الینا ما پناهگاهیم... برای هر کس که به ما پناه آورد.💚 @YekAsheghaneAheste
امام مهدی علیه السلام: خدا با ماست و نیازمند دیگری نیستیم حق با ماست و باکی نیست که کسی از ما روی بگرداند.🍂✨ 📚الغیبة،ص۲۸۵ @YekAsheghaneAheste
«🌸✨» قبلـه‌راگم‌کـرده‌ام،یك‌لحظه‌از‌چشـمم‌برو چـآدرت‌ر‌سر‌نکن‌باکعبـه‌قـٰآطی‌میشـوی:) ✨¦↫ 🌸¦↫ @YekAsheghaneAheste
در‌نبودن‌های‌تـو‌، یـادت‌همیشه‌بـا‌من‌است! ♥️' @YekAsheghaneAheste
| احمد متوسلیان تاریخ ایران پر است از هایی که با تمام وجود در راه وطن ایثار کردند. @YekAsheghaneAheste