مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🕊🌹🕊
🌸 هی داد می زنیم که از تو نشانه نیست
🌷 یک روز می رسی تو و جای بهانه نیست
🌼 یا عرض حاجت است، و یا ڪکه شکایت است
🌾 آقا ببخش اگر غزلم عاشقانه نیست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
✋ #سلام_مولایم_مهدی_جان
☀️ صبحت بخیر ☀️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حوصلهخواندنندارم
حوصلهنوشتنهمندارم!
اینهمهدلتنگیدیگرنهباخواندنکممیشود
نهبانوشتن.
دلمتورامیخواهد
آقایِ مهربانِ من!:)💔
#بابارضا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
و هر چیزی جز فراق
نا چیز است !
-امیرالمومنین
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلوهفتم
اطرافیان میگفتند: شما جونید و هنوز فرصت دارید..
با هر تماسی بهم میریختم.
حرف و حدیث ها کشنده بود!😣😖
حتی یکی از دکتر ها وجهه مذهبی مان را زیر سوال برد!
خیلی ما رو سوزاند😢💔
با عصبانیت گفت: «شماها میگید حکومت جمهوری اسلامی باشه!
شماها میگید جانم فدای رهبر! شما ها میگید ریش! شما ها میگید چادر!
اگه اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کارو تمام کنم.
شماها ک مدافعان این حکومتین پس تاوانش رو هم بدید..!
داشت توضیح میداد ک میتواند بدون اجازه پزشک قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد!💔
نگذاشتیم جمله اش تمام شود.
وسط حرفش گذاشتیم آمدیم بیرون ..🚶🏻♀
خودم را در اتاقی زندانی کردم!
تند تند برایمان نسخه جدیدی میپیچیدند..
گوشی را پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون!
ب پدر و مادرم هم گفتم:« اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه گوشی رو برام نیارین»
هر هفته باید می آمد یزد.
بیشتر از من اذیت میشد😔
هم نگران من بود، هم نگران بچه..
حواسش دست خودش نبود.
گاهی بی هوا از پیاده رو میرفت تو خیابان، مثل دیونه ها.
ب دنبال نقطه ای میگشتیم ک بفهمیم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟
دفتر هیچ مرجعی نبود ک زنگ نزنیم!
حرف همشان یکی بود:
«در گذشته دنبال چیزی نگردید. بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!»
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلوهشتم
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه بههمین شکل بماند 😔🙁
دکتر می گفت :«در طول تجزیه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»😓
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد 😔☹️
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه 🙃🙂
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها 😶😞
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد 😍
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»😔
وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسهخون 😔😞
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من میخوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»😁
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش😍
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی 😍😁
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلونهم
فقط کمی ریز بود..
دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود😍
بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..
هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی 🙂😶💔
دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد .
نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد .
پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!» 😶😶
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!😣
_با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره! 😭😭
_رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !😔
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !🙁 ☹️
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین!
هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..
نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم😍
عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت :
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»😢😱
ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!» 😍🙂
می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..!
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت 😍😁
مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن..
روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) ..
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم!
همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات..
می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!»
قبول نکردیم ..
محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم.
وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم😢
تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟»
می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمد حسین اجازه نمی داد ، خوشش نمی آمد از این کار 🙂🙁
بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت ..
مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش روبه بهبودی رفته است😍
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد!😁😍
ادامـہدارد . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_پنجاه
مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت😁😍
اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد ..
دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد..😢
حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت😣
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود .
پدرم باعصبانیت می گفت:
((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!))
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.
حال و روز همه بدترشد.
تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم😢
پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!))
محمدحسین باید می رفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!))
سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد...💔
شب دیوانه کننده ای بود.
بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم🙂💔
دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم😭
مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد😣
عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدرش ومادرش برگشت.
می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم..
خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!))
حرف حرف خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.
خیلی باهم رفیق بودند.
ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟))
چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.
گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد)
برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!))
درغسالخانه دیدمش.
بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود.
حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها😢😍
بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم.
خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم😭
با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه..
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_پنجاهویکم
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب!
سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم.
بردیمش قطعه نونهالان..
خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد😢
شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضه هایش می سوختند💔
حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد.
کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد.
پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!))
فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تورا
داغ لب ترک ترک اصغر تورا
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم😣
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان.
میگفتند:« فقط خانم ها میتوانند همراه باشند»
درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا
راه نمیدادند بیاید داخل.
کَلکَل میکرد و دادوفریاد راه میانداخت🤦🏻♀
بهش میگفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!😢
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل ..
هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام میآورد ، از بس که بند من بود.
در مهمانی هایی که میرفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد🤦🏻♀😂
جایی مینشست که بتواند من را ببیند😁
با اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم🤦🏻♀😅
گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت😂
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدا را دوست دارم..
چون شبیِ که میتونم
یک دقیقه بیشتر عاشقت باشم❤️🩹:)
🔴 تا دیر نشده، هر کاری میتوانید برای ظهور بکنید.
🔵 آیت الله حائری شیرازی (رحمه الله علیه) :
🌕 هر کاری که به ذهنتان میآید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم که بمیریم [درحالیکه] ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم [درحالیکه] ظهور شده [باشد] ! چون بعد، [امام زمان علیه السلام] از ما میپرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟
آیت الله #حائری_شیرازی (رحمهالله علیه)
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌺🌺🌺🌺
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بهترین مردم در آخرالزمان در کلام امام سجاد علیه السلام
🔰ابی حمزه ثمالی از ابو خالد کابلی روایت می کند که
إِنَّ أَهْلَ زَمَانِ غَیبَتِهِ الْقَائِلُونَ بِإِمَامَتِهِ الْمُنْتَظِرُونَ لِظُهُورِهِ أَفْضَلُ أَهْلِ کلِّ زَمَانٍ لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی ذِکرُهُ أَعْطَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ وَ الْأَفْهَامِ وَ الْمَعْرِفَةِ مَا صَارَتْ بِهِ الْغَیبَةُ عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَةِ الْمُشَاهَدَةِ وَ جَعَلَهُمْ فِی ذَلِک الزَّمَانِ بِمَنْزِلَةِ الْمُجَاهِدِینَ بَینَ یدَی رَسُولِ اللَّهِ ص بِالسَّیفِ أُولَئِک الْمُخْلَصُونَ حَقّاً وَ شِیعَتُنَا صِدْقاً وَ الدُّعَاةُ إِلَی دِینِ اللَّهِ سِرّاً وَ جَهْراً وَ قَالَ ع انْتِظَارُ الْفَرَجِ مِنْ أَعْظَمِ الْفَرَج.
امام زین العابدین علیه السّلام فرمودند: غیبت بوسیله دوازدهمین از جانشینان رسول خدا و امامان بعد از او ممتد می شود.
✅ ای ابو خالد مردم زمان او که معتقد به امامت وی می باشند و منتظر ظهور او هستند، از مردم تمام زمان ها بهترند، زیرا خداوند عقل و فهمی به آنها داده که غیبت در نزد آنها حکم مشاهده را دارد!
خداوند آنها را در آن زمان مثل کسانی می داند که با شمشیر در پیش روی پیغمبر -علیه دشمنان دین- پیکار کرده اند، آنها مخلصان حقیقی و شیعیان راستگوی ما هستند که مردم را به طور آشکار و نهان بدین خدا می خوانند.
و فرمود: انتظار فرج بزرگ ترین فرج است.
🎤مرحوم حجت الاسلام#فاطمی_نیارحمه الله علیه
📚بحارالأنوار، ج ۵۲، ص۱۲۲
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌺🌺🌺
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌺 شب یلدا
🌹شب یلدایم اگر باتو سپر شد یلداست
یا اگر این شب من باتو سحر شد یلداست
🌹ما که عمری زده ایم دم زِ فراق تو اگر
بعد از این شامِ سیَه خَتمِ سفر شد یلداست
🌹ما که خود چلّه نشین تو شدیم آقاجان
این شب چلّه اگر از تو خبر شد یلداست
🌹شب نشینی و کنار دِگران خوب اما
با تو و عشقِ تو گر جمله به سر شد یلداست
🌹ای خدایِ کرم و جود و مُحبت مهدی(عج)
از کرم، بر من اگر از تو نظر شد یلداست
🌹همچنان آلِ علی در خطر تهدیداند
آن دَمی که زِ شما دفع خطر شد یلداست
🌹چون شهیدان تو ای شَهدِ شهادت نوشان
سینه ام گر به دفاع از تو سپر شد یلداست
🌹حرف آخر اگر این چشم من ای صاحبِ اشک
امشبی بَهرِ غَمِ جَدّ تو تَر شد یلداست
(اللهم عجل لوليک الفرج)
#امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
در صدیقه طاهره(سلام الله علیها)، همه صفات «رضا و سخط و تبرّی و موالات و معادات و حب و بغض»، در مرز عصمت است. برای بيان عصمت حضرت، بهتر از این تعبیر - که فريقين نقل کردهاند - ممکن نيست: «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَغْضَبُ لِغَضَبِ فَاطِمَةَ وَ يَرْضَى لِرِضَاهَا».
بعضی فرمودهاند که اين تعبير، لطيفتر از اين است که گفته بشود: «إِن فاطمة تغضب لغضب الرب و ترضي لرضاه». این تعبیر هم عصمت را میفهماند ولی آن تعبير روایت، از این هم لطيفتر است.
بنابراين حضرت در اين عالَم، در اين صفبندی، رضايت و سخطی دارند، تبرّیای دارند، موالات و معاداتی دارند - که اين موالات و معادات فقط قلبی نيست و در عمل هم هست - و حُبّ و بغضی و محبوب و مبغوضی دارند، و تصديقِ حضرت اين است که همۀ حالات روحی ما تابع حضرت بشود و ملحق به حضرت بشويم. اگر انسان بتواند اين کار را انجام بدهد، به مقام ولایت و تصدیق آن حضرت میرسد.
#استاد_میرباقری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️🍉◗
آفتاب شب یلدای همه...:)!
‹ 🍉⇢ #یلدای_مهدوی ›
‹ ♥️⇢ #امام_زمان ›
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•