eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب رمان بارگزاری میشه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱ داشتم آهنگ گوش میدادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان و نشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت: _چه خبره خونه روگذاشتی رو سرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه. لبخند زد: _دیگه نبخشم چی کارکنم؟ خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم _یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم. _نه حرفم علت دیگه ای داره. گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟. _تونمی شناسی ما با «فاطمه خانم» زیاد رفت وآمد نداریم بیشتر از سه،چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های «سارا» افتادم _میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش میخواست. به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید _اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم: _مااینیم دیگه!! سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون میگفت نمیخوام دامادم باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد.. هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوند بشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۲ نگاهی به آینه انداختم. لبخندرضایت بخشی زدم و از اینه دل کندم... بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بود صدای خندم رفت هوا.... مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم: _واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمیتونم تریپ غم بردارم اصلا میخوام برگردم خونه! سارا دستش رو دور گردنم انداخت _عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!. ازلحنش به خنده افتادیم کلا شگردم این بود هرموقع خرابکاری میکردم شرایط روبه نفع خودم تغییر می دادم.... نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمیشدتاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قرآن وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود... هرقدمی که برمیداشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _«جانبازشهید سیدهاشم»...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم، که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد ؟ وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت : _طرف اسمش «محسنِ» پسرفاطمه خانم، ولی ``سید`` صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!. _ یه خواهر هم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش «لیلا»ست!. ولی خدایش وقتی از شرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!از افکار خودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!! 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳ خونه قشنگی داشتند ؛ یک باغچه نقلی زیبا درکنار حیاط درست شده بود و گلدان‌های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعدهم بگو خاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت: _حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!. نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم، از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی میشد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!. پشتم به در بود که صدای زنگ اومد، از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمیداشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سیدخشکم زد نگاه متعجبش رو از من گرفت وبه زمین دوخت، دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه درد می اورد سیدکمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک میریخت کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم... _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی‌تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایَت بالاسرمون بود پشت وپناه داشتیم... اخ باباجون نمیدونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم.... سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم... می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سید روی کاناپه خوابش برده بود، وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب رو بردارم ، اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم.... چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
تب شبانه شروع شد ✅ لطفا نه پست نه بنر بفرستید حق الناسه 🤌🏻
هدایت شده از عشق مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂 سکانس عاشقانه حٰامد و راضیه بقیه کلیپا یه طرف این کلیپ یه طرف😍 ♥️ » بزن روی پیوستن👇🏻 @ashigh_mazhabem ^^🌟^^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا