eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۲۹ پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم، لیوان آب پرتغال روروی میزگذاشت _حسابی مشغولی ماروفراموش کردیا!. _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم وکمترفکروخیال می کنم. _آخرش که چی؟فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی توخودت !خوب یه کلمه بگوکه ازمادلخوری!مثل گذشته دادوفریادکن فقط ساکت نباش نمیخوام مثل من خسته از کار و زندگی بشی! سربلندکردم وباحیرت نگاهش کردم لبخندتلخی رولبش بود.؛ _عشق وعاشقی برای سالهای اول زندگیه بعدیه مدت عادی میشه همه چیزیادت میره وزندگیت سردویکنواخت میشه درست مثل من وبابات! هرکدوم با کار و سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم!تموم حرف من این بودکه تواین اشتباه روتکرارنکنی وعاقلانه شریک زندگیت روانتخاب کنی.. _مامان توکه باعشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات توزندگی همه هست بلاخره یکی بایدکوتاه بیاد والاتاابدحل نمیشه. اگه به من اعتمادداشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچنددیگه همه چیز تموم شدگفتنش دردی رودوانمی کنه...... بعدازجلسه سخنرانی رفتیم خونه مادرشهید. سالگردپسرش بود هرکدوم گوشه ای از کارو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی ازمهمون ها بودم مادرشهید همش دعامون می کرد بااینکه خونشون کوچیک بود اماخیلی هااومده بودند . خانومی که کنارم نشسته بود گفت: _ تازه دکتراش روگرفته بودکه راهی سوریه شد!بهترین دوستش که شهیدشد دیگه نمی تونست بمونه. تنهابچه حاج خانم بودموقعی که جنازش برگشت گفت:خداازت راضی باشه من روپیش جدم روسفیدکردی.. 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳۰ صبحانه مختصری خوردم ومدارک لازم روبرداشتم هنوزبه مامانم نگفته بودم کار پیداکردم هرچنداگه می دونست دوباره حرفش روتکرارمی کردکه خودم روخسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم ازفکروغصه دورباشم... به طرف مهدکودک رفتم یکی ازدوستام اینجاروبهم معرفی کرد.دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که واردحیاط شدم عموزنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم روآروم می کرد داخل دفترکه شدم مسئول مهدبه گرمی ازم استقبال کردخانم خوش برخوردومهربونی بود.قرارشدبه صورت آزمایشی وباکمک یکی ازمربیان باسابقه کارم روشروع کنم.... سرراه شیرینی خریدم احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورودبه دنیای کار برام لذت بخش بود.مامانم باتلفن حرف میزدوقتی شیرینی روتودستم دیدسریع قطع کرد. صورتش روبوسیدم وگفتم: _ازامروز مربی شدم.تبریک نمیگی؟ چندثانیه ای نگام کردوبالبخندگفت: _مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس.برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین وپوشیده اس. _الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهارهم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!! هفته ای یک بارشب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونادعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرارنمی کردتوجمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود! یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که دراتاق بازشد _توکه هنوزآماده نشدی مهمونارسیدند. زودباش دیگه. خمیازه ای کشیدم،بی حوصله بلندشدم ولباس هام روعوض کردم واردپذیرایی که شدم خشکم زد! سیدوخانوادش اینجاچی کارمی کردند!! 🍃 .. 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
الله اکبر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
🤣😁
ما فردا میریم ساندیس میزنیم شمام از اینا بزنید خوبه براتون:) 🧃🕶 یاح
۴۵ سالگی انقلابمون مبارک 😎✌🏻✨️ ...
اللـﮧﺍڪبر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️۵دقیقه درشبانه روزمیشه خوشبخت شد؟⭕️ ☘️روزانه فقط وفقط ۵دقیقه باقرآن☘️ ☘️باخواندن یک آیه ازقرآن درکل ختم شریک شوید☘️ میتونی باعضوشدن دراین گروه باقرآن رفیق و صمیمی بشی🤝☺️ خیلی زود عضو شو عضو نشی ضررکردی ⚘️⚘️ https://eitaa.com/joinchat/393544127C19d3d51750