eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❣ 🌼 یک وقت هایی... تمام آرزوی زندگی ات این می شود کسی که دوستش داری از تو چیزی بخواهد!! تمامی هستی‌ام، آقاجانم... از ما خواسته اید برای بسیار دعا کنیم اما ما غفلت کرده ایم...💔 🤲 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
شوق حضور، علی فانی.mp3
4.3M
💚 شوق حضور 🎤 علی فانی 🎧 پیشنهاد برای گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🎤 سخنرانی و مداحی 🏷 به هوای حرم به امید کرم بر روی لبم عجل فرجَه سوی کرب و بلا به دعا و بُکا با هر قدمم عجل فرجه ... از کودکی دلم به غمِ جد تو خو گرفت از روضه حسین دل زارم آبرو گرفت هر گوشه مسیر ز تو میجویم نشانه ای شوق حضور تو به دلم با هر بهانه ای ... همه جای مسیرم از این و از آن ز تو پرسم و جویم عیان و نهان سخن از تو و حُسن تو گویم و بس که به نام تو زنده شود دل و جان تو میانه ی خیل عذایی و من همه جا بروم به بهانه تو همه جا بروم به بهانه تو که مگر برسم در خانه تو 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🔘 بر فقرا لازم است سالی یک‌بار به زیارت حسین(ع) بروند، اغنیا دو بار ☑️ امام صادق(ع): 🔸 بر ثروتمند لازم است که سالی دو بار به زیارت حسین(ع) برود و بر فقیر سالی یکبار. 📜 عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: حَقٌّ عَلَى الْغَنِیِّ أَنْ یَأْتِیَ قَبْرَ الْحُسَیْنِ ع فِی السَّنَةِ مَرَّتَیْنِ وَ حَقٌّ عَلَى الْفَقِیرِ أَنْ‏ یَأْتِیَهُ فِی السَّنَةِ مَرَّة ⬅️ تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۴۳ 🏷 علیه السلام ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۵ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم... _محمد... محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست  چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر... محمد: فائزه... با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی... محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم... _یکی بود... یکی نبود.... و شروع کردم به گفتن همه چیز... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۶ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی... با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا... محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن... _باورت دارم محمدم محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند... گریه هاش داشت قلبمو له میکرد _محمد... تورو خدا... گریه نکن هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور  کرده بود... محمد جلوی گوشم زمزمه کرد:   دوست دارم فائزه... دیوونتم محمدم.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸