-دیگه زمانِگفتنِ دوستتدارم وعاشقتم
و اینجورچیزا گذشته،الان بایدمُدرن دلبریکرد😌🤍
-بیا تو این چنل و دلبری کردنُ از تازه
عروسمون یاد بگیررر🌝💘
□》REVAGHEDEL
چه مراسم عقدی گرفتن بیا و ببین
خوشبخت ترین بشی جــآنـــآ:)))🥺🫂
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_هفت
سلما نامزد کرده بود
و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍
ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد.
پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است.
صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم👑 را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...😰
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش😖😊
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم.
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه🙈
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.😃
نگران بودم.
می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت.😧😨 پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.☹️
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وهشت
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_ونهن
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
سلام خدمت همگی 😊
تبادل برای امشب با هر آماری داریم🤩
پس تا پر نشده
سریع بیاین پی وی
@Modfe313
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
داش ابرام میگفتن:[ با امام حسین'ع که
رفیق بشی، خود به خود آدم میشی. ]
با ارباب رفیق شو، به حضرت عباس همه
چی درست میشه.
#حبیبیحسین
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
داش ابرام میگفتن:[ با امام حسین'ع که رفیق بشی، خود به خود آدم میشی. ] با ارباب رفیق شو، به حضرت عبا
بالاخره رفیق هوای رفیقشو داره دیگه.
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دوست داشتنت را نمیتوان انکار کرد
وقتی هندسه چشمانت
قشنگترین شعر من است..!
#حُبمذهبۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وقتی میخوای پست بذاری،نگاهکن خدا چی دوست داره
نه اینکه بگی اگه فلان پست رو بذارم، فالورها و ممبرام ریزش میکنن!
#تباهیات
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخشش کن بزار روحتو نوازش کنه🎀🎶 : ))
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ایامامتحانات ِ؛
یجورۍدرسبخونیدکہاسمتونبره،
تولیستترورمستکبرانِعالَم
نہتجدیدۍها💀.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ماه رجب، قدرتمندترین زمان برای شروع دوباره
#استوری
استاد#شجاعی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔳لزوم آمادگی قبل از ظهور
قسمت اول
یک مؤمن، کسی که از خواب غفلت بیدار میشود، باید این همّت و جدّیت را داشته باشد که هرچه میبیند خلاف بندگی خداست خلاف هدف است و نمیتواند به آن جهت خدایی بدهد، حذف کند و کنار بگذارد.
میگوید: نمیشود، چکار کنیم، ما بالاخره درگیر این دنیا هستیم.
خب اگر نمیشود، شما ادّعا نکنید، کنار بروید.
خدا حذف میکند، کنار میگذارد.
حضرت میفرمایند که: «فَإِنَّ أَمْرَنَا بَغْتَةٌ فُجَاءَةٌ» امر ما یک لحظه میآید.
قرآن میفرماید: «يَسْأَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْسَاهَا... لَا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً»(١٨٧/اعراف)؛ ای رسول! از تو در مورد زمان ظهور سؤال میکنند - «السَّاعَةِ»
اینجا منظور ظهور امام زمان ارواحنافداه است که کی میآید - بگو: «لَا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً» یک لحظه میآید.
آن موقع که آمد، حضرت میفرماید: «حِینَ لَا تَنْفَعُهُ تَوْبَةٌ وَ لَا یُنْجِیهِ مِنْ عِقَابِنَا»؛ ندامت و پشیمانی از کردارشان دیگر اینها را از عقوبت ما نجات نمیدهد. دیگر توبه نفعی برایشان ندارد. وقتی دیدند کار از کار گذشته بگویند ما توبه کردیم!
« لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فی إیمانِها خَیْراً» (انعام/١۵٨)
شما باید از قبل ایمان داشته باشید و از قبل خودتان را آماده و مهیّا کرده باشید.
ادامه دارد...
▪️استاد اخلاق حاج آقا #زعفری_زاده حفظه الله تعالی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیگر معروف تلویزیون: برای تشکر از امام حسین علیه السلام به کربلا رفتم/ اربعین انرژی خاصی دارد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
تو چی گیر کردیم؟.mp3
6.19M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «تو چی گیر کردیم؟»
🎙 استاد #پناهیان
⁉️ گناه ما رو از امام زمان دور میکنه و تقوا ما رو نزدیک میکنه، منظور از تقوا چیه؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔰 «درگذشت محمد بن علی الهادی(علیهالسلام) مشهور به سید محمد»
🔸سید محمد در حدود سال ۲۲۸ق در صریا، نزدیکی مدینه، متولد شد. در سال ۲۳۳ق، هنگامی که امام هادی(علیهالسلام) به دستور متوکل عباسی به سامرا احضار شد، سید محمد در صریا باقی ماند. او القاب و کنیههایی مانند ابوجعفر، ابوعلی، سید محمد بعاج، سَبع الدُّجَیل و سَبع الجزیره داشت.
🔹 سید محمد نزد مردم عراق احترام ویژهای دارد. کرامات او مشهور است و به نام او سوگند یاد نمیکنند. زائرانی که به حرم عسکریین در سامرا میروند، معمولاً به زیارت او نیز مشرف میشوند.
🔸 بنا به گفته باقر شریف قرشی، سید محمد به دلیل اخلاق و ادب برجستهاش از دیگران متمایز بود. برخی شیعیان تصور میکردند امامت پس از امام هادی(علیهالسلام) به او خواهد رسید. او همواره همراه برادرش، امام حسن عسکری(علیهالسلام)، بود و تربیت و آموزش او بر عهده امام عسکری قرار داشت.
🔹 برخی از فرقهنگاران شیعه قرون سوم و چهارم گزارش دادهاند که پس از شهادت امام هادی(علیهالسلام)، گروهی وفات سید محمد را انکار کرده و او را جانشین پدرش و مهدی موعود دانستند. اما در واقع، سید محمد در زمان حیات امام هادی (علیهالسلام) از دنیا رفته بود.
🔸در سال ۲۵۲ق، سید محمد تصمیم گرفت خانه خدا را زیارت کند. هنگامی که به بلد (نزدیک سامرا) رسید، بیمار شد و در ۲۹ جمادی الثانی درگذشت.
#تقویم_تاریخ
#جمادی_الثانی_۲۹
#محمد_بن_علی_الهادی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
موافقین چندتا تنبیہ
برای گناهامون مشخص کنیم؟!👌✨
_ #نگاه_به_نامحرم :
- ۲بارخواندنزیارتعاشورا📜
_ #دروغ :
- خواندنسورهنور✨
_ #غیبت :
- ۲ ساعت نیومدن تو گوشی📲
_ #بد_حرف_زدن :
- تمیز کردن خونه🧺
_ #خشم :
خواندن ۵ صفحه قرآن📖
_ #بیاحترامیبهپدرومادروخانواده :
- ۲رکعتنماز و ۱۰۰بار استغفار💚
_ #شوخی_با_نامحرم :
- ۴۰۰بار صلوات📿
_ #بلند_خندیدن_جلوی_نامحرم :
- ۲ساعتندیدنتلویزیون و۳۵۰بار استغفار
-#فکروخیال بدکردن۵بار آیت الکرسی
و خلاصه کلی تنبیه دیگه میتونید بنویسید ؛
ونفستون رو حسابی ادبکنید...🖐🏻