🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۱۱
صبح که ازخواب بیدارشدم هنوز سردرد داشتم کش وقوسی به بدنم دادم و از رو تخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود.
میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم
_سلام مامان.
دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود
_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بدجور خجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!.
_غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.
گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشد وگفت
_سرفرصت باهم حرف میزنیم.
***
بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تادیروقت می موند.
فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود!
گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب رو باز می کردم این دعامی اومد.
اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون روبروم نشسته! و نم اشکی توچشماش بود.
_چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!.
خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:
_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!.
دستم روبه گرمی فشردوگفت:
_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خدا قرار گرفتی. خداروشکر کار منو راحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخند همیشگی گفت:
_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کار رو انجام میدی؟!.
هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم #مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم
_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم.
_خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی.
قطره اشکی ازچشمام جاری شد
من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم واین همه به من #عزت و #ابرو داد پس اگه ازاول #بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم.....
روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشرفت زود هنگامم باعث شگفتی شده بود...
مامان و بابا تا غروب سرکار بودند بهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم......
نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود
کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.
به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم.....
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸