تو از تبار مادری
#پارت_یازدهم
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایسته !سمت پنجره میرم،خم شدم وتوی ڪوچه رو نگاه کردم .زهراخانوم جعبه شیرینی رو دست حاج حسین میده.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪنه!
“اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه”
نگاهم دنبال علی اکبره!ازپشت صندوق عقب ماشینشون یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون آورد .چقدر خوشتیپ شده
قلبم چنان درسینهام میڪوبه ڪه اگه هرلحظه دهانم رو بازکنم طرف مقابل میتونه اون رو در حلقم بوضوح ببینه!
سرش پایینه وباگلهای قالی ورمیره!یک ربعه که همینجور ساکت وسربه زیره!
دوست دارم محکم سرم رو به دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےپرسید:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صداش رو صاف وآهسته شروع میڪنـه
_ راستش…خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته…خب…من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهش میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب.”مِن ومِن میڪنه”
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب…حرفش اینکه…
بااسترس بین حرفش پریدم :
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم…
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما…من میخوام کمکم کنید….حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم…برای این بود که میخواستم زود برم.
“گیج وگنگ نگاهش میکنم.”
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید…میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما…من میرم جنگ.و …
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته…نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
” باورم نمیشه این همون علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاش میکنم..ترس ازینڪه چقدربااون چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!”
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
” گونه هام داغ شدند.باپشت دست قطرات اشکم رو پاک میکنم”
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
” دردلم میگم چیزی نشد…تنهاقلب من شکست!…اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برام شیرین بود!
تومیخواےازقفس بپری!پدرت بالت روبسته!و من شرط رهایـےتوام!…
ذهنم انقدردرگیرشده که چیزی جز سکوت در پاسخش نمیگم!!
_ چیزی نمیگید؟؟…حق دارید هرچی میخواید بگید!!…ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد…زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته…خیلی!…
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
” نمیدوم چرا میپرم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانش راخفه میکنه!شوکه نگاهم میکرد!
این اولین باره که مستقیم چشمهام رونگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودش اومد ونگاهش رو میگردونـه.
جواب میده:
_ کسی که عاشقه…دوباره عاشق نمیشه!
” میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری”
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم…واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!….ازجنس عاشقـے!
” بـےاختیارلبخندی میزنم…
نمیتوانم این فرصت رو ازدست بدم.
شاید هرکس که فکرم روبخونه بگه #دختر_توچقدراحمقی ..اما…امامن فقط این رودرک میکنم!که قراره مال من باشـے!!…شاید کوتاه…شاید…
من این فرصت رو…
یا نه بهتراست بگم
من تورا به جان میخرم!!
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱