✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #دوازده
"دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی"
طنین صداش مدام توی گوشم می پیچید.☺️
مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشون میده. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود اون هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود.
حتی به صالح نگفتم که خونه رو چی کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه رو سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑
اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خونه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔
دو روز بود که صالح رو ندیده بودم.
انگار لج کرده بودم که حتی بهش نمی گفتم یه لحظه به دیدنم بیاد و خودم هم باهاش تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶
بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه رو رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلوم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدام زد. توجه نکردم.
ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳
ایستادم اما به سمتش نچرخیدم. ماشین رو خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانوم ما رو نمی بینی؟😒
بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...😒
ــ سلام حاج خانوم😍
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.😒
ــ چی شده خانوم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟😉
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔
ــ . می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه ؟!😊
مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.☹️
با تعجب بهم نگاه کرد.
گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.😔
لبخندی زد و دستش رو روی چشمش گذاشت.
سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.🚶
ادامه دارد...